Friday, May 12, 2017

خانه امن داستان کوتاه


داش ابرام در حالی که سیگارش را از جیب در می آورد و روی لبش می گذاشت از پشت پنجره قهوه خانه نگاهش را سراند به خیابان . ساکت بود و غمگین . آه سوزناکی کشید و نشست روی صندلی . از قندان حلبی روی میز قندی گذاشت روی لبش . چایی سرد شده بود و از طعم و مزه افتاده .