کفن دزد - عباس معروفی
پدر که تنها مرده شور شهر بود، وقتی ریق رحمت را سر میکشید و بقول معروف چانه می انداخت به پسرش گفت:
بابا جان؛ من بخاطر شماها، بخاطر آن شکم کاردخوردتان خیلی گناه کرده ام و برای اینکه بتوانم یک لقمه نان وصلهی شکمتان بکنم، از هر مرده ای نیم زرع کفن کم گذاشته ام. لاابالیگری کرده ام، کارم تمیز نبوده است، سدر و کافورم آب زیپو بوده است، همه ی مردم هم اینها را میدانستند، اما قحطی مرده شور بود و خب دیگر…بگذریم.
حرف پدر به اینجاها که رسید غافل دندانهایش قفل شد و دستهایش افتاد روی سینه و چشمش برگشت و مرد. آن چهل سالش هیچ، جوانمرگ شد! و پسر از صبح فردا با شستن پدر کارش را شروع کرد و رسما شد مرده شور شهر. و از همان روز کاسهی گدائی دست گرفت و دوره افتاد به “خدابیامرز” جمع کردن برای پدر.
دلش میخواست مردم بیایند و یکی یک خدابیامرز بگویند و پدر را بیحساب و کتاب یک راست بفرستند بهشت.
یکی یک مو به کچل بدهند مودار شود. اما مردم مردههاشان را میدادند دستش که بشوید، و خودشان مثل برج زهرمار گوشه ای میایستادند و هی امر و نهی میکردند:
_ هان بارک الله، طرف راست را یک بار دیگر تطهیر کن.
بعد هم هی غرغر و ناسزا. آرزو به دل پسر مانده بود که یکی بهش بگوید: “خدا پدرت را بیامرزد” به این حساب که اگر پدرش دختر دنیا نبوده، اقل کم پسر آخرت باشد. اما نمیگفتند. تقصیر خودش بود. میخواست کفن ندزدد! نیم زرع کفن هر مرده را کش رفتن و یک عمر مرده خوری، این حرفها را هم داشت. مردم که گناهی نکرده بودند. مرده هاشان را می دادند دست این خدانشناس که درست و حسابی بفرستد آخرت. پول خوبی هم میدادند، حتی آن اوائل عزت و احترامش هم میکردند. اما دیگر طاقت نمیآوردند که هر غلطی خواست بکند. آخر نیم متر کفن از مرده کم گذاشتن که نشد کار! هر چند که فقیر و بیچیز باشی.
مردم اگر بالاجبار کارشان به مرده شور جوان میافتاد و تن به سلام و علیک میدادند، دیگر روح نمیدادند. ملکهی ذهنشان شده بود: “کفن دزد خدا بیامرز ندارد” اصلا ثواب آخرت جمع کردن یعنی چه با این همه چاپلوسی و دروغ و این حرفها! پدر کفن دزد، پسر هم بدتر از او! اما توقع پسر بالا بود و توی کلهی خرابش هزار خیال و سودا.
چاره ای نبود پسر میبایست کاری بکند که برای پدر خدا بیامرزی بگیرد. از آن به بعد برای مرده ها فاتحه میخواند و مینشست یک شکم زار زار گریه میکرد و نوحه و ضجه اش بالا میرفت. بلکه مردم آن یک جمله را بگویند و گذشتهها را از یاد ببرند. اما هر چه زور میزد کار بدتر میشد و چشم غره ها را میدید و فحشها را میشنید.
اینکه میگویند توی خواب مار نیش نمیزند، درست، اما ممکن است بخت و اقبال یکهو رو کند، یک وقت ممکن است آدم توی خواب هزار مار و عقرب ببیند و بعدش راه گنج قارون را پیدا کند و یا شب تا صبح کابوس جهنم ببیند و بعدش دروازه ی باغ شداد برویش باز شود. مثل پسر که الابختکی یک شب همین که چشم بر هم گذاشت تا الاه صبح خواب پدرش را دید.
