شیخ الرییس ابوعلی سینا بلخی، اسب خود را به درختی بست و سفرهی پهن کرد تا چیزی بخورد.
روستازادهی مدعیالعموم و بیسواد، سوار بر الاغش به آنجا رسید، پیاده شد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا خرش شریک کاه اسب شود و خودش بر سفرهی شیخ بنشیند!
شیخ گفت، خرت را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش را بشکند!
روستایی آن سخن را نشنیده گرفت و با شیخ مشغول شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را شکستاند. روستایی گفت، اسب تو خر مرا لنگ کرد!
شیخ، ساکت شد و خود را لال جلوه داد؛ روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی، از حال پرسید، شیخ همچنان خاموش بود.
قاضی به روستایی گفت، این مرد لال است؟
روستایی پاسخ داد، این لال نیست و خود را لال ظاهر ساخته تا که تاوان خر مرا ندهد؛ پیش از این با من سخن گفته، قاضی پرسید با تو چه سخنی گفت؟
او جواب داد که گفت، خر را پهلوی اسب من مبند که لگد بزند و پایش را بشکند؛ قاضی خندید و بر دانش شیخ، آفرین گفت.
از آن به بعد در زبان پارسی، این یک ضربالمثل شد که: «جواب ابلهان، خاموشی است.»
No comments:
Post a Comment