« 9 »
خاطرت می آید
لب ساحل من و تو
میدویدیم آرام
بی خیال از همه چیز
زندگی بود به کام
تپه های سرسبز
در فراسو پیدا
من تو گویی بودم
خطه گمشده ای در رویا
غزلی از حافظ روی لبم
مثل پروانه بدورت با شوق
شاد میگردیدم
و تو خندان ببرم
افق از رنگ شفق گلگون بود
آسمان عطرآگین
و نگاهت که پر از افسون بود
گیسوانت در باد
مثل امواج که می رقصیدند
و به چشمانم نور
در سراشیبی خورشید غروب
از بلندای دماوند که می پاشیدند
نم نم عشق که از گستره ای ناپیدا
بر سر و صورت ما می بارید
مثل الهام و شهود
و هوا پاک و زلال
از تپش های دل ما پر بود
ملتهب بودی تو
برق میزد چشمت از شادی
من که از عمق دلم آه کشیدم ناگاه
آه ای آزادی آزادی
و به مرغان مهاجر از دور
نغمه خوان دست تکان میدادم
*****
ایستادیم آنگاه
و عطشناک به هم خیره شدیدم
دستهایم ناگاه
که به دور کمرت پیچان شد
پس زدی دستم را
و دویدی خندان
در پی ات باز دویدم حیران
با تبسم که نگاهم کردی
وسوسه عمق دو چشمان سیاهت جوشان
و نگاهت سوزان
نفسم در نفست می آمیخت
و دل و جان مرا
شعله بر می انگیخت
و سپس خنده کنان غلتیدیم
لب ساحل در آب
از تپشهای تن و پیکر ما
موج میزد دریا
و به موسیقی عشق
ماه روی سر ما می رقصید
نقره فام و زیبا
خاطرت می آید
No comments:
Post a Comment