Saturday, June 10, 2017

حکایات شگفت اما واقعی




الخرائج و الجرائح کتابی در ذکر معجزات پیامبر(ص) و ائمه(ع) نوشته سعید بن هِبة‌ُالله مشهور به قطب الدین راوندی، متوفای ۵۷۳ق است.


سوّم راوندى و غير او از محدّثان خاصّه و عامّه روايت كرده اند كه (سفينه) آزاد كرده حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم گفت كه حضرت مرا به بعضى از جنگها فرستاد و بر كشتى سوار شديم و كشتى ما شكست و رفيقان و متاعها همه غرق شدند و من بر تخته اى بند شدم موج مرا به كوهى رسانيد و در ميان دريا چون بر كوه بالا رفتم موجى آمد و مرا برداشت و به ميان دريا برد و باز مرا به آن كوه رسانيد و مكرّر چنين شد تا در آخر مرا به ساحل رسانيد و در ميان دريا مى گرديدم ناگاه ديدم شيرى از بيشه بيرون آمد و قصد هلاك من كرد من دست از جان شستم و دست به آسمان برداشتم و گفتم من بنده تو و آزاد كرده پيغمبر توام و مرا از غرق شدن نجات دادى آيا شير را بر من مسلّط مى گردانى؟! 
پس در دلم افتاد كه گفتم اى سبع ! من سفينه ام مولاى رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم حرمت آن حضرت را در حقّ مولاى او نگاه دار. واللّه كه چون اين را گفتم خروش خود را فرو گذاشت و مانند گربه به نزد من آمد و خود را گاهى بر پاى راست من و گاهى بر پاى چپ من مى ماليد و بر روى من نظر مى كرد پس خوابيد و اشاره كرد به سوى من كه سوار شو چون سوار شدم به سرعت تمام مرا به جزيره رسانيد كه در آنجا درختان ميوه بسيار و آبهاى شيرين بود، پس اشاره كرد كه فرود آى و در برابر من ايستاد تا از آن آبها خوردم و از آن ميوه ها برداشتم و برگى چند گرفتم و عورت خود را با آنها پوشانيدم و از آن برگها خُرجينى ساختم و از آن ميوه ها پر كردم و جامه اى كه با خود داشتم در آب فرو برده و برداشتم كه اگر مرا به آب احتياج شود آن بيفشرم و بياشامم. چون فارغ شدم خوابيد و اشاره كرد كه سوار شو چون سوار شدم مرا از راه ديگر به كنار دريا رسانيد ناگاه ديدم كشتى در ميان دريا مى رود پس جامه خود را حركت دادم كه ايشان مرا ديدند و چون به نزديك آمدند و مرا بر شير سوار ديدند بسيار تعجب كردند و تسبيح و تهليل خدا كردند. مى گفتند تو كيستى؟ از جنّى يا از انسى؟ گفتم من سفينه مولاى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله و سلّم مى باشم و اين شير براى رعايت حق آن بشير نذير اسير من گرديده و مرا رعايت مى كند، چون نام آن حضرت را شنيدند بادبان كشتى را فرود آوردند و كشتى را لنگر افكندند و دو مرد را در كشتى كوچكى نشانيدند و جامه ها براى من فرستادند كه من بپوشم و از شير فرود آمدم و شير در كنارى ايستاد و نظر مى كرد كه من چه مى كنم پس جامه ها به نزد من انداختند و من پوشيدم و يكى از ايشان گفت كه بيا بر دوش من سوار شو تا تو را به كشتى برسانم نبايد شير رعايت حق رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم را زياده از امت او بكند، پس من به نزد شير رفتم و گفتم خدا ترا از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم جزاى خير بدهد، چون اين را گفتم، واللّه ديدم كه آب از ديده اش فرو ريخت و از جاى خود حركت نكرد تا من داخل كشتى شدم و پيوسته به من نظر مى كرد تا از او غايب شدم

. ( الخرائج و الجرائح  راوندى 1/136)