Sunday, December 08, 2024

عبید زاکانی سلطان محمود روزی در غضب بود

 



سلطان محمود روزی در غضب بود. طَلحَک (=دلقک) خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید. روی بگردانید.

 طلحک باز برابر رفت و هم‌چنین سؤال کرد.

 سلطان گفت: مردک قَلتبان سگ، تو با آن چه‌ کار داری؟

گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟ سلطان بخندید».

از بهر روز عید، سلطان محمود خلعت (=جامه دوخته که شاه به عنوان انعام به افراد می داد) هرکسی تعیین می‌کرد. چون به طَلحَک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو دهید.

 چنان کردند.

 چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان به ‌دوش گرفت و به ‌مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من‌ بنده از این‌جا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرموددادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید

عبید زاکانی


No comments:

Post a Comment