Monday, September 25, 2023

جلال آل احمد از زبان خودش

 




در خانواده اي روحاني (مسلمان- شيعه) برآمده ام. پدر آیت الله سید احمد طالقانی  و برادر بزرگ و يكي از شوهر خواهرهايم در مسند روحانيت مردند. و حالا برادرزاده اي و يك شوهر خواهر ديگر روحاني اند. و اين تازه اول عشق است. كه الباقي خانواده همه مذهبي اند. با تك و توك استثنايي. برگردان اين محيط مذهبي را در «ديد و بازديد» مي‎شود ديد و در «سه تار» و گله به گله در پرت و پلاهاي ديگر.

نزول اجلالم به باغ وحش اين عالم در سال 1302 بي اغراق سرهفت تا دختر آمده ام. كه البته هيچكدامشان كور نبودند. اما جز چهار تاشان زنده نمانده اند. دو تاشان در همان كودكي سر هفت خان آبله مرغان و اسهال مردند و يكي ديگر در سي و پنج سالگي به سرطان رفت.

كودكيم در نوعي رفاه اشرافي روحانيت گذشت. تا وقتيكه وزارت عدلية «داور» دست گذاشت روي محضرها و پدرم زير بار انگ و تمبر و نظارت دولت نرفت و در دكانش را بست و قناعت كرد به اينكه فقط آقاي محل باشد. دبستان را كه تمام كردم ديگر نگذاشت درس بخوانم كه: «برو بازار كار كن» تا بعد ازم جانشيني بسازد. و من بازار را رفتم. اما دارالفنون هم كلاسهاي شبانه باز كرده بود كه پنهان از پدر اسم نوشتم. روزها كار؛ ساعت سازي؛ بعد سيم كشي برق، بعد چرم فروشي و ازين قبيل … و شبها درس. و با درآمد يك سال كار مرتب، الباقي دبيرستان را تمام كردم. بعد هم گاهگذاري سيم كشي هاي متفرق. بر دست «جواد» ؛ يكي ديگر از شوهر خواهرهايم كه اينكاره بود. همين جوريها دبيرستان تمام شد. و توشيح «ديپلمه» آمد زير برگه وجودم- در سال 1322- يعني كه زمان جنگ. به اين ترتيب است كه جوانكي با انگشتري عقيق به دست و سر تراشيده و نزديك به يك متر و هشتاد، از آن محيط مذهبي تحويل داده مي‎شود به بلبشوي زمان جنگ دوم بين الملل. كه براي ما كشتار را نداشتو خرابي و بمباران را. اما قحطي را داشت و تيفوس را و هرج و مرج را و حضور آزار دهندة قواي اشغال كننده را.

جنگ كه تمام شد دانشكدة ادبيات (دانشسراي عالي) را تمام كرده بودم. 1325 و معلم شدم. 1326 در حاليكه از خانواده بريده بودم و با يك كراوات و يكدست لباس نيمدار امريكايي كه خدا عالم است از تن كدام سرباز به جبهه رونده اي كنده بودند تا من بتوانم پاي شمس العماره به 80 تومان بخرمش. سه سالي بود كه عضو حزب توده بودم. سالهاي آخر دبيرستان با حرف و سخنهاي احمد كسروي آشنا شدم و مجله «پيمان» و بعد «مرد امروز» و «تفريحات شب» و بعد مجلة «دنيا» و مطبوعات حزب توده … و با اين مايه دست فكري چيزي درست كرده بوديم به اسم «انجمن اصلاح». كوچه انتظام، اميريه. و شبها در كلاسهاي مجاني فنارسه درس مي داديم و عربي و آداب سخنراني. و روزنامة ديواري داشتيم و به قصد وارسي كار احزابي كه همچو قارچ روييده بودند هر كدام مامور يكيشان بوديم و سركشي مي كرديم به حوزه ها و ميتينگهاشان … و من مامور حزب توده بودم و جمعه ها بالاي پسقلعه و كلك چال مناظره و مجادله داشتيم كه كدامشان خادمند و كدام خائن و چه بايد كرد و ازين قبيل … تا عاقبت تصميم گرفتيم كه دسته جمعي به حزب توده بپيونديم. جز يكي دو تا كه نيامدند. و اين اوايل سال 1323. ديگر اعضاي آن انجمن «اميرحسين جهانبگلو» بود و رضاي زنجاني و هوشيدر و عباسي و دارابزند و علينقي منزوي و يكي دو تاي ديگر كه يادم نيست. پيش از پيوستن به حزب، جزوه اي ترجمه كرده بودم از عربي به اسم «عزاداريهاي نامشروع» كه سال 22 چاپ شد و يكي دو قران فروختيم و دو روزه تمام شد و خوش و خوشحال بوديم كه انجمن يك كار انتفاعي هم كرده. نگو كه بازاريهاي مذهبي همه اش را چكي خريده اند و سوزانده. اينرا بعدها فهميديم. پيش از آن هم پرت و پلاهاي ديگري نوشته بودم در حوزة تجديدنظرهاي مذهبي كه چاپ نشده ماند و رها شد.

در حزب توده در عرض چهار سال از صورت يك عضو ساده به عضويت كميتة حزبي تهران رسيدم و نمايندگي كنگره. و ازين مدت دو سالش را مدام قلم زدم. در «بشر براي دانشجويان» كه گرداننده اش بودم و در مجله ماهانة «مردم» كه مدير داخليش بودم. و گاهي هم در «رهبر» اولين قصه ام در «سخن» درآمد. شمارة نوروز 24. كه آنوقتها زير ساية صادق هدايت منتشر مي‎شود و ناچار همة جماعت ايشان گرايش به چپ داشتند. و در اسفند همين سال «ديد و بازديد» را منتشر كردم؛ مجموعة آنچه در «سخن» و «مردم براي روشنفكران» هفتگي درآمده بود. به اعتبار همين پرت و پلاها بود كه از اوايل 25 مامور دشم كه زير نظر طبري «ماهانة مردم» را راه بيندازم. كه تا هنگام انشعاب 18 شماره اش را درآورم. حتي ششماهي مدير چاپخانه حزب بودم. چاپخانة «شعله ور» . كه پس از شكست «دموكرات فرقه سي» و لطمه اي كه به حزب زد و فرار رهبران، از پشت عمارت مخروبة «اپرا» منتقلش كرده بودند به داخل حزب. و به اعتبار همين چاپخانه اي در اختيار داشتن بود كه «از رنجي كه مي بريم» درآمد. اواسط 1326. حاوي قصه هاي شكست در آن مبارزات و به سبك رئاليسم سوسياليستي! و انشعاب در آذر 1326 اتفاق افتاد. بدنبال اختلاف نظر جماعتي كه ما بوديم- به رهبري خليل ملكي- و رهبران حزب كه به علت شكست قضية آذربايجان زمينة افكار عمومي حزب ديگر زير پايشان نبود. و به همين علت سخت دنباله روي سياست استاليني بودند كه مي ديديم كه به چه بواري مي‎انجاميد. پس از انشعاب، يك حزب سوسياليست ساختيم كه زير بار اتهامات مطبوعاتي حزبي كه حتي كمك راديو مسكو را در پس پشت داشتند، تاب چنداني نياورد و منحل شد و ما ناچار شديم به سكوت.

