Thursday, September 03, 2020

داستان یک ترور - مهدی یعقوبی

کلبعلی که کفری شده بود و حوصله جر و بحث را نداشت پا شد و در اتاق نشیمن شروع کرد به قدم زدن. چشمش افتاد به عصایی در گوشه اتاق. خم شد آن را بر داشت و چند بار با کف دستش لمس. سپس گفت:

- فکر میکنی ما مغز خر خوردیم، بیخود منو قاضی مملکت اسلامی کردن، اگه دروغ گفته باشی همینو فرو میکنم تو فرجت... هی حسن پاشو اتاقا رو بگرد.

ادامه داستان



No comments:

Post a Comment