حکایت شغال و سگ زرد
آورده اند که شغالی به غاری خلوت گزیده بود و همه روز به حمد و ثنا مشغول بود و در آن نزدیکی مرغزاری با صفا بود که از زیبایی دم طاووس بدان رشک بردی و آب جویش از اشک عاشق زلال تر بودی. وحوش و سباع بسیار در آن مرغزار روزگار گذاشتندی و سگ و یوز و آهو و خرگوش و دیگر وحوش به مصاحبت هم دل خوش کرده و از قرابت هم وجدی حاصل داشتند.
سعادت بود صحبت دوستان
میان گل و سبزۀ بوستان
نشانت را نمی یابم مگر در چشم پر خونم
بیا پا بر نشانت نه که از خوناب رنگین است
و گمان بر شغال برده بودند که باری چند بر در غارش پر ریخته یافته بودند و او آنها را گفته بود که ای عزیزان من مرا در این جهان مراد نیست بجز نیایش حق تعالی که در این خلوت بدان مشغولم و این شاید بدخواه کرده تا تهمت در من بندد.
روزی جمله وحوش به هم نشسته بودند که سگی زرد بر آنها وارد شد و گفت ای برادران درد دل من بشنوید که غریب را به توجهی نواختن رسم بزرگان است و هر کس آن کند کرم خویش آشکار نماید. دیری است که از دیار خود آواره گشته و در کوه و بیابان هجرت همی کنم که مرا خانه در دیهی بود و اربابی را پاس همی داشتم تا به سعایت دشمنان در من گمان به خطا برد و به چوب چندی بزد و قصد جان نمود تا رهن بندگی بگذاشتم و بگریختم و جان به سلامت بردم که هر چند خدمت ارباب بر بندۀ نمک پرورده واجب و لکن جان شیرین بدر بردن سیرت خردمندان است.
آن را چه زنی که جان فدای تو کند
گو با که شکایت از جفای تو کند
بنواز به غمزه ای ازآن گوشه چشم
تا خود همه جان به زیر پای تو کند
بوزینه ای که به سال از همه بیش بودی گفت ای پسر دانم چه کشی که تحمل جفای تیغ دشمن سهلتر تا جورزخم خاری که از دوست رسد، حال بگو تو را کنیت چیست. سگ زرد گفت مرا نام عطااله است و چون از دیار آواره گشتمی کنیت مهاجرانی کردمی. بوزینه گفت هم به این مقام قرار گیر که مکانی دلکش است و سیاحت هرچند هر روز دل به نوی خوش کند، دیگر روز فراغ آرد و دل بخلاند. سگ زرد گفت به فرمانبرداری حاضرم که پند سودمند جهان دیدگان نشنودن رسم ابلهان است.
بامداد مرغی دیگر را نشان نبود مگر چندین پر که بر زمین ریخته و از آن دل سوخته به جای مانده. گفتند تا مگر این شغال دروغ می گوید که ما در کس دیگر ظن نبریم مگر او را و هم بهتر که او را از این جای برانیم و ببینیم چه حاصل آید و اگر این ظن خطا باشد به عذرش کمر بندیم.
سگ زرد گفت ای دوستان این شرط مروت نباشد که این شغال زهدی تمام دارد و من به سابقه معرفتی دانم که روز و شب ذکر گوید و هیچ طعام در کام نگیرد مگر هر روز دانه ای انگور، و من در هر جای جهان گشتم سخن از این شغال زاهد بود و اهل ایمان تشنۀ دیدار وی تا مگر ایشان را از زهد شغال برکتی رسد، و این سعادت را جای فخر است که او در جوار این مرغزار آشیان گزیده و گمان خطا به ناحق در وی بردن همان آورد که گمان خطای ارباب در من بر وی آورد و چون از آن خانه برون شدم گرگ بر آغل زد و گوسپندان بکشت و ارباب جفاکار را از پشیمانی و دست بر دست زدن و انگشت ندامت گزیدن فایده ای حاصل نیامد. این شاید روبه کرده باشد که دی در راه روبه پیری در بیشه ای در این مجاورت دیدم که قوت شکار را از او زائل یافتم و خود دانید که ستمگر را زور جوانی جای به مکر پیری دهد.