در اين دورة سكوت است كه مقداري ترجمه مي كنم. به قصد فنارسه ياد گرفتن. از «ژيد» و «سارتر» و نيز از «داستايوسكي» «سه تار» هم مال اين دوره است كه تقديم شده به خليل ملكي. هم درين دوره است كه زن مي گيرم. وقتي از اجتماع بزرگ دستت كوتاه شد، كوچكش را در چارديواري خانه اي مي سازي. از خانة پدري به اجتماع حزب گريختن و از آن به خانه شخصي. و زنم سيمين دانشور است كه مي شناسيد. اهل كتاب و قلم و دانشيار رشتة زيباشناسي و صاحب تاليف ها و ترجمه هاي فراوان. و در حقيقت نوعي يار و ياور اين قلم. كه اگر او نبود چه بسا خزعبلات كه به اين قلم درآمده بود. (و مگر در نيامده؟!. از 1329 به اين ور هيچ كاري به اين قلم منتشر نشده كه سيمين اولين خواننده و نقادش نباشد. و اوضاع همين جورها هست تا قضيه ملي شدن نفت و ظهور جبهة ملي و دكتر مصدق. كه از نو كشيده مي شوم به سياست. و از نو سه سال ديگر مبارزه. در گرداندن روزنامه هاي «شاهد» و «نيروي سوم» و مجلة ماهانة «علم و زندگي» كه مديرش ملكي بود. علاوه بر اينكه عضو كميتة نيروي سوم و گردانندة تبليغاتش هستم كه يكي از اركان جبهة ملي بود. و باز همين جورهاست تا ارديبهشت 1332 كه به علت اختلاف نظر با ديگر رهبران نيروي سوم، ازشان كناره گرفتم. مي خواستند ناصر وثوقي را اخراج كنند كه از رهبران حزب بود؛ و با همان «بريا» بازيها، كه ديدم ديگر حالش نيست. آخر ما به علت همين حقه بازيها از حزب توده انشعاب كرده بوديم. و حالا از نو به سرمان مي آمد.

در همين سالهاست كه «بازگشت از شوروي» ژيد را ترجمه كردم و نيز «دستهاي آلوده» سارتر را. و معلوم است هر دو به چه علت. «زن زيادي» هم مال همين سالهاست. آشنايي با «نيما يوشيج» هم مال همين دوره است. و نيز شروع به لمس كردن نقاشي. مبارزه اي كه ميان ما از درون جبهة ملي با حزب توده درين سه سال دنبال شد، به گمان من يكي از پربارترين سالهاي نشر فكر و انديشه و نقد بود.

بگذريم كه حاصل شكست در آن مبارزه به رسوب خويش پاي محصول كشت همه مان نشست. شكست جبهه ملي و برد كمپانيها در قضية نفت- كه از آن به كنايه در «سرگذشت كندوها» گپي زده ام- سكوت اجباري مجددي را پيش آورد كه فرصتي بود براي به جد در خويشتن نگريستن و به جستجوي علت آن شكستها به پيرامون خويش دقيق شدن. و سفر به دور مملكت. و حاصلش «اورازان- تات نشينهاي بلوك زهرا- و جزيره خارك» كه بعدها موسسه تحقيقات اجتماعي وابسته به دانشكدة ادبيات به اعتبار آنها ازم خواست كه سلسله نشرياتي را درين زمينه سرپرستي كنم. و اينچنين بود كه تك نگاري (مونوگرافي) ها شد يكي از رشته كارهاي ايشان. و گرچه پس از نشر پنج تك نگاري ايشان را ترك گفتم. چرا كه ديدم مي خواهند از آن تك نگاريها متاعي بسازند براي عرضه داشت به فرنگي و ناچار هم به معيارهاي او و من اينكاره نبودم. چرا كه غرضم از چنان كاري از نو شناختن خويش بود و ارزيابي مجددي از محيط بومي و هم به معيارهاي خودي. اما به هر صورت اين رشته هنوز هم دنبال مي‎شود.

و همين جوريها بود كه آن جوانك مذهبي از خانواده گريخته و از بلبشوي ناشي از جنگ و آن سياست بازيها سر سالم به در برده متوجه تضاد اصلي بنيادهاي سنتي اجتماعي ايرانيها شد با آنچه به اسم تحول و ترقي - و در واقع به صورت دنباله روي سياسي و اقتصادي از فرنگ و آمريكا- دارد مملكت را به سمت مستعمره بودن مي‎برد و بدلش مي‎كند به مصرف كنندة تنهاي كمپاني ها و چه بي اراده هم. و هم اينها بود كه شد محرك «غرب زدگي» - سال 1341- كه پيش از آن در «سه مقالة ديگر» تمرينش را كرده بودم. «مدير مدرسه» را پيش ازينها چاپ كرده بودم- 1327- حاصل انديشه هاي خصوصي و برداشتهاي سريع عاطفي از حوزة بسيار كوچك اما بسيار مؤثر فرهنگ و مدرسه. اما با اشارات صريح به اوضاع كلي زمانه و همين نوع مسايل استقلال شكن.

