Sunday, July 05, 2020

داستان شورشی - مهدی یعقوبی



هوا گرگ و میش بود و بادی سرد بر گونه های خسته و غبارآلود بابک میوزید. مثل پرنده ای بی آشیان که سر در زیر بالش فرو برده است در گوشه خیابان در کنار چند کارگر مهاچر سرش را گذاشت روی زانو . پلکهایش سنگین بود و افکار ضد و نقیض مانند مگس هایی سمج در سرش وز وز می کردند و آزارش میدادند.
دور و اطراف بوی زننده و تند شاش و آت و اشغالها هوا را آکنده بود و صدای بوق ماشینها . تصاویر ایام گذشته در  قاب خاطراتش گهگاه خودنمایی میکردند و او را می کشاندند به ایام کودکی و دوران خوشی که بسرعت برق و باد سپری شده بودند. نمی خواست فکر کند و در و دروازه ذهنش را به روی خفاش های یاس و نا امیدی باز. زندگی آکنده از فراز و نشیب بود و این پستی و بلندی ها برای هر کسی که پا در راه آزادی نهاده بود وجود داشت.  مهم این بود که نه تنها افکار تار و تیره را از خود دور کند بلکه به آرمان هایش در سختی ها جلا دهد و روحش را از گرد و غبارها تکان.
 

No comments:

Post a Comment