Sunday, September 20, 2020

اخته - داستان کوتاه - مهدی یعقوبی



شبی که زینب را کشته بودند، نعمت چند کیلومتری آنسوتر در خانه یکی از دوستان قدیمی اش در حواشی جنگل سرش را گذاشته بود روی بالش. به روز و روزگار خودش فکر میکرد. به دقایق تیره و تار، به رنج های بی پایانی که به روحش نیش های زهرآگین میزدند، به رویاهایی که بر باد رفت،به آرزوهایی که زنده به گور شد. به آینده مه آلود. حس میکرد نمی تواند زنش را هرگز خوشبخت کند، تمام روزنه های زندگی اش بسوی تاریکی های بی پایان امتداد می یافت. آرزو میکرد ای کاش مرده بود. میخواست فریاد بکشد، سرش را بکوبد به دیوار، از فراز بلندترین قله ها خودش را در حضیض دره ها پرتاب کند، تنها دلیل زندگی اش عشقش به زینب بود که او را سرپا نگهداشته بود.

ادامه داستان


No comments:

Post a Comment