ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش خشمگینانه شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت گرفته و به زمین میکشید . فریاد الله و اکبر سر میداد . سر و صورتش از کشت و کشتار خونمالی شده بود و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد . وقتی به نزد فرمانده اش حارث که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید ، لگدی محکم به شکم دختر حواله کرد و در حالی که مشتی از موهای کنده شده در دستش مانده بود گفت :
- این قحبه به رسول خدا محمد فحش میدهد ، آیا سر از گردنش جدا کنم .
حارث از سرش کلاهخود آهنی را بر داشت و دستی به یال بلند اسبش که زین و یراقش مرصع و زین پوشهایش زردوزی شده بود کشید و در حالی که در گرد دختر قدم میزد و به بالا و پایینش نظر می انداخت کمی مکث کرد و سپس با ابروهای درهم کشیده گفت :
- « پس این ماده الاغ عجم به پیامبر خدا توهین میکند ، لختش کنید تا نشانش دهیم که کسانی که با فرستاده خدا بی احترامی میکنند چه مکافاتی انتظارشان را میکشد
با اشاره اش ، دو تن از سپاهیان شمشیرهای
خود را به زمین گذشتند و در حالی که نیشخند میزدند به طرف تهمینه دویدند
و در یک چشم به هم زدن لباسهایش را از تنش دریدند و لخت و مادر زاد در
وسط سپاهیان رهایش کردند .