Sunday, June 08, 2014

ساندویج - غلامحسین ساعدی




در، نیمه‌باز شد. مشتری‌ها برگشتند و مرد بلند قد و چهار‌شانه‌ای را دیدند که صورت درشتی داشت، عینک تیره‌ای به چشم زده بود و موهای جوگندمی‌اش را با سلیقه ی زیاد شانه کرده بود، و همان‌طور که لای در ایستاده بود، پیشخوان و مرد ساندویچ فروش را نگاه می‌کرد. انگار سراغ تلفنی آمده بود یا می‌خواست نشانی جایی را بپرسد. بعد برگشت و آنهایی را که داشتند تند تند ساندویچ می‌خوردند، زیرچشمی نگاه کرد و مردد بود . .....

..... نه می‌خواست حرف بزند، و نه می‌خواست برگردد و نه می‌خواست وارد شود. آخر سر در را هل داد و وارد شد. لباس سرمه‌ای فوق‌العاده شیک و کفش‌های ظریفی پوشیده بود. دستمال سفیدی لای انگشتانش گرفته بود و می‌پیچید. انگار از کثیفی مغازه دل‌آشوبه گرفته بود .
 مردم راه باز کردند و چار‌پایه‌هایی را که جلو یخچال چیده بودند کنار زدند. مرد، چند بار بالا و پائین رفت و از پشت عینک تک‌تک آدم‌ها و دهان‌هایی را که می‌جنبید تماشا کرد، به ظرف آشغال و تکه کاغذهای چرب که گوشه ی دیوار روی هم ریخته بودند و زاویة دیوارها را پر کرده بودند خیره شد. صاحب مغازه روی یخچال خم شد و با لبخند گفت : «بفرمایین قربان.» همه ساکت و منتظر شدند که مرد لب باز کند و چیزی بگوید. مرد وقتی همه را وارسی کرد آمد و ایستاد به تماشای غذاهایی که پشت شیشه ی یخچال چیده شده بودند. چند لحظه بعد در حالی که ظرف گوشت را نشان می‌داد، پرسید: «گوشت‌تون تازه‌س؟»
 صاحب مغازه با لبخند گفت: «بله قربان. مال همین امروزه.»
 مرد گفت: «پس چرا رنگ نداره؟»
 صاحب مغازه گفت: «گوشت خوب همیشه صورتی رنگه.»
 مرد پرسید: «کباب حاضر کرده‌ین؟»
 صاحب مغازه گفت: «بله» و خم شد و دیس بزرگ گوشت را بیرون آورد و روی یخچال گذاشت. مرد خم شد وبو کرد و بعد در حالی‌ که نگاه دیگری توی ویترین می‌انداخت ، عقب‌تر رفت و مرد آشپز را نگاه کرد که پشت ویترین شیشه‌ای غذا سرخ می‌کرد. هنوز تصمیم نگرفته بود و اکراه و نفرت صورتش را پر کرده بود. به طرف در رفت، ولی ناگهان تغییر عقیده داد و به صاحب مغازه گفت: «یکی از این کباب‌ها را برای من سرخ کنید.»
 صاحب مغازه با سر اشاره کرد و یکی از کباب‌ها را برداشت.
 مرد گفت: «با دست نه آقا، با دست نه قربون.» صاحب مغازه دست‌پاچه شد و کبابی را که برداشته بود کنار گذاشت، و با یک دستمال کاغذی کباب دیگری را گرفت و به طرف آشپز رفت .
 مرد هم‌چنان که دیگران را عقب می‌زد به ویترین آشپزخانه نزدیک شد و به مرد آشپز گفت: «لطفاَ اول این تابه‌تان را تمیز کنید و بعد با کره سرخ کنید.» آشپز قدری روغن توی تابه ریخت. وقتی روغن به جوش آمد، با کفگیری که به‌دست داشت، تندتند روغن‌ها را جمع کرد و تابه رنگ سفید پیدا کرد. صاحب مغازه یک قالب کره آورد و آشپز آن را خرد کرد توی تابه و منتظر شد تا کره آب شود، بعد گوشت را توی تابه انداخت.
 مرد به صاحب مغازه گفت: «یک نون خوب سوا کنید.»
 صاحب مغازه نان سفیدی در‌آورد. مرد گفت: «نون تازه ندارین؟»
 صاحب مغازه گفت: «اینا همه‌شون خوبن آقا.»
 مرد گفت: «نونی که برشته و خوب پخته شده باشه.»
 صاحب مغازه چند نان را روی پیشخوان گذاشت و گفت: «لطفاَ خودتون سوا کنین.»
 و برگشت با اشاره چشم به آن‌هایی که تازه وارد مغازه شده بودند و ساندویچ می‌خواستند فهماند که چند دقیقه‌ای صبر کنند. مرد نان‌ها را جلو و عقب زد و نان برشته‌ای انتخاب کرد و به ساندویچ فروش گفت: «خمیرشو در بیارین.»
 صاحب مغازه نان را تمیز کرد و به طرف آشپز برد. مرد باز پشت ویترین آشپز رفت و گفت: «هله‌هوله توش نریزی‌ها.»
 آشپز با سر اشاره کرد و بعد کباب را آرام داخل نان گذاشت. مرد گفت: «چند قطره آبلیمو هم روش بریز.»
 آشپز، کمی آبلیمو روی کباب ریخت، کاغذی دور ساندویچ پیچید، آن‌را توی بشقاب گذاشت، و به طرف مرد دراز کرد. مرد بشقاب را گرفت و آمد روی یخچال گذاشت و به صاحب مغازه گفت: «چقدر شد.» صاحب مغازه با لبخند گفت: «هر چی شما لطف کنین . »
 مرد کیفی بیرون آورد و یک ده تومنی روی میز گذاشت و بعد به‌طرف ویترین رفت و یک دو تومنی هم به طرف آشپز دراز کرد و بعد آمد طرف یخچال و ساندویچ را از توی بشقاب برداشت.
 مشتری‌ها در حالی که بی‌صدا و با ولع زیاد ساندویچ می‌خوردند، او را تماشا میکردند .
 مرد چند بار مغازه را بالا و پایین رفت. انگار فکرش جای دیگر بود و خیلی دلخور وعصبانی به نظر می‌آمد. بعد یک مرتبه متوجه ساندویچ شد و نگاه غریبی به آن کرد. انگار موش مرده‌ای را به دست گرفته با عجله به گوشه ی مغازه رفت، با پا در ظرف آشغال را کنار زد، ساندویچ را انداخت توی ظرف آشغال و در مغازه را باز کرد و رفت بیرون .

1343

غلامحسین ساعدی