Friday, September 03, 2010

در زیر چتر خاطرات


آیا تا به حال در سلولی تنگ و تاریک در جمهوری اسلامی افتاده اید و اگر افتاده اید چه احساسی داشته اید . من که هر گاه به آن ایام سیاه شکنجه های قرون وسطایی ، فشارهای روانی ، محیط های کثیف همراه با انواع بیماریهای مسری فکر میکنم هنوز که هنوز است بعد از 25 سال احساساتی متفاوت به من دست میدهد .
شاید باور کردنش سخت باشد من یکی از بهترین دوران زندگی ام در زندانهای مخوف جمهوری اسلامی گذشته است  زندانهایی که حتی به زنان حامله و کودکان 13 یا 14 ساله نیز رحم نمی کردند وهمه را دسته دسته آنهم با شنیع ترین وضعی اعدام میکردند .
نمیخواهم بگویم که زندان محیط مناسبی است آنهم در زیر چنگال های وحوش اسلامی ، نه ، بلکه  میخواهم بگویم اگر به آزادی اعتقاد داشته باشی و این آزادی بیش از آنچه که در کتابها نوشته میشود و در مجامع مختلف فریاد زده میشود .، تبدیل به گوشت و خون و روح ات  شده باشد آنگاه همه چیز رنگ دیگر بخود میگیرد .
آن چهره های هیولایی زندانبانان و تازیانه ها و گرسنگی های ممتد و فضای تنگ و تاریک رنگ خواهد باخت و آنسوی چهره نا شناخته انسان خواهد شکفت و انسان با خودش در یک بیکرانه ای دست نایافتنی یگانه خواهد شد .
از زیبایی های خودش مست خواهد شد و در زیر شلاقهای وحشی که در هر فرود عصیانی خود خطوط خون بر پیکر تبدار میکشند احساس آرامش خواهد کرد احساسی که در شرایط عادی به آن دست نمی یابد .
من انگار در آن سردابه ها در جهت کندن از شرایط موجود که با غل و زنجیرهای نامریی به بندم کشیده بودند احتیاج داشتم . مثل احتیاج  به غذا ، مثل  هوا ، مثل آنچیزهایی که زندگی بدون آنها با این هیات مادی متصور نیست .
در شرایط معمولی که همه چیز شکل دوار و دایره ای خود را داردانسان به این نیاز نمی رسد . باید این دورتسلسل در جایی شکسته شود . من فکر میکنم که این شکستن در جاذبه عشق و در  « فدا» نهفته است فدایی که کیفیت بی پایانی دارد و به وجود انسانی روحی تسخیر ناپذیر میدهد . انسان فکر میکند که در آن نقطه قانون مرگ و زوال یعنی آنتروپی بر روح و روان و جسمش حاکم نیست  . بی مکانی و بی زمانی در برش میگیرد . شادابی جاودانه مسحورش میکند . بر روی تخت شکنجه در برابر آنهمه کابوس جهنمی و هیاکل وحشتناکی که صورتهای خود را پوشانده ند و ضربات را به قصد کشت فرود می آورند آحساس لذت میکند.
در زندگی عادی این حالات یعنی در برابر خطر ایستادن ، دل به دریا زدن و از بود و نبود خود گذشتن جنون به نظر می رسد . حماقت محض ، بزرگتر ها یا بهتر بگویم از ما بهتران نصیحتت میکنند : « دختر مگر عقلت کم شده ، فکر نان باش که خربزه آب است . این کار ها آخر و عاقبت ندارد . سیاست همیشه بی پدر و مادر بوده و هست و خواهد بود . چرا به آینده خود پشت پا می زنی ، به پسر همسایه ات نگاه کن ماشین های آخرین مدل زیر پایش هست . در کوچه و خیابان مردم تا کمر برایش کمر خم میکنند . هر دختری را که آرزو کند برای خود صیغه میکند . نه تنها خود که همه فرزندانش آینده روشنی دارند . از خر شیطون بیا پایین ، نه تنها خودت رو بدبخت میکنی بلکه خانواده ات رو نیز به خاک سیاه می نشونی . »
اما انسان که به حقیقتی رسیده باشد . دنیایش رنگ دیگر بخود میگیرد و اگر به زیر پایش طلا و جواهرت بریزند و همه ثروت های دنیا را به او بدهند برایش اندازه یک جو نمی ارزد . حقیقتی سوزان که با هیج ثروتی قابل مقایسه نیست . او نه تنها ذره ای از مال و منال  و زندگی پر زرق و برق را نمی خواهد بلکه با شادی از بیابانهایی که پوشیده از خار مغیلان است با پای برهنه میگذرد .  خطر میکند از خنجر هایی که بر سینه و پشتش می نشیند با همه درد های مهلک و کشنده اش احساس لذت میکند . به همه ناممکن ها علامت ضربدر میزند و در بیشه های سوزان ناامیدی و یاس با امیدی پایان ناپذیر که او را به ابدیتی از زیبایی پیوند می دهد پای کوبان و دست افشان به پیش می تازد چرا که حلقه مفقوده زندگی را یافته است به آب حیات دست یافته است به آب حیاتی که اسکندر با همه دبدبه و کبکبه اش در وادی ظلمات دست نیافته بود .
