کلاس درس - غلامحسین ساعدی
دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میكرد. گاه گداری دست و پایش را تكان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و…
چند ساعتی رفتیم و بعد كامیون ایستاد. ما را پیاده كردند. در سایه سار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند كه هر كدام سطلی به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یك تكه نان كه همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تكیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما میكشید كه ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تكیده و استخوانی. فك پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه كه پلكهایش آویزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسی است. بعد با صدای بلند دستور داد كه همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریختهای وارد خرابهای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودالها نشستیم. روبروی ما دیوار كاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی كوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاك. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمیزد تو ملاج ما. میتوانستیم راحتتر نفس بكشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگین راه میرفت. مچهای باریك و دستهای پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشمهایش مدام در چشم خانهها میچرخید. انگار میخواست همه كس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند میزد و دندان روی دندان میسایید. جلو آمد و با كف دست میز سنگی را پاك كرد و تكهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت كنید خیلی زود یاد میگیرید. وسایل كار ما همینهاست كه میبینید با دست سطلهای پر آب و گونیها را نشان داد و بعد گفت: كار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش میكنیم و روی تخته سیاه شكل آدمی را كشید كه خوابیده بود و ادامه داد: اولین كار ما این است كه بشوریمش. یك یا دو سطل آب میپاشیم رویش. و بعد چند تكه پنبه میگذاریم روی چشمهایش و محكم میبندیم كه دیگر نتواند ببیند. با یك خط چشمهای مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت: فكش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فك رد میكنیم و بالای كلهاش گره میزنیم. چشمها كه بسته شد دهان هم باید بسته شود كه دیگر حرف نزند. فك پایین را به كله دوخت و گفت: شست پاها را به هم میبندیم كه راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دستها را كنار بدن صاف میكنیم و میبندیم.» و نگفت چرا. و دستها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچهای پیچید و دیگر كارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره كرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله میكرد. گاه گداری دست و پایش را تكان میداد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دستها و پاها تكانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشمها گذاشت و با تكه پارچه ای چشم را بست. فك مرده پایین بود كه با یك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون كشید و دهانش را بست و تكه دیگری را از زیر چانه رد كرد و روی ملاج گره زد. بعد دستها را كنار بدن صاف كرد. تعدادی پنبه از كیسه بیرون كشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنكه كمكی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «كارش تمام شد.»
اشاره كرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یكی از گودالها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای كرد و پرسید: «كسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند كردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها كه یاد گرفتهاند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم میخواست به بیرون خرابه اشاره كند كه دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینهاش نشستیم و با مشت محكمی فك پایینش را به فك بالا دوختیم. روی چشمهایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش كردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و كفن پیچش كردیم و بعد بلندش كردیم و پرتش كردیم توی گودال بزرگی و خاك رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده كامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر میپیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان میداد.
No comments:
Post a Comment