ظالم که ستم به زور و شمشیر کند
چون پیر شود به مکر و تزویر کند
گفتند که این را روبه نکرده باشد که چندی است استخوانی در مخرج او گیر کرده و هیچ نخورد مگر پسته که خرد داخل شود و خرد برون آید. همان بهتر که به غار شغال شویم و او را گوییم تا بهری از سال را به جای دگر شود تا بنگریم که چه پیش آید، و چون این گفتند به غار شغال شدند و شغال را دیدند که دست بر آسمان نموده و حمد خدا همی گفت و چون با او طلب خویش بگفتند پاسخ داد که اینک به چله نشسته ام و تا حق جلاله جان من نستاند از این مکان نروم تا مگر این چله تمام شود و آنگه بینم که صواب کار من و شما در چیست. هم سخن در سخن آمد و پردۀ شرم دریده گشت و آن سگ زرد در میان آمد و شغال را گفت: که مرا در دل برائت تو آشکار است اما همان به که چندی از این مکان به جای دگر شوی تا دل این برادران با تو صافی گردد. شغال به خشم در وی نظر کرد و گفت مگر خدای جان من بستاند که به چله نشسته ام و مرا ارجح آن که صدق خود بر خدای آشکار کنم تا برائت خویش بر بندگان بنمایم. بوزینه گفت خرمندان در هر کار صبر نمایند و هم بگذاریم این چله بگذرد و حال ببینیم، و چون این گفت آن وحوش به مرغزار باز آمدند.
روز دیگر سگ زرد به تاکستان شد و شغال را دید که انگور همی خوردی، به مطایبتی بانگ داد که ای برادر چلۀ خویش چون شکستی. شغال سنگی بر او پرتاب نمود و گفت مرا دیگر با تو کاری نباشد که وفای تو را روز دگر دانستم. سگ زرد او را گفت من آن از آن جهت گفتم تا یقین دگران بر من حاصل شود و تو خود دانی که ما را پدر یکی بوده و مرا با تو برادری است و هیچ دشنه دسته خویش نبرد و هر چند که سنگ اندازی مهرت از دل برون نرود و خر باشم اگر پیمان برادری بشکنم و محبتت از دل برون کنم.
بندۀ روی تو ام بر دل من سنگ مزن
کوس خونریزی و عاشق کشی وجنگ مزن
چوب بر خیل بلا دیده عشاق مکش
تنگدل را به مجازات دل تنگ مزن
و آن سنگ از سگ زرد بگذشته بود و به انبه خورده و انبه به زیر افتاده بر خری آمده بود که پشت بوته ای خفته بود و خر بیدار گشته این همه بشنید و دم نزد و از آن حکایت هیچ نمی دانست و پنداشت که سگ زرد خر را به ناسپاسی و پیمان شکنی شهره داند و از او بجان برنجید، و آن خر قرابت با گوری داشت که در آن مرغزار بود.
روز دیگر پری چند ریخته و مرغی دیگر ناپدید آمده بود و جمله آن بهائم گفتند که ما را بیش از این صبر نباشد مگر این شغال را به تعرضی از این کوه برانیم و عاقبت کار ببینیم. سگ زرد گفت ای برادران در کار شر تعجیل روا نباشد که صابرین را اجری عظیم است و غوره به صبر حلوا شود و هر که پایه کار بر ظن خویش نهد و سخن ناصحان استماع ننماید هم از پشیمانی خالی نماند، و دیگر این که هر سفر را قدم اول است و از کوه قدم بر قدم بالا توان رفت و قدم اول بر قله کوه نهادن امری است محال که هیچ عاقل ممکن نشمارد و رای هیچ خردمند بر آن قرار نگیرد و آن که به حزم و احتیاط رود لنگان خرک خویش به مقصد برساند.
آهسته اگر روی و پیوسته روی
بهتر که دوی و ره به جایی نبری
و دیگر آن که چون به شغال پیمان کرده ایم خیانت در پیمان نتوان نمود و خلاف در آن روا نتوان داشت که قبح خیانت از کراهت اجحاف بر شغال بیش است و این اشارت با کرم و مروت نزدیکی ندارد، وچون این می گفت خر به دیدار گور آمده بود تا از مصاحبت او طربی برگیرد و بر آنها وارد آمد، و سگ زرد چو او را دید گفت همچنین که وفای پیمان باید از این خر آموخت که سپاس آن خویشاوندی به دل نگاه دارد و طاقت فراغ گور نیاورد و بر این سبب رنج راه بر خود هموار کند. خر از آن رنجی که بجان داشت بر آشفت و گفت ای شیاد نه همی مرا ناسپاس و بد پیمان می خواندی، و آنگه هر آنچه که شنیده بود با آن وحوش باز گفت و جمله دانستند که آن سگ زرد برادر شغال باشد و او را دست بردی سره بنمودند و به سزای اعمالش رساندند و هم آن شغال را به انتقام آن جفاها که کرده بود در آن غار در بند کردند، و چنین شد که این معنی در مردمان رایج گشت که سگ زرد برادر شغال باشد.
No comments:
Post a Comment