آفتاب رنگ و رو باخته ای گهگاه از زیر شاخه های درهم ابرهای رهگذر سر بیرون می آورد و رواق خانه را روشن . چند کبوتر با حالتی مغموم کنار بام سرهایشان را زیر پرهایشان فرو برده بودند و در حالت خواب و بیداری گربه ای را که در کنار دیوار آنها را می پایید نگاه می کردند.
من روی ایوان در حالی که حواسم به جنب و جوش دو کودکم در حیاط خانه بود نگاهم را پر دادم به چهره مهربان مادرم تا از پس سالها آن راز سر به مهری را که بارها قولش را داده بود بمن بگوید.
نعلبکی را برد زیر لبش و چایی اش را که سرد شده بود سرکشید . روسری را با حالتی تبدار از سرش بر داشت و با دستمال پیشانی اش را که پر از عرق شده بود تمیز . لبش را که باز کرد دلم ناگهان تاپ تاپ شروع کرد به تپیدن.
No comments:
Post a Comment