اول هر چه نگاه کرد آتش بود و دود و جانور. بعد پدرش را دید که آن ته، وسط جانوران عجیب و غریب روی یک نیم سوز نشسته و از زبانش آتش و دود میزند بیرون. تا پدر پسر را دید از جا پرید و دست تکان داد و فریاد زد:
_ پسرم؛ چه کردی؟ چه شد؟ چند سال است منتظرم که چهل خدا بیامرز برایم بفرستی، اما بگمانم از یادت رفتهام و شاید راه و روش مرا در پیش گرفتهای! نکند؟!
پسر لبخندی زد و گفت:
نه پدر جان، این مردم یکدنده و کلهشق پایش ایستاده اند که: “کفن دزد خدا بیامرز ندارد”.
_ دروغ بارشان کن، خرشان کن، بترسانشان. این نیم سوز را میبینی؟!
پسر نالید:
_ ای بابا، با این مردم مگر میشود بازی بازی کرد؟! تا بخواهی زیر ابروی فکر و خیالت را برداری، کورش کردهای. هر چه پول داشتم جمع کردم، هرچه هم نداشتم کفن دزدیدم و شب سالت همهی اهل شهر را سور دادم. خوردند و جز ناسزا چیزی نگفتند. بعد هم پشت سرم توی کوی و برزن صفحه گذاشتند که: “غذایش خوب بود، اما مرده شور خانهاش را ببرد، عین قبر! خیال میکند شهر هرت است، نان بدهد عملهی خیر امواتبگو جمع کند”. و از این حرفها. خلاصه سوخته حسابشان را وصول کردند و هر چه داشتم خوردند و رفتند. میدانی پدر، هنوز هم که هنوز است، بد و بیراه است که از چپ و راست از در و دیوارم بالا می رود.”
ناگهان پدرش فریاد زد:
_ آی نگو، سوختم.نیم سوز. خب گورکن ها و مرده خورها چطور؟ آنها هم چیزی نمیگویند؟
_ آنها کار میکنند اما “خدابیامرز” نمی گویند.
تا صبح همینجور، این گفت و آن گفت. آخرش هم نصفه کاره ماند و پسر گیج و منگ از خواب پرید فقط یادش مانده بود که پدر چه زجری روی نیم سوز میکشید. پیش خودش گفت: ” درست است که “خدابیامرز” مفت نیست، درست است که مردم میدانند ما طایفتا” کفن دزد بوده ایم، درست است که رسوای دو جهان شدهایم، اینها همه درست. اما هر طور شده باید “خدابیامرز” را بگیرم، بلکه فرجی شد و پدرم از آتش جهنم و آن نیمسوز نجات پیدا کرد.”
شب جمعه چند کیلو خرمای تازه خرید و سر بازار ایستاد جلوی مردم گرفت. به این امید که با هر خرما که بردارند، یک “خدابیامرزد”ی میگویند. اما دانه دانه های خرما خورده شد و اگر بگوئی یک کلمه جز فحش و ناسزا به او و پدرش گفتند، نگفتند.
از فردای آنروز هر مرده ای که شست و کفن کرد، یک تکه از کفن را که دزدید هیچ، یک چوب تیز شده هم مثل نیم سوز در ماتحت مرده فرو کرد و زیر لب گفت:
_ دستم که به زنده تان که نیفتاد، مرده تان را ادب میکنم. حالا ببینم کی برای پدرم خدا بیامرزی نمی گوید. از آن به بعد این کار برایش شد عادت. راحت یک تکه کفن می دزدید و یک چوب نثار مرده میکرد.آنقدر کرد و دزدید که گند کارش درآمد. یک دفعه مردم به صرافت افتادند و هجوم آوردند و ریختند توی غسالخانه و هوار هوار راه انداختند و دیوار هر چه موال را روی سرش خراب کردند که:
_ لامروت! خدا پدرت را بیامرزد، اقلا کفن میدزدید، دیگر چوب به مرده هامان فرو نمیکرد. تو دیگر چه جانوری هستی؟
**********
کفن دزد - تاریخ نخستین انتشار، اسفند ۱۳۵۸؛ شماره ۵ جُنگ ادبی برج
No comments:
Post a Comment