آوردهاند که دوراجی(:کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانهی خود بر نگشت، ناگهان خرگوشی در لانهی او جای کرد و آن را خانهی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت و آن پیشآمد را دید، به خرگوش گفت که؛ از خانهی من بیرون شو که آن را خود ساختهام. خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافتهام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کردهای ثابت کن؟ دراج به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربهی پارسایی زندگی میکند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نریزد و کسی را آزار ندهد و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز کند. داوری از او دادگرتر پیدا نمیشود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
چشم ندوزند. خرگوش و دراج با شنیدن این سخنان شیفتهی گربه شدند و به او خو گرفتند. در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت. زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او
No comments:
Post a Comment