این حرفها را شاید که دختران و پسران جوان که عاشق میشوند و در آن فضای اثیری و رمانتیک حتی نمی توانند لحظه ای بدون دیدار معشوق بسر ببرند بهتر درک کنند . آن خنده ها ، آن دلشوره ها ، آن بوسه ها ، آن نامه ها ، آن  قرارها و روابط پنهانی که تک تک سلولشان را پرکرده است . 
در آن لحظه ها آب و هوا ، عطر بهار نارنج ، خش خش برگهای پاییزی ، جوانه های درختان سرو و بید ، رنگ گلها ، آسمان صبحگاهی و باران نور که از آبی ها ی بی پایان بر گونه هایشان بوسه میزند ، آواز پرندگان ، رودهایی که در آیینه جان خویش ماه و ستاره گان را با خود بسوی دریاهای زلال می برند همه و همه در تار و پود شان تبدیل به شعر میشوند . به زندگی از دریچه دیگری چشم می اندازند .
دنیا همه او میشود و بدون او که دوستش دارد معنا و مفهومی ندارد . 
عشقی که من در سلولهای انفرادی از آن صحبت میکنم شبیه به آن است اما در یک مرحله بالاتر ، عشقی که در راه آن حاضری که همان شور و شوق ها را که در فوق به آن پرداختم  رها کنی . ریسکی را که در دنیای گذشته تصورش را در مخیله ات راه نمی دادی . آری حتی آن کسی را که دوست میداشتی ، همان که بود و نبود و هست و نیستت بود . همه پلها را درقفا میشکنی و در معابری از دود و آتش به راه می افتی .
راستی برای چه باید آن همه شادی ها را که تارو پود انسان را می سازد ، رها کنی  و نه تنها از خطرهای مهلک که در راهت نشسته است نترسی بلکه از آنها لذت ببری .
راستی چرا احساس لذت به آدمی دست میدهد . راز و رمز و سرچشمه این لذت چیست .
لذتی که ما تا زمانی که در چارچوب زندگی عادی بسر میبریم به آن دست نمی یابیم . شاید کمی از سرنوشت آنان که در حصارهای تو در تو بسر میبرند سری بجنبانیم و احساس تاسف بکنیم و صدقه ای برای رفع بلا در دور سر خود بگردانیم و به پیش یک کودک خیابانخواب پرتاب بکنیم اما هرگز به راز آن پی نخواهیم برد .
من در آن توفانهای تاریک ، در آن بادهای کبود ، در آن سالهای سیاه کشتار در ژرفای زندانها همزنجیرانی را دیده ام که پس از محاکمه چند دقیقه ای با چهره ای بشاش بسویم می آمدند و در حالی که می خندیدند به گوشم می گفتند :« مهدی من فردا یا پس فردا اعدام خواهم شد » و در همان حال ناگاه از پشت دریجه زندانبانان صدایشان میکردند که وسایلشان را با عجله بردارند. سپس آنها را به سلول انفرادی می بردند و اعدامش میکردند .
حتی پس از آزادی از زندان یارانی را دیده ام که با همه سختی هایی که در کنج سلولها کشیده بودند ، دو باره پای به میدان رزم می گذاشتند و با آنکه میدانستند که دستگیری مجدد مساوی با مرگشان میباشد از پای ننشستند . بر همین اساس بود که خمینی در سال 67 گفته بود که آنها مادر زاد محارب هستند و وقتی که آزاد شوند دوباره شروع به فعالیت براندازی میکنند باید نیست و نابودشان کنید .
من در زندگی مملو از حوادث تلخ و شیرینم  ، نه زندگی سرشار از زیبایی ام آن یاران را که در سلولهای مرگ شب و روز با هم بودیم  در جنگ های رو در رو در حالی که گلوله در سینه شان نشسته بود و خونشان رنگ سرخ به خاک ایران میزد  در آخرین لحظه ها به سینه فشرده ام . آنان در حالی که لبخند میزدند جسم شکنجه شده خود را می گذاشتند و پرواز میکردند . آنها به اکسیر حیات دست یافته بودند .
                                                                        ...
گاهی در سلولهای تنگ و تار در حالی که دیوارهای سیمانی جسم ترا در خود می فشارند . گرسنگی عذابت میدهد . زخم های شکنجه ها و خونریزی ها تاب و توان را ازتو میگیرد ، میتوانی به نیرویی مرموز بال و پر در بیاوری و پرواز کنی .
من نمی دانم که این نیرو چیست . نیرویی که قدرت بی پایان عشق به تو میدهد . نیرویی که در آغوشش جهان پدید آمد . نیرویی که هر آنکس که قلبی دارد احساسش میکند . نیرویی که نمی شود دید اما وجود دارد .
                                                                                      ادامه دارد

No comments:

Post a Comment