Thursday, June 08, 2017

67 - داستان مهدی یعقوبی



آفتاب نشسته بود درست وسط آسمان و بادی گرم شروع به وزیدن .  دو پرنده آنسوتر بر شانه های دیوار بتونی  روی سیم خاردار نشسته بودند و بی تفاوت به اطراف نگاه .
آنطرفتر در ضلع جنوبی حیاط حصار کشیده بیمارستان روانی . سلمان در حالی که پیژامه اش را تا سینه بالا کشیده بود و دکمه های پیراهنش باز ،  با قیافه عصبانی و پیشانی پر چین و چروکش  تند و تند قدم میزد و در حالی که با خودش حرف  دستهایش را به اینسو و آنسو پرتاب .
چند بار زیر چشمی نگاهش افتاد به سهراب که کمی آنطرفتر روی زمین دراز کشیده بود و در آن هوای برشته پتوی سیاه انداخته بود روی خودش و در خوابی عمیق فرو