Wednesday, January 17, 2018

پس از مرگ - داستان کوتاه



هاله ای از اندوه  بر فراز سرم نشسته بود و آسمان کبود و مه آلود . بادی سرد شروع کرده بود به وزیدن . ناگهانی و سهمناک .
 از هر سو صدای شیون و ناله می آمد و هیاهوی آدمها .  حیاط خانه قدیمی پر بود از برگهای زرد پاییزی . از بوی تند علف های باران خورده . از هراسی گیج و گمشده و پچپجه های بغض آلود و یاس آور . 
  مرا انداخته بودند داخل تابوت تنگ و تیره و تاریک .
آنطرفتر روی پله های چوبی سرش را گذاشته بود میان کاسه دستانش و دائما ضجه میزد:
- آه دخترم ، دختر نازنینم





No comments:

Post a Comment