Monday, September 09, 2013

نامحرم



نامحرم داستان تازه ای از مهدی یعقوبی
 
هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم ، آنهم رابطه جنسی . اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند . ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم . من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند  ، باهاشان اخت شدم و کم کم  روسری را از سرم بر داشتم و آزادانه تر در خانه رفت و آمد میکردم و او را مثل برادر حساب میکردم .