Wednesday, December 22, 2010

قتل ناموسی ( 3 ) ادامه



تاریکی لنگ لنگان از افقهای پوشیده از مه خود را بالا میکشید . صداهای مبهمی از پشت بیشه های خشک در پس امامزداه بگوش میرسید . هوا کمی سردتر شده بود و دیگر نمی شد مثل روزهای گرم گذشته تمامی شب را در  داخل قبرهای خالی گذراند . ماموران انتظامی هم با بچه های معتاد وحشیانه تر برخورد میکردند .  مثل یک محارب آنها را به زیر ضربات کابل و باتوم میگرفتند  و تا دینار آخر جیب شان را خالی میکردند .  
کسی جرئت نداشت که شبها پایش را به امامزاده بگذارد . فرقی نداشت برای چه . برای فاتحه خواندن ،  راز و نیاز و یا یادآوری خاطره های  دور و دراز . در هر گوشه ای آدمهای خلاف  کمین کرده بودند . با شکم های گرسنه و چشمانی که در آنها جنایت میدرخشید .
بنظر میرسید که در هیچ کجای دنیا اینهمه آدمهای  زنده در قبرها زندگی نمیکنند . هر کسی دلیل خاص خودش را داشت . یکی میگفت  که خانه بدوشی  ،  دیگری میگفت اعتیاد یا خیانت .  با آنها به شکل یک جانی و آدمکش بر خورد میکردند . آنها زندگانی فراموش شده بودند . 
عمر افرادی که در آن حول و حوش زندگی میکردند  گاهی به یکی دو هفته هم نمی رسید . گاهی مریض میشدند و آرام آرام با درد هایی پنهان  جان می کندند و بچه ها برای اینکه از بوی گند جسد در امان باشند خاکی بر سرش می ریختند و کار را فیصله میدادند . بی دخل و خرج .  بعضی ها هم بر اثر سرما یا  دعوا بقتل میرسیدند  .

شعله در ته یکی از قبرها که گودتر بنظر میرسید ساعتها نشسته بود و بدور از دنیاهای دور و بر مواد می کشید و گاهی هم پکی به سیگار  میزد و بعد از آن در حالی که لبانش را غنچه میکرد و دود سیگار را بیرون می داد به اشکال دود که پرپر زنان به آسمان پر میکشیدند چشم میدوخت و همزمان به خاطره های  خودش که مثل رگباری از کابوسهای هراسناک بر سرش می بارید 
مواد مخدر تنها پناه و پناهگاهش بود . با آن به زخمهای خونچکانش مرهم می نهاد . زخمهایی که با دوا و درمان معمولی خوب نمی شدند بلکه بدتر و بدترش میکردند .
 در دنیای بیرحمی که احاطه اش کرده بود ، آرزوهایش را تک به تک سر کندند . آرزوهایی که هر دختر بچه از روز ی که چشم به دنیا باز میکند در وجودش زاده میشود برگ و بار می دهد و به شکوفه می نشیند .
در رویاهای غبارآلودش مردی را تصور میکرد که دوستش دارد . به او مهر می ورزد ، صبح که بر میخیزد به لبانش بوسه میزند و در آغوشش میگیرد و او با شنیدن واژه مفقوده دوستت دارم از عطر جادویی عشق آکنده میشود و تمام اندوهان کبودش آب میشود . میخواست  در اعماق مواج رویاهای خود غرق گردد و در آن آرزوها ذوب شود و دیگر چشمانش به این زندگانی زشت و تاریک باز نگردد . اما نمی شد . به رگ بریده دستش نگاه میکرد و  با لبخند میگفت : « حتی در خودکشی نیز موفق نبودم  » .
شب از نیمه گذشته بود و او با  بی میلی در حالی که تمام اعضایش  بر اثر تکیه دادن بر دیوارهای سرد و نمناک قبر درد میکرد بلند شد چادرش را که  گل آلود شده بود تکاند و چشمان خسته و تیره و تارش را کمی  باز کرد و به سوسوی چراغهای امامزاده که در چند صد متری میدرخشیدند  نظر انداخت .
 سگی آواره درست در پشت درخت افرا  در فاصله کمی دورتر  او را مینگریست . کمی نفس نفس میزد و لکه خونی در کنار چشمانش لخته بسته بود . موهای کنار گردنش را انگار کنده بودند . در نگاهش حس ترحم دیده میشد ، گویی او هم در آن برهوت عشق و عاطفه و سرزمین عزا و لعنت ، بدنبال همدمی می گشت  .
 این سگ تنها دوست شعله در تمامی عمرش  بود ،  گاه گاهی  به داخل قبر می آمد  و در کنارش ساعتها   می نشست و شعله  به او ته مانده غذا هایش را که در بقچه ای قدیمی برایش کنار گذاشته بود میداد و او با چشمانی که از خوشحالی برق میزد دمش را تکان میداد و صورت شعله را می لیسید . سگی که در حکومت این آخوندها در میان حیوانات یک محارب محسوب میشد . 
شعله در خلوت خاموش قبر در سایه روشن های شمع ،  سفره دلش را مدتی طولانی برایش پهن میکرد و در حالی که دستان نحیفش را بر سر و صورت او میکشید از دردهایش سخن میگفت . از خاطرات تلخ و تاریک ، از هیکل ترسناک خادم امامزاده که شبیه به آدمخواران دوران شاه عباس می ماند و شکنجه های دوران کودکی . از پیدا کردن جعبه مواد مخدر . از مرگ خواهر و مادرش و گاه هق هق گریه را سر میداد  .
  سگ یا  بهترین دوستش را « سایه » صدا میزد و او تا که این اسم را می شنید با سرعت بسویش میدوید و شعله او را مانند مادری در آغوش میکشید ، می بوسیدش ، نوازشش میکرد و حس میکرد که  در کنارش خودش شده است . همان خودی که در شعله های سرنوشت به آتشش کشیدند . 


  مثل همیشه دستی بروی  « سایه »  کشید و او از خوشحالی چند بار در دورش  چرخید و شروع به بازی  با هم کردند . گاه همدیگر را در بغل میگرفتند  . گاه شعله چوب را پرتاب میکرد و سایه با سرعت بدنبال آن میدوید و بر میداشت و پیش پای او بزمین می انداخت و هرگز احساس خستگی نمیکرد .
 وقتی به در اصلی امامزاده رسیدند از هم جدا شدند چرا که بنا بر فتوای آیت الله ها سگ را نجس در نجس  میدانستند و اگر او پایش را در آن محوطه میگذاشت مانند یک محارب گردنش را از هم جدا میکردند .  « سایه »  با یک حس غریزی بی آنکه کسی با او سخن گفته باشد و یا از کسی آموخته باشد حسش میکرد . امام جمعه شهر میگفت ظرفی را که سگ آن را لیسیده باشد هفت هزار بار اگر هم بشویند تمیز نمی شود حتی با آب زمزم .
یا سگ نحوست  را به خانه می آورد و کسی که با او همدم شود مثل این است که با مادر ش هفت بار زنا کرده باشد آن هم در ماه مبارک رمضان .

 از در پشتی شعله  گاماس گاماس  در راباز کرد و وارد حرم شد و یک راست بسوی اتاق خادم براه افتاد . صداهایی مشکوک از اتاق بگوش میرسید ، پاورچین پاورچین خودش را به پشت در اتاق رساند . به آن چه که میدید باور نمی کرد . امام جمعه شهر در حالی که لباس عادی بتن کرده بود با یک نفر که او را نمی شناخت چاقویی ضامن دار در زیر گلوی خادم گذاشته بود و تهدیدش میکرد .  صدایشان را خوب نمی شنیدید ، کمی جلوتر رفت و خوب گوش خواباند : « ببین ، نگو به اون دیوث که ما اینجا اومدیم ، خودمون تعقیبش میکنیم و ته و توی قضیه رو در میاریم . فقط تو این قرص ها رو شب جمعه که اون  برا زیارت اومد توی چایی اش بریز بقیه داستان با ما  » . خادم از دهانش خون می آمد و عکس العملی نشان نمی داد . میدانست که اگر جواب نامربوط بدهد مانند گنجشکی سرش را می برند و پیش گربه ها می اندازند . با سر فقط هر چه آنها میگفتند تائید میکرد . 
شعله وقتی دید که اوضاع قمر در عقرب است خودش را جمع و جور کرد و  روسری اش را گره ای زد و آیینه کوچک جیبی اش  را از کیفش بیرون آورد و به صورتش نگاهی کرد و دستی به ابرویش کشید و دوباره از امامزاده بیرون رفت . فهمید که خادم با آن قاچاقچیان مواد مخدر سر و سری دارد . هر چه بود دعوا بر سر او نبود و از این بابت خوشحال بود .  
شب را به نزد  یکی از مشتری های خود که الکلی قهاری بود ماند . در طول شب چند بار این مشتری بوسیله موبایلش با فروشندگان مواد مخدر تماس گرفت و کوکائین خرید  .
او در حالی که به شکل مسخره ای ادای یکی از مداحان را در مراسم عزا در می آورد  عرق سگی را پشت سر هم مانند یک لیوان آب  بالا میزد و گاهی به  روی سینه های شعله که لخت و مادر زاد روی زانوانش نشسته بود قطره قطره می ریخت و با دهانش لیس میزد و شعله میخندید و او تکرار میکرد و برای آنکه دل شعله را بهتر بدست بیاورد باز تماس میگرفت و برایش مواد میخرید .
 صبح که شد شعله  مانتویی  را که همین مشتری به او داده بود به تن کرد و براه افتاد تا صبح خواب به چشمش نیامده بود . به آن مرد الکلی اعتمادی نمی کرد . فکر میکرد که اگر چشم روی هم بگذارد سرش را از تنش جدا خواهد کرد .
 نزدیک امامزاده متوجه شد که چند کامیون پارک کرده اند و تعدادی افراد از زن و مرد ایستاده اند . نمی دانست  چه خبر است . کمی کنجکاو شد و به جلو رفت تا سر و گوشی آب بدهد . در همین زمان یکی از دور صدایش  میزند . خوب که نگاه کرد دید همان قاتل ساقی است . او را عباس گرگه صدا میزدند . قیافه اش را خوب بیاد می آورد یک قاتل بالفطره که تا در روز یک نفر را سر به نیست نمی کرد شب خوابش نمی برد  .  کمی ترسید و جوابی نداد . عباس گرگه به طرفش آمد و گفت :  « خواهر ما به چند نفر احتیاج داریم که با ما بیان برا سنگسار یه فاحشه . پول خوبی میدیم . صواب هم داره » . شعله با شنیدن کلمه سنگسار تمام موهای بدنش سیخ شد و گفت : « من اهلش نیستم تازه وقتش رو هم ندارم » . 
عباس گرگه که از شکل و شمایل شعله فهمیده بود که او مواد استفاده میکند  چهره ای درهم کشید و گفت : « خواهر اگه نیای دستگیرت میکنم اونم بجرم فروش مواد ، میدونی که جرمش چیه تازه صد اتهام دیگه هم میزارم روش تا که ...  » . 
: « باشه میام ، چقد میدی 5 تا  اگه سنگا رو محکم تر پرتاب کنی 6 تا » . وسپس شروع کرد هر و هر خندیدن و با چار چشم به پر و پای شعله نگاه کردن . 
: « خواهر خودتو خوب بپوشون ، با این سینه ها  که مث کوه قاف   بیرون دادی ما رو حشری میکنی » .
شعله سوار کامیونی که مختص به زنان بود شد . نزدیک به 20  زن پشت کامیون نشته بودند . او با نیم نگاهی به صورتشان فهمید که یا از خانواده کشتگان جنگ یا از افراد خلاف میباشند که تا دری به تخته میخورد آنها را سوار کامیون میکنند و برای نشان دادن قدرت اسلام وارد صحنه میکنند . فرقی ندارد حمله به سفارت کشورهایی باشد که چشم غره به ایران رفته اند یا حمله به دانشگاه . آنها پول خودشان را میگرفتند و در پایان صلواتی میفرستادند و قول و قرار بعدی را می گذاشتند تا چه واقعه ای در پیش رو داشته باشند .
نیم ساعتی طول کشید که او به محل سنگسار رسید . صحنه را درست مثل صحرای کربلا  ترتیب داده بودند . عده ای نزدیک به 150 نفر جمع شده بودند و بقول زن بغل دستی اش از پاکترین انسانهای آن شهر بودند . غسل کرده و وضو گرفته . روی پیشانی بعضی از آنها مهر نماز پینه بسته بود  .  یکی بر بالای کامیون رجز میخواند و میگفت  : « شیعیان آل علی فکر کنید که بعد از قتل مولا ،  ابن ملجم به دست شما افتاده  . با غیض و کینه ای هر چه بیشتر سنگ و کلوخ را پرتاب کنید . خطا نکنید   » . دیگری که عمامه ای به سر داشت . آیه ای از قرآن خواند و در حالی که اشک میریخت فریاد میکشید : «  این فاحشه ها هستند که آبروی اسلام و مسلمین را میبرند و جوانانی را که روزی عاشق جبهه ها بودند به فساد میکشند .  مردم به این کتاب خدا قسم میخورم که آقا صاحب الزمان در بین ما ایستاده است و به چهره های ما می نگرد و هر کسی را خالص تر و محکمتر سنگ را پرتاب میکند ، از مردها به لشکر خود فرا میخواند و از زنها به عقد خود در می آورد . نگذارید سنگها به خطا رود . محکم ، محکمتر . » .
شعله  که  مار خورده و افعی شده بود اما ،  با همه فراز و نشیب ها  و تراژدی های بی پایانی که زندگی اش را می ساخت ، هنوز قلبی  دست نخورده در سینه داشت .   بهتر از هر کسی میدانست که کثیف ترین آدم های روی زمین همین آخوندهایی هستند که حکم به رجم میدهند  و با خودش گفت اگر دستم بریده شود من سنگ پرتاب نمی کنم . 
در شعاع ده متری گودالی کنده بودند و مردم دورش را احاطه کرده بودند .  دوپاسدار در حالی که چهره خود را پوشانده  و شمشیری دولبه را که بر آن ذوالفقار حک شده بود را به کمر بسته بودند . با الله و اکبر جمعیت را تهییج کردند . از همه وحشتناک تر جیغ و دادهای مردی بود که کودک دوساله اش را در آغوشش گرفته بود و در میان این لاشخوارها نعره میزد که :  « مردم با هر سنگی که پرتاب میکنید یک دنیا کار خیر در ترازنامه اعمال شما فرشتگان  مینویسند . نگذارید این زنازاده زود بمیرد ، باید زجر کش شود . » . 
این مرد که داد و هوار براه می انداخت  شوهر زنی بود که میخواستند سنگسارش کنند . خودش او را به تله انداخته بود و بعد از آن دو زن دیگر اختیار کرد . مردی با روحی سیاه و چشمانی که در مردمکانش مرگ زهر خند میزد و شیاطین می رقصیدند . شعله به کودکی که در آغوش این مرد بود مینگریست . کودکی که در آن هیاهو ها گریه میکرد و پدرش پایکوبی .
در همین هنگام یک آخوند بعد از خواندن حکم دادگاه و آرزوی بخشش پروردگار در آن دنیا برای این زانیه دستور به سکوت داد و خودش بر خلاف معمول برای آنکه اجر بیشتری در نزد الله داشته باشد . با صدای نکره اش قرآنی خواند و سپس به طرف شوهر این زن محکوم به سنگسار رفت و بلند بلند گفت : « برادر مومن ، تو اولین قربانی این عمل زشت هستی ، تو باید اجرت در نزد خدای لم یلد و لم یولد بیشتر باشد .  تو باید اولین سنگ را پرتاب کنی ، بگیر ، این تکه سنگ تراشیده را به تو هدیه میکنم تا به مغز همسر خیانتکارت پرتاب کنی ، فراموش نکن ، خوب نشانه بگیری و به هدف بزنی » .
مردمی که در آنجا بودند با شنیدن حرف آخوند پای بر زمین کوبیدند و مثل سرخپوستان شروع به دویدن در دور زن محکوم که سر و پایش  شکلات پیج شده بود کردند . زن به دستور  آخوند برای آنکه از خشم  خداوندی در امان بماند آیه های قرآن می خواند و بغض گلویش را میفشارد  .
یکی از میان جمعیت در حالی که گلویش را از فریاد پاره میکرد  میگفت : «  لکاته زیب دهانت را ببند ،  کلام خدا را به زبانت آلوده نکن . فرشتگان عذاب با روغن های داغ  و سربهای جوشیده در جهنم انتظارت را میکشند . اینجا اکنون برایت بهشت است . چند لحظه صبر کن ، خداوند جل و جلاله بطری های آتش از دهان و کونت فرو خواهد کرد » .
شوهرش خطا نکرد و اولین سنگ را با شدت هر چه بیشتر به چشم همسر بدکاره اش  کوبید . بحدی که خون فواره زد و به اطراف پاشید . از اینکه اولین سنگ به هدف اصابت کرده بود . همه شروع به هلهله کردند و بعد از آن باران سنگ بود که فرود می آمد . سر و روی زن محکوم لت و پار و مچاله شده بود و گرد و غبار اطراف را پوشانده بود .  دهان ها از عربده های وحشیانه کف کرده بود . عده ای دعای شکر به جای می آوردند و شوهر ش نقل و شیرینی به دیگران تعارف میکرد . مردم هم که انگار این نقل و شیرینی تبرک خاک کربلا میباشد با ولع خاصی دست دراز میکردند و آن را در دور سر خود میگرداندند و برای دفع اجنه در خانه و شفای بیماران در جیبهایشان می گذاشتند و سوقات می بردند .
آسمان کمی ابری و از افق بادهای سردی شروع به وزیدن کرده بود .  بوی خون و عرق بگوش میرسید  ،  و شمشیر های آن دو پاسدار که خود را مانند میرغضب پوشانده بودند در هوا میرقصیدند .  هیولای بربریت اسلامی پیروز شده بود . هیولایی که در اشکال احکام و قوانین شرعی از تاریکخانه های جنون و سردابه های بویناک قرون وسطی در این سرزمین سوخته سر بر کرده بود و قربانی طلب میکرد . 
وقتی که که سنگ پرانی به پایان رسید یک پزشک از میان جمعیت که ریشی خرمایی و کلاهی عمامه مانند به سر داشت و بیشتر به کوکلاس کلانها شبیه بود در حالی که چپ و راست را می پایید جمعیت را کنار زد و با دست  پُر چین و چروکش عینکش را تنظیم کرد و بسوی زن سنگسار شده رفت .
دود و بخار از سر و صورت شکافته زن به مثل کله یک گوسفند که از آب داغ در آورده شده باشد بر میخاست . پزشک نیم نگاهی به صورت و استخوانهای شکسته زن که تا نیم تنه در خاک چالش کرده بودند کرد و گفت : « سقط شد ، سقط شد . الله و اکبر  » .
سپس زنان  شهدا  شروع به پخش ساندیس کردند و فی تبارک الله میگفتند . در گوشه ای دیگر یعنی مسجدی که در آن حوالی وجود داشت . همان خانواده ها سنگ تمام گذاشتند و سفره فاطمه زهرا سید النساالعالمین ترتیب دادند  . سفره ای از رنگین ترین غذا ها که پولش را امام جمعه شهر از صندوق صدقه پرداخته بود .
 سنگ پرانان ابتدا دور سفره شروع به سینه زنی کردند و سپس با یک صلوات بلند به غذاها هجوم بردند . آنها برای آنکه از قافله عقب نمانند با دست غذا ها را با حرص عجیبی میخوردند و در همانحال  بقچه هایی مخصوص را که برای همین امر با خود آورده بودند پر از تنقلات و شیرینی های جور وا جور میکردند  . انگار چلوکباب ها و چلومرغها از آسمان میرسید که تمامی نداشت . آنهم در مملکتی که بسیار ی در سال و ماه یک بار رنگ گوشت را نمی بینند . 


شعله نه سنگی پرتاب کرد و نه لب به غذا زده بود . مغزش سوت میکشید و چهره آن زن سنگسار شده در نظرش مجسم می شد  که حمد و سوره میخواند و چشمش از کاسه به بیرون پریده بود .  گاه بی آنکه خود بخواهد خودش را جای او تصور میکرد . مغز لهیده شده ، استخوانهای دریده ، چشم های از حدقه بیرون زده ، موهای کنده شده وبر زمین ریخته و وحشتناکتر از همه پدری که کودکش را به صحنه آورده بود تا به چهره زنی در باتلاقی از خون چشم بدوزد که مادرش بود .
 « آیا خدایی هست » . شعله زمزمه میکرد و بی آنکه پولی بگیرد با پای پیاده براه افتاد . دلش برای تنها مونس و غمخوارش یعنی « سایه » تنگ شده بود . میخواست با چشم های اشکبارش بگوید که دنیای انسانها چقدر زشت شده است . میخواست بگوید که مذهبی که به خوردش داده اند یک جنایت است . میخواست و اشک امانش نمی داد . 
ناراحتی های عصبی ، اضظراب های پیاپی له و لورده اش کرده بودند . به خودش میگفت زن بیشتر از پایین تنه حتی در آخرت هم بیش نیست . 
با خودش گاه در تضاد و تناقض بود . متعجب بود که چرا با آن زندگی در میان خلافکاران و انسانهای دو رو هنوز که هنوز است بارقه عواطفی ناب در او میدرخشد و با آنکه چند بار دست به خودکشی زده است زندگی را دوست دارد . این طلیعه ها در سایه روشن خاطراتش به او نیرو میداد تا خودش را ادامه دهد .
 گاهی هم در خلوت خاموش خود ، در نیمه های شب در خیالش بچه ای را در آغوش میگرفت ، میبوسید ، دقایق طولانی با او بازی میکرد و آنگاه اشک از چشمانش سرازیر میشد . اشکی که پایانی نداشت و تا دمدمای صبح ادامه داشت .
از اینکه زن آفریده شده است ، احساس خوشی نداشت . انسانی دسته دوم و تحقیر شده که آفریده شده است تا پاهایش را هوا کند تا مردان حتی در بهشت آلت مبارکشان را در آنجایش فرو کنند . 


وقتی که به امامزاده رسید بسیار خسته بود . خادم که او را دید نیشخندی زد و غذایی حاضری به او داد و به نزدش نشست و با سرانگشتانش آرام آرام شروع به ماساژ شانه هایش کرد . گاهی هم  از پهلو ها سینه های سفید و مرمرینش را لمس میکرد و ریش هایش را به آن می مالید و در همان حال اورادی را زمزمه میکرد و دستانش را که با گلاب نذری شسته بود با بسم الله بسم الله  به شکم و زیر شکمش می برد .  لبانش از شهوت کف میکرد  و خون در رگانش به جوش می آمد . از  دست کشیدن به اندام دختری که سن و سال نبیره اش بود خسته نمی شد  .
عمری از او گذشته بود و به راحتی حشری نمی شد . شعله هم با او خوب تا نمی کرد و او نمی توانست کارش را تمام کند  . از این رو چند قرص خواب تهیه کرده بود تا با شربت مخلوط کند و به خورد او دهد تا تمام  شب را بی درد سر با پیکر لختش تا صبح صفا کند .
شعله با شم غریزی اش انگار  قضیه را  بو میکشید و از طرح و نقشه هایش خبر داشت . خود ش را کمی به خواب آلودگی زد و در همان حال گفت که کمی شربت برای او درست کند . خادم تا اسم شربت را شنید بلند شد و در جا قرص های خواب را با آن مخلوط کرد و برایش آورد . شعله که اوضاع را تحت نظر داشت لیوان خودش را با او جابجا کرد و خادم پس از نوشیدن شربت  کله پا شد و به خواب عمیقی فرو رفت . 
شعله یک ملافه ای روی خادم انداخت و به سرعت با برداشتن دسته کلید ها  به زیرزمین مخفی امامزاده رفت .   چشمش جایی را نمی دید  تاریک ، تاریک بود . فندکش را روشن کرد اما کافی نبود تار عنکبوت ها همه جا را پر کرده بودند  وحس میکرد که انگار خفاش ها روی سرش میپرند . ترسید اما به خودش نهیب زد که در زندگی این جور شانسها همیشه گیر نمی آید . نباید آن را بسوزاند . 
دوباره برگشت و بی سر و صدا چراغ قوه ای را که شبها خادم از آن برای سر کشی اوضاع امام زاده استفاده میکرد بر داشت و از در مخفی وارد زیر زمین شد . دور و برش مملو از تمثال های امامان شیعه و علم و کتل عزاداری بچشم میخورد . بوی تند شاش ،  قوطی کنسروهای باز شده و جسد ، هوا را آکنده بود و یک خم پر از شراب .
از سایه های خود گاه رم میکرد و دلش تاپ تاپ میزد . خواست بر گردد که ناگاه از پشت سرش صدایی مبهم  شنید . رویش را برگرداند اما چیزی ندید . یک آن به ذهنش زد که شاید از ما بهتران باشند . اما دوباره ناله ای شنید . بطرف صدا رفت . اما بجز دیواری از آهن که زنگار گرفته بود و تارهای عنکبوت دورش را گرفته بودند  چیزی دیگری به چشم نمی آمد . کمی صبر کرد و فکری بسرش زد و سپس مشتی به جداره آهنین در  زد و با پنجه هایش لمسش کرد . دستش به یک قفل بزرگ خورد . تعجب کرد .  وقتی که خوب تیز شد فهمید که این در به یک انبار دیگر راه میبرد . دسته کلید را از جیبش بر داشت و یکی یکی کلید ها را در قفلها چرخاند و بالاخره موفق به باز کردن آن قفل قطور شد . در را که باز کرد از وحشت خشکش زد . یک دختری جوان با پاهای در زنجیر در آنجا نشسته بود . نزدیک بود سکته کند .  دستش را از ترس برای جیغ نزدن به دهانش برد . چراغ قوه را به صورت آن دختر گرفت . دختری 20 یا 25 ساله که انگار هرگز نور چراغ را ندیده است . یک تنگ آب و چند قرص نان و خرما در بغل دستش بود و او هم مات به او نگاه میکرد و زبانش بند آمده بود . یک دختر زنده بگور آری یک دختر زنده بگور که معلوم بود سالهای سال در آن مخفیگاه زیر زمینی امامزاده محبوس بود و مورد تجاوز خادم  قرار میگرفته است .

                                                                               ادامه دارد

No comments:

Post a Comment