انتشار «غرب زدگي» كه مخفيانه انجام گرفت نوعي نقطة عطف بود در كار صاحب اين قلم. و يكي از عوارضش اينكه «كيهان ماه» را به توقيف افكند. كه اوايل سال 1341 براهش انداخته بودم و با اينكه تأمين مالي كمپاني كيهان را پس پشت داشت شش ماه بيشتر دوام نياورد و با اينكه تأمين مالي كمپاني كيهان را پس پشت داشت شش ماه بيشتر دوام نياورد و با اينكه جماعتي پنجاه نفره از نويسندگان متعهد و مسئول به آن دلبسته بودند و همكارش بودند دو شماره بيشتر منتشر نشد. چرا كه فصل اول «غرب زدگي» را در شمارة اولش چاپ كرده بوديم كه دخالت سانسور و اجبار كندن آن صفحات و ديگر قضايا…

كلافگي ناشي ازين سكوت اجباري مجدد را در سفرهاي چندي كه پس ازين قضيه پيش آمد دركردم. در نيمة آخر سال 41 به اروپا. به ماموريت از طرف وزارت فرهنگ و براي مطالعه در كار نشر كتابهاي درسي. در فروردين 43 به حج. تابستانش به شوروي. به دعوتي براي شركت در هفتمين كنگرة بين الملي مردمشناسي. و به آمريكا در تابستان 44. به دعوت سمينار بين المللي و ادبي و سياسي دانشگاه «هاروارد». و حاصل هر كدام ازين سفرها سفرنامه اي. كه مال حجش چاپ شد. به اسم «خسي در ميقات» و مال روش داشت چاپ مي شد؛ به صورت پاورقي در هفته نامه اي ادبي كه «شاملو» و «رويايي» در مي آورند. كه از نو دخالت سانسور و بسته شدن هفته نامه. گزارش كوتاهي نيز از كنگرة مردمشناسي داده ام در «پيام نوين» و نيز گزارش كوتاهي از «هاروارد» ، در «جهان نو» كه دكتر «براهني» در مي‎آورد. باز چهار شماره بيشتر تحمل دستة ما را نكرد. هم درين مجله بود كه دو فصل از «خدمت و خيانت روشنفكران» را در مي آوردم. و اينها مال سال 1345. پيش ازين «ارزيابي شتابزده» را درآورده بودم- سال 43- كه مجموعة هجده مقاله است در نقد ادب و اجتماع و هنر و سياست معاصر. كه در تبريز چاپ شد. و پيش از آن نيز قصه «نون و قلم» را- سال 1340- كه به سنت قصه گويي شرقي است و در آن چون و چراي شكست نهضتهاي چپ معاصر را براي فرار از مزاحمت سانسور در يك دورة تاريخي گذشته ام و وارسيده.

آخرين كارهايي كه كرده ام يكي ترجمة «كرگدن» اوژن يونسكو- است- سال 45- و انتشار متن كامل ترجمة «عبور از خط» ارنست يونگر كه به تقرير دكتر محمود هومن براي «كيهان ماه» تهيه شده بود و دو فصلش همانجا درآمده بود. و همين روزها از چاپ «نفرين زمين» فارغ شده ام كه سرگذشت معلم دهي است در طول نه ماه از يك سال و آنچه بر او و اهل ده مي گذرد. به قصد گفتن آخرين حرفها دربارة آب و كشت و زمين و لمسي كه وابستگي اقتصادي به كمپاني از آنها كرده و اغتشاشي كه ناچار رخ داده. و نيز به قصد ارزيابي ديگري خلاف اعتقاد عوام سياستمداران و حكومت از قضية فروش املاك كه به اسم اصلاحات ارضي جاش زده اند.


No comments:

Post a Comment