2 مرداد ماه سالروز درگذشت احمد شاملو شاعر، نویسنده، روزنامهنگار
آن كه مى خندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيده است!
برتولت برشت
آن كه مى خندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيده است!
برتولت برشت
بدون در ميان آوردن هيچ صغرا و كبرائى برآنيم كه ميان دو گونه برداشت از دستاوردهاى هنرى طى استحكاماتى بكشيم اگرچه دستكم از نظر ما جنگى فيزيكى در ميان نيست. اين خط ، فقط مشخص كننده ى مرزهاى يك عقيده است در برابر دو گروه متضادالعمل كه يكى تنها به درونمايه اهميت قايل است حتا اگر اين درونمايه مرثيه ئى باشد كه در قالب دفى - روحوضى ارائه شود، وآن ديگرى تنها به قالب ارج مى نهد حتا اگر اين قالب در غياب محتوا به ارائه ى هيچ احساسى قادر نباشد. جنگ نامربوط كهنه ای که تجديد مطلع اش را تنها شرايط اجتماعىى نامربوطى تحميل كرده است كه در فضايى غيرقابل تشخيص و غيرمنطقى معلق است.
كسـانى بر آنانند كه هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائى اى مجرد حتا، وظيفه ای نيست. همچون زير و بمى كه از حنجره ای ملكوتى بر می آید و آن را نيازى به كلام نيست.
تبلیغاتی خود آشكارا عنوان می كنند در پس حرف خود نيز نيتى شريرانه پنهان نكرده ايم. ما نيز می گوئيم: آرى چنان حنجره ئى نيازمند كلام نيست چرا كه كلمات به سبب مشخص بودن مصداقهاشان میتواند، به مثل، از خلوص موسيقى بكاهد. کلام به مصداق توجه مىدهد و موسيقى از راه احساس ادراك میشود. اين دو از يك خانواده نيستند، طبايعشان متضاد است و چون باهم در آيند آن چه لطمه می بيند موسيقى است.
ما از اين طايفه نيستيم و هرچند هميشه اتفاق می افتد كه در برابر پرده ای ئ نقاشى تجريدى يا قطعه ای شعر مجرد ناب از خود بىخود شويم و از ته دل به مهارت و خلاقيت آفرينندهاش درود بفرستيـم، بی گمان از اين كه چرا فريادى چنين رسا تنها به نمايش قدرت فنى پرداخته كسانى چون ما خاموشان نيازمند به همدردى را در برابر خود از ياد برده است دريغ خورده ايم.
اما گرچه ما از آن طايفه نيستيم آثارشان را می خوانيم پرده هاشانرا با اشتياق به تماشا می نشينيم به موسيقىشان با دقت گوش مىدهيم و هر چيز مؤثرى را كه در آنها بيابيم می آموزيم، زيرا بر اين اعتقاديم كه هرچه بيان پالوده تر باشد به پيام اثر قدرت نفاذ بيشترى مىبخشـد. چرا كه قالب را تنها براى همين مىخواهيم: پيرهن را براى تن، تا اگر نيت اثر، به مثل، نمايش شكوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازنده تر جلوه كند.
ما برآنيم كه هنر حامل است و محمول: و اثر هنرى اگر فاقد محموله باشد در نهايت امر استرتيزتك شكيل و راهوارى است كه به بار و بيعـار از علفزار به سر طويله اى معتاد خود می خرامد حال آن كه دستاورد شب و روز و ماه ها سال كشتگران بسـيار خرمن خرمن بر زمين مانده است و بازارهاى نياز از كالا تهى است. استران پير و خسته را ديگر طاقت پاسخگوئى به نيازهاى بدبار و تل انبار روزگار نو نيست، و صاحبان استران اين زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان خويشاند، چرا كه در نمايشگاهها گوش چارپا را كوچكتر و ميانش را لاغرتر، قوس گردناش را چشمگيرتر و عضـلات سينه اش را پيچيده تر می پسندند و نشان افتخار را تقديم خربنده ئى می كنند كه پسند گروه داوران را بهتر و بيشتر برآورد. مكتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى كنـد.
