Wednesday, September 30, 2020

احمد کسروی - چگونه زنجیر ملایی از گردنم بر داشته شد

 


هشتم مهر زادروز احمد کسروی


اين داستان از هُناينده ترین ( مؤثرترین ) پيشآمدها در زندگاني من بوده . نامردي هاي بسياري از وزيران و ديگران پديدار گرديد . از آنسوي ايستادگي يك دسته از ايرانيان در برابر دولتِ آهنين مُشتي همچون دولتِ تزاري روس ، يكي از شگفت ترين داستان هاست . اين خود نمونه ايست كه جنبش مشروطه خواهي يك دسته را تا به چه اندازه بالا

برده و داراي چه سُهِش ( احساس دروني ) گرانبها گردانيده بود.

روز ٢٩ آذر كه جنگ آغاز يافت و چگونگي دانسته گرديد ، من در هكماوار از جنگ بسيار دور مي بودم ، با اينحال نمي توانستم آسوده باشم . نيك مي دانستم كه چند هزار تن از مجاهدان تبريز با دولتي همچون دولت تزاري جنگ نتوانند كرد و پايان آن جز نابودي نتواند بود . ولي اينها جلو سُهِش هاي مرا نمي گرفت و مرا بحال خود بازنمي گردانيد . فردا نيز همچنان مي بودم ، و چون داستان دليري مجاهدان را مي شنيدم ، به شور و تكانم مي افزود . چون محرم فرا رسيده بود و شب ها در چند مسجد به منبر مي رفتم ، خودداري نتوانسته به شورانيدن مردم مي پرداختم .

حاجي عباس نامي كه يكي از كشاورزان توانگر هكماوار كه خود مرد بسيار نيكي مي بود ، و من در آن كوي تنها او را همراه خود مي داشتم . با او گفتگو كرده چند تني را با خود همداستان ( موافق ) گردانيديم ، چنين مي خواستيم كه به شهر رفته تفنگ گرفته ، ما نيز در جنگ همراهي نماييم . ولي جنگ چهار روز بيشتر نكشيد كه چنانكه در كتابهايم نوشته ام مجاهدان با همه فيروزي ناچار گرديده از شهر بيرون رفتند . و سپاه ديگري از روس ها از تفليس رسيد و از فرداي آنروز دْژخويي ها ( بدخویی ها ) آغاز گرديد و دشمنان مشروطه كه از چند سال باز ( به اینطرف ) دل از كينۀ آزاديخواهان پُر مي داشتند ، فرصت يافته به كينه جويي هاي وحشيانه پرداختند . تبريز اگر در تاريخ مشروطه نام نيكي از خود به يادگار گزارده است اين وحشيگري هاي ملايان و پيروان ايشان ، آن نام نيك را لكه دار گردانيد . تبريز همچون گلستاني مي بود كه ناگهان سرماي سختي به آن زدند و گل ها و سبزي ها را بسوزاند و از ميان بْرد ، گلستان را جايگاه زاغان شوم گرداند . براي من روزهاي سختي مي بود . ناچار مي بودم آن وحشيگري ها را از نزديك تماشا كنم . روزي هم هكماواريان با فشار حاجي مير محسن آقا مرا نيز به جلو خود انداختند و به باغ امير كه نشيمنگاه صمدخان مي بود بردندكه روي ناپاك و سبيل هاي وحشيانۀ آن مرد خونخوار را از نزديك ديدم . اينها رادر تاريخ نوشته ام .

در اينجا آنچه بايد بنويسم اين است كه يكي از كساني كه زندگانيش به سختي افتاد من بودم ، زيرا در سايۀ شور و سُهِش هاي آن چند روزه در شمار آزاديخواهان درآمده بودم ، و اين بود ملايان زبان به تكفيرم مي گشادند و مردم را به روگرداني از من بلكه به بدگويي باز مي داشتند . در هرنشستي نيش هاي زباني مي زدند ، از تلخ گويي دريغ نمي گفتند . بلكه آن ملاي بدخواه مي كوشيد اوباش هكماوار و قَراملك را به گزند رسانيدن وا دارد .

اينها داستان درازي مي دارد . دلخستگي های ( دل آزردگي های ، زخم دلهای ) آن روزها از چيزهايي است كه من فراموش نكرده ام و نخواهم كرد . ولي در برابر همۀ اين بدي ها يك نيكي در ميان بود و آن اينكه به شُوند ( سبب = موجب ) پيشآمدها از يكسو مردم نيز از من نوميد شده دست از گريبانم برداشتند و بدينسان زنجير ملايي از گردنم برداشته شد 

No comments:

Post a Comment