توصیههای ویلیام فاکنر به نویسندهها
نیکول بیانچی/ ترجمه بهار سرلک
مشغول نوشتن داستان کوتاهی هستم و حالا که به پایان آن نزدیک شدم ترسهای همیشگیام سراغم آمدهاند: اصلاً این داستان خوب است؟ توانستهام شخصیتهای باورپذیری را خلق کنم یا آنها تکبعدی هستند؟ میتوانم همهچیز را در گرهگشایی حل کنم؟ خواننده با این داستان ارتباط برقرار میکند؟ نوشتهام را نقد میکنند؟
توی همین فکرها بودم که اتفاقی در مجله پاریس ریویوی سال ۱۹۵۶، مصاحبهای از ویلیام فاکنر، نویسنده «خشم و هیاهو» و «گور به گور» و برنده جایزه نوبل ادبیات دیدم. برخلاف شک و تردیدهایی که داشتم، برخی از نظرات او من را تشویق کرد پایان داستانم را بنویسم.
ویلیام فاکنر سال ۱۹۴۹ جایزه نوبل ادبیات را برای «ادای خدمت قدرتمندانه و هنرمندانهاش به رمان مدرن امریکایی» دریافت کرد. همچنین برای رمانهای «یک افسانه» ۱۹۵۴ و «رودخانهها» ۱۹۶۲ برنده جایزه پولیتزر شد.
با این وجود او در این مصاحبه، فاش کرده بود هرگز از کارش رضایت نداشت. او توضیح داده بود نویسندگان آرزوی کمال ایدهآلی را در سر میپرورانند؛ کمالی که هرگز نمیتوانند به آن دست یابند. او گفته بود: «همه ما در مسیر دستیابی به رویای کمالمان شکست میخوریم. بنابراین بر پایه شکستی باشکوه برای انجام غیرممکن، خودمان را ارزیابی میکنیم.» فاکنر بر این باور بود که غیرممکن است نویسندهای داستانی کامل و بیعیبونقص بنویسد. هر چند تلاش برای نوشتن اثری کامل در نوع خود مشقتی باشکوه است. در واقع آن سهم از تلاشی که برای انجام غیرممکن میکنی، مهم است.
فاکنر در این مصاحبه میگوید اغلب کارهای او هم در داشتن چنین مولفهای با شکست مواجه شدهاند:
«به نظرم، اگر بتوانم تمامی آثارم را دوباره بنویسم، ترغیب میشوم که آن را بهتر خواهم نوشت، همین سالمترین شرایط یک هنرمند است. به همین خاطر است که او به کار کردن ادامه میدهد، دوباره میکوشد؛ او هر بار این باور را دارد که اینبار موفق میشود. البته موفق نمیشود و به همین خاطر است که این شرایط سالم است.»
اینها جملات رماننویسی است که دو جایزه پولیتزر را تصاحب کرده و در این مصاحبه به ما میگوید این رمانها بهتر از این هم میتوانستند باشند. فاکنر میدانست مهم نیست چه مینویسد چون همیشه در نوشتارش خطایی هست. اما اشکالی هم ندارد چرا که دفعه بعدی هم هست. با اثر بعدیاش به هدفش هم نزدیکتر میشود. موضوع مهم همین است. بنابراین ما نباید طی روند خلق، شهامتمان را از دست بدهیم. نخستین داستانی که مینویسیم احتمالاً ما را مأیوس میکند اما وقتی با داستان بعدی درمیافتیم، میتوانیم آخرین نوشتارمان را بخوانیم تا ببینیم چطور پیرنگمان را جفتوجور کنیم یا شخصیتهای پیچیدهتری خلق کنیم. مطمئناً مهارتمان بهتر میشود.
فاکنر میگوید آگاهی ما از واقعیت کامل نبودن داستانمان باید انگیزهای برای ادامه تقویت مهارتمان باشد. با نوشتن رمانی تازه، داستان کوتاه یا شعر و برداشتن هر قدم رو به جلو، قدمی به سوی کمال برداشتهایم.
