سلطان محمود روزی در غضب بود. طَلحَک (=دلقک) خواست که او را از آن ملالت بیرون آرد. گفت: ای سلطان نام پدرت چه بود؟ سلطان برنجید. روی بگردانید.
طلحک باز برابر رفت و همچنین سؤال کرد.
سلطان گفت: مردک قَلتبان سگ، تو با آن چه کار داری؟
گفت: نام پدرت معلوم شد، نام پدر پدرت چه بود؟ سلطان بخندید».
از بهر روز عید، سلطان محمود خلعت (=جامه دوخته که شاه به عنوان انعام به افراد می داد) هرکسی تعیین میکرد. چون به طَلحَک رسید فرمود که پالانی بیاورید و بدو دهید.
چنان کردند.
چون مردم خلعت پوشیدند، طلحک آن پالان به دوش گرفت و به مجلس سلطان آمد. گفت: ای بزرگان، عنایت سلطان در حق من بنده از اینجا معلوم کنید که شما همه را خلعت از خزانه فرموددادن و جامه خاص از تن خود برکند و در من پوشانید
عبید زاکانی
No comments:
Post a Comment