مطالعه دستاوردهاى هنری انسان بازخواندن حماسه ای پرطبل و پرتپش است: حماسه آفريده ای كه به چند هزاره رازهاى تركيب و تعبيه را تجربه می كند تا سرانجام خود به كرسى آفرينندهگى بنشيند. راهى كه شايد سرمنزل هايش دم به دم كوتاهتر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده است: كوشش و مجاهدتى كه از راههاى بی شمار صورت پذيرفته. گاه به حجم وگاهى به صدا، گاهى به حركت گاهى به نوا، گاه به خط وگاه به رنگ، گاهى به چوب وگاه به سنگ… ـ كوشش و مجاهدتى از راههاى بسيار كه با موانع بی شمار پنجه در پنجه كرده است اما اگرچه هر بار پيروز از ميدان بازنيامده بارى از هر شكست تجربه ای اندوخته از هر سرخوردگی معرفتى به دست كرده است. جاده ای طولانى كه چه بسيار باشكمهاى به پشت چسبيده و پاهاى خونين و ايثارهاى شگفت پيموده شده. اما سنگينترين لحظات اين حماسه رنج، ديگر امروز متعلق به گذشته هاست: تاريخش مدون است و پاسخ اش به چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيره ای است به هم پيوسته از حلقه هاى منفرد و مجزاى تلاشهاى پراكنده. امروز ديگر تجربه مجدد شيمى از دوران خون دل خوردن كيمياگر «گجسته دژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانه كامل بيگانگى با زمان حال است. كه آدمى، علیرغم تمامی حماقتهائى كه از لحاظ اجتماعى در سراسر طول تاريخ خود نشان داده، بارى طبيعت خام را توانسته است رام قدرت آفريننده گى خود كند و معضل كنونى او به جز اين نيست كه گيج و درمانده گرفتار چنبره ى هزار پيچ و گره بر گره اجتماع خويش است و هر بامداد با انديشه ای هولناك تحقير تازه درآمدى كه بر او خواهد رفت از بستر كابوسهاى شبانه بر مىخيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين مدون و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاه هاى ابتدائى بيرون آمده دوره هاى كاربرد جادوئى يا تزئينى بودن صرف را پس پشت نهاده به عرصه ای پرگير و دار كارزار دانش با خرافه انديشى، معرفتگرائى با خشكباورى تقديرى، عدالتخواهىى شرافتمندانه با قدرتمداریی لومپن مسلكانه پانهاده ناطق چيره دستى شده است كه بانگاش انعكاس جهانى دارد و سخناش مرز زبان نمی شناسد. پس ديگر بايد بتواند به حضور خود در اين معركه معنائى بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حيات خود دفاع كند و در اين سنگر پرخون و آتشى كه در آن تنها سخن از مرگ و زندگى مى رود و تنابندهئى را با تنابنده ئى سرشوخى نيست مسووليتى آشكار متعهد شود.
امروزه روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمىى صرف نيست وحتا نويسنده و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان خويش است و ابلاغ پيامش نياز به واسطه دارد، باز به هر زبان كه بنويسد نويسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود اين می توان بر هنرهائى چون نقاشى انگشت نهاد كه درك سخناش، در مقايسه با هنرهاى ديگر، به مترجمان چيره دست چرب زبان نياز چندانى ندارد و مجال ارتباط بىواسطه بر او تنگ نيست. در اين حال، سخنورى با اين همه قدرت و امتياز را مب توان ناديده گرفت و از او تنهـا به شنيدن افسـانه ای خواب آور چهل قلندر دلخوش بود؟ طبيبى چنين را میتوان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخه ى مسكنها پنهان كند؟
اگر قرار بر اين است كه «هنرمند» همچنان به تفنن دل مشغول كشف شگردهاى بهت انگيز باشد: اگر همچنان دربند خوش طبعى نمودنها باقى بماند كدام پيام و پيغام میبايد خيل دم افزون انسانهائى را كه درد می كشند و وهن مى بينند و تحقير مىشوند يا همچنان گرفتار توهمات خويشاند و به سود “پاى تا سرشكمان”تحميق مى شوند از خواب خوشبينى بيداركند و طلسم ديرباورىشان را بشكند؟
اگر قرار بر اين است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشمبندى لوطى صالحهاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مىكند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مىدانم كه اينها نه تنها سخنان تازه درآمدى نيست، كه حتا از دورهى كهنه گى شان تا فراسوهاى اندراس نيز دهه ها و دهه ها و دهه هاى باورنكردنى گذشته است! ـ بى گمان بسيارى از شما مرا از اين كه شايد گمان كرده ام در پيام خود، به مثابه درآمدى بر اين محفل گفتوگو از نوآورىها، با پيش كشيدن سخنى مندرس تر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفه ئى به طبق بر نهادهام سرزنش مى كنيد. اما آيا آن دوستان ملامتگو مى دانند كه ما در اين زمانه كجاى كاريم؟
آنچه بسيارى ها نمى دانند اين است كه به طور رسمى، ما تازه به دوره كشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرموده ايم، و بدين جهت آنچه من عرض مى كنم قرنها از زمانه ى خود پيش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطنمان تