Monday, August 31, 2015

پیش مرگ - داستان کوتاه



دمدمای صبح که از خواب بیدار شدم سر و تنم شده بود خیس عرق . کابوس وحشتناکی دیده بودم و رخوتی عجیب در تنم احساس می کردم . ملافه را کشیدم روی تن شوهرم که لخت و عور در کنارم در خوابی عمیق فرو رفته بود . چشمهایم را با پشت دستهایم مالاندم و با خمیازه خواستم از روی تختخواب فنری بلند شوم که یکهو چشمم افتاد در پشت پنجره به یک کلاغ که مثل جن زل زده بود بمن . درست همان چیزی که در خواب دیده بودم در کابوس . یک آن بخود لرزیدم و همانجا دمرو افتادم روی تختخواب . بی اختیار دعایی را که مادر بزرگ در کودکی همیشه زیر لبش زمزمه می کرد شروع کردم به خواندن . 

سر انگشتانم را گذاشتم روی چشمانم و دوباره یواشکی نگاهی انداختم به پشت پنجره . کلاغ انگار غیب شده بود و هیچ رد و اثری ازش پیدا نبود .