قاعده نویسنده خوب
وقتی خبرنگار از فاکنر میپرسد قاعدهای برای تبدیل به رماننویسی خوب وجود دارد، او میگوید:
«۹۹ درصد استعداد... ۹۹ درصد انضباط... ۹۹ درصد کار... نویسنده هرگز نباید از کاری که انجام میدهد، راضی باشد. هرگز کارش به آن خوبی که میتواند، به مرحله اجرا درنمیآید. همیشه رؤیاپردازی کنید و هدفتان را بالاتر از آنچه از عهدهتان برمیآید، قرار دهید. خودتان را اذیت نکنید که بهتر از همنسلان یا پیشینیانتان باشید. سعی کنید از خودتان بهتر باشید. »
فاکنر بر استعداد تاکید میکند. اما به همین میزان بر انضباط و کار هم تاکید دارد. هیچوقت نباید خیال ما نویسندهها راحت باشد. حتی اگر فکر کنیم آخرین نوشتهمان، بهترین اثری است که از خود به جا گذاشتهایم، هنوز هم میتواند بهتر از این باشد. همان طور که فاکنر میگوید هرگز راضی نشوید. محدودهای برای رویاهایتان در نظر نگیرید.
این توصیه فاکنر که «سعی کنید از خودتان بهتر باشید» را دوست دارم چرا که اغلب به راحتی آب خوردن در دام مقایسه نوشتهام با نویسندههای محبوبم میافتم.
وقتی داستان کوتاه مینویسم، وسوسه میشوم آن را با داستانهای کوتاه او. هانری، لوئیجی پیراندلو، ری بردبری، اف. اسکات فیتزجرالد، ادگار آلن پو، ارنست همینگوی و خیلیهای دیگر مقایسه کنم. اشتباهم همین است. خودم را آماده شکست میکنم.
باید این نویسندهها را معلم خودم بدانم و داستانهایشان راهنمایی برای من باشد اما نباید نوشتهام را با آثار آنها مقایسه کنم. کار من در مقابل آنها کاستیهایی دارد و همین بهشدت دلسردکننده است. در عوض باید آنچه را که فاکنر گفته است، به خاطر بسپارم.
فاکنر میگوید باید متر اندازهگیری کارهایمان، خودمان باشیم؛ این نوشته بهتر از آخرین نوشتهات است؟ چطور میتوانی آن را بهتر کنی؟ چطور میتوانی مهارتهایت را بهتر کنی؟
فاکنر در همان مصاحبه با پاریس ریویو میگوید:
«روشی مکانیکی برای نوشتن وجود ندارد، هیچ میانبری هم نیست. نویسنده جوان اگر بخواهد فرضیهای را دنبال کند، یک ابله به تمام معناست. از اشتباههایتان درس بگیرید؛ انسان فقط از خطاها درس میگیرد. هنرمند خوب معتقد است هیچکس آنقدر خوب نیست که توصیهای به او بکند. »
اعتماد
یک گل سرخ برای امیلی
ویلیام فاکنر
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همه اهل شهرِ ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تاثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانة او که جز یک نوکر پیر – که معجونی از آشپز و باغبان بود – دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانة چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکونهایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود
قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دستدرازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسمدار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانة میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوهگر و پا برجای خود را میان واگونهای پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر بهصورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطة توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع میشد که کلنل سارتوریس شهردار -همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید- میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه اینکه میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگداری از خودش درآورده بود، بهاین معنی که پدر میس امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفهاش ترجیح میداد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس میتوانست از خودش بسازد و فقط زنها میتوانستند آن را باور کنند.وقتی که آدمهای نسل بعدی، با طرز تفکر تازة خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیة مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد.آنوقت یک نامة رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرفرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش رابرای او بفرستد در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنة قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باختهای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمیروند. برگ ابلاغیة مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.انجمن شهر جلسة مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود -از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان بهمیان تاریکیهای بیشتری بالا میرفت. بوی زهم گرد و خاک و پان میآمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.سالن با مبلهای سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پردة یکی از پنجرهها را کنار زد دیدند که چرم مبلها ترکترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبلوار از اطراف رانهایشان بلند شد و با ذرات کاهل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره میتابید دور خودش پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده [خسته و کوفته]، روی سه پایة نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین میآمد و زیر کمربندش ناپدید میشد. به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیدهای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازندهای باشد، در او چاقی و لختی مینمود. بدنش ورم کرده به نظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشمهایش میان چینهای گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان میکردند، چشمهایش به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند، همینطور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیکتیک یک ساعت نامرئی که شاید بهدُم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ابلاغیهای به امضای شریف از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند… ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریبا ده سال بود که مرده بود.)
«من در جفرسون از مالیات معافم. توب!»
پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیادهشان را، شکست داد: چنانکه سی سال پیش پدرهاشان را سر قضیة «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش -کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد- او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت. و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلا کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانة زندگی در خانه او، همان سیاه بود -که آن زمان جوان بود- و با یک سبد بازاری به بیرون رفت و آمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد -حالا هر طوری باشد- میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانة میس امیلی بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادة عالیقدر گریرسن بود.
یکی از همسایهها، از زنهای همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکا سیاه میس امیلی تو باغچه کشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دو شکایت دیگر رسید. یکیش از طرف مردی بود که یکدل دو دل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتما باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصا هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند. ولی باید حتما راجع به این موضوع فکری کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضاة آدمهای پا به سنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود -از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش به عنوان بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچین از چمن خانة میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچههای زیرزمین بو میکشیدند. و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گل شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بت، ایستاده بود. آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعا برای میس امیلی غصه بخورند. مردم شهر ما که یادشان بود که چطور خانم یات، عمة بزرگ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلا اینکه هیچکدام از جوانها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری که به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود. وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقا گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه عبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی که در خانوادة آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مرد، خانة آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد. افتاده میشد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یاس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همة خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به روسا هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند که جنازة پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فورا دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همانطور که همه میچسبند.
۳
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که تو پنجرههای رنگین کلیسا میکشند میانداخت -قیافة آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنترات فرش کردن خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون -شمالی گندة کمر بستة سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چطور با آهنگ بالا و پایین رفتن بیلهایشان آواز میخوانند.
هور بارون به زودی با همة اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندة زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاری اسبی زردرنگ کرایهای، که یک جفت اسب بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصا از لج اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فرد خانواده ی گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت -آن هم یک کارگر روزمزد.» اما غیر از اینها، عده ی دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که میگفتند حتی غم و غصه ی زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی -خویش و قومهاش حتما باید به سراغش بیایند.» میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند: «بیچاره امیلی،» پچپچههای درگوشی شروع شد. به هم دیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعا این طور باشد؟… البته هست… جز این چه میتواند…» و از پشت دستهایشان. و خشخش لباسهای ابریشمی و ساتین، و حسادتها، و آفتاب بعدازظهر یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسب بور رد میشدند و صدای سبک و نازک سم آنها به گوش میرسید، درگوش هم دیگر میگفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرین فرد خانوادة گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثل وقتی که رفت مرگِ موش بخرد. این بیش از یکسال پس از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» -همان زمانی که دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود. هنوز یک زن معمولی بود؛ گو اینکه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشت صورتش دور و بر شقیقهها و کاسة چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که تو منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدة من…»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم.»
دوافروش چند سم را اسم برد.
«اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکشد. اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «ارسنیک است. ارسنیک خوب سمی است؟»
«ارسنیک؟…بله بله خانم. اما آنکه شما لازم دارید…»
«من ارسنیک لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم، رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا راست به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگرانداخت و رفت ارسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی، در منزلش، پاکت راباز کرد، روی جعبه، زیر نقش جمجمه و استخوانهای چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
۴
روز بعد ما همه میگفتیم: «خودش را خواهد کشت»؛ و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد.» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروبخوری میکند. خلاصه آدم زنبگیری نبود. بعدها، بعد از ظهرهای یکشنبه که آنها تو گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی.» میس امیلی سرش رابالا نگاه میداشت.
هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمه ی اسب رابا دستکشهای زردرنگش گرفته بود.
آن وقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است. مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند (کس و کار میس امیلی همه اهل کلیسا بودند) که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبة دیگر باز میس امیلی و هومر بارون تو خیابان پیدا شدند. و روز بعد زن کشیش موضوع را به اقوام میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن وقت دوباره خویش و قومهای میس امیلی تو خانه ی او پیدایشان شد. و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسباب آرایش مردانه ی نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباس مردانه به انضمام یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعا دلمان خنک شد. چون که دیدیم حتی دوتا دختر عموهای میس امیلی بیش از آنچه خود میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعا «گریرسن» بودند.
خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی بور شدیم. ما خیال میکردیم که هومر بارون رفته است که مقدمات رفتن میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دختر عموهایش را دک کند.)
و یک هفته نگذشت که آنها رفتند. و همان طور که منظر بودیم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود. و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. و تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاه او با زنبیل بازاریش آمد و شد میکرد. اما در خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکی دو دفعه تو پنجره میدیدیم. مثل آن شب که موقع آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریبا شش ماه تو خیابان پیدایش نشد. انگار این خاصیتی که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ بپذیرد.
دفعة بعد که او را دیدیم دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدت چندسال بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملا بهرنگ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همان طور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگی، هنوز به همان رنگ چدنی، مثل موهای یک مرد زیر و زرنگ باقی بود.
از همان وقت به بعد، در جلو عمارتش همین طور بسته بود. بهجز مدت شش هفت سال، زمانی که در حدود چهل سالش بود و نقاشی چینی تعلیم میداد. در آن موقع کارگاهی در یکی از اطاقهای طبقة پایین ترتیب داده بود و دخترها و نوههای مردم عصر کلنل سارتوریس با همان نظم و همان روحی که یکشنبهها با یک سکة بیست و پنج سنتی -برای انداختن تو سینی اعانه که دور میگرداندند- به کلیسا فرستاده میشدند به کارگاه میس امیلی میرفتند. میس امیلی در آن زمان از پرداخت مالیت معاف بود.
آن وقت خرده خرده نسل جدید روی کار آمد و استخوان بندی و روح شهر را تشکیل داد. و شاگردهای قدیمی بزرگ شدند و دیگر بچههایشان را با جعبهرنگ و قلممو و عکسهایی که از مجلات مدبانوان بردیده میشد نزد میس امیلی نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرین شاگرد بسته شد. و همچنان بسته ماند. وقتی که شهر داری سرویس پست شد، تنها میس امیلی بود که نگذاشت شمارة فلزی بالای در خانهاش بکوبند و جعبة پستی به آن بیاویزند. میس امیلی حرف کسی را گوش نمیکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکاسیاه میس امیلی را میپاییدیم که موهایش خاکستریتر و قامتش خمیدهتر میشد و با سبد بازاریش آمد و شد میکرد. ماه دسامبر هر سال که میشد یک ابلاغیة مالیات برای میس امیلی میفرستادیم، که یک هفته بعد به توسط پست پس فرستاده میشد. گاهگاهی، جسته گریخته، او را در یکی از پنجرههای طبقة پایین میدیدیم. پیدا بود که اطاقهای طبقة بالا را به کلی بسته است. نیمتنة میس امیلی، مثل نیمتنة سنگی بتی که به دیوار محراب معبدی نصب شده باشد، به ما نگاه میکرد؛ یا نگاه نمیکرد؛ ما هرگز نتوانستیم این را تشخیص بدهیم.
به این ترتیب میس امیلی، میس امیلی عالیمقام، حی وحاضر، نفوذناپذیر، آرام، سمج، نسلی را پشت سر میگذاشت و به نسل دیگر میپیوست.
آن وقت مرگ او اتفاق افتاد. در میان خانهای که پر از سایه و تاریک و گرد و خاک بود، مریض شد؛ در جایی که غیر از سیاه پیر مرتعش کسی بربالینش نبود. ما حتی از مریض شدنش هم باخبر نشدیم. مدتی بود که دیگر از سیاه خبر نمیگرفتیم.
سیاه با کسی، شاید حتی با خود میس امیلی هم، حرف نمیزد. چون که صدایش انگار از ماندن و به کار نرفتن خشن و زنگ زده شده بود. میس امیلی در یک از اطاقهای طبقة پایین، روی یک تختخواب چوب گردوی پردهدار، مرد؛ در حالی که موهای خاکستریش میان بالشی که از ندیدن نور خورشید زرد شده بود فرو رفته بود.
سیاه اولین دستة زنها را که صداهاشان را در سینه خفه کرده بود و با هیس! هیس! هم دیگر را خاموش میکردند و نگاههای سریع و کنجکاو خود را به اطراف میانداختند، از در عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپدید شد. مستقیما رفت داخل عمارت و از در پشت آن خارج شد و دیگر کسی او را ندید.
دو تا دختر عموهای میس امیلی فورا حاضر شدند و روز بعد تشییع جنازه را ترتیب دادند، و اهل شهر آمدند که میس امیلی را زیر تودهای از گلهای خریداری شده تماشا کنند، که تصویر مدادی پدرش روی آن به فکر عمیق فرو رفته بود. و خانمها نیمصدا زیر لب پچپچ میکردند، و مردهای خیلی پیر، بعضیهایشان با اونیفرم زمان جنگ داخلی، روی سکوی جلو کلیسا و چمن ایستاده بودند و دربارة میس امیلی با هم گفت و گو میکردند. که حالا یعنی میس امیلی هم دورة آنها بوده و با او رقصیدهاند و شاید زمانی دلش را هم بردهاند. و مثل همة پیرها حساب حوادث گذشته را با هم شلوغ میکردند -گذشته برای آنها مانند جادة باریکی نبود که آنها دور میشد، بلکه مثل چمن وسیعی بود که هرگز زمستان ندیده بود و همین دهسال آخری مثل دالانی آنها ر از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بودیم که در طبقة اتاقی بود که چهار سال بود کسی داخل آن راندیده بود و میبایست در آن را شکست. اما قبل از آنکه در آن را باز کنند، تامل کردند تا میس امیلی به طرز آبرومندی به خاک سپرده شد.
به نظر میرسید که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار برای شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زنندهای، مثل خاک قبرستان، روی میز توالت، روی اسبابهای بلور ظریف و اسباب آرایش مردانه که دستهای نقرهای تاسیده داشت و نقرهاش چنان تاسیده بود که حرف روی آن محو شده بود نشسته بود. پهلوی اینها یک یخه ی کراوات گذاشته بود. گویی تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتی که از جا برداشته شد، روی غباری که سطح میز را فراگرفته بود، و زیر آن یک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرارداشت.
خود مردی که صاحب این لباسها بود روی تختخواب دراز کشیده بود. ما مدت زیادی فقط ایستادیم و لبخند عمیق و بیگوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کردیم.ولی اکنون، این خواب طولانی، که حتی عشق را به سر میبرد، حتی زشتیهای عشق را مسخرمیکند، او را در ربوده بود. بقایای او، زیر بقایای پیراهن خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بیحرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرورفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گرد تلخ و خشک، بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
No comments:
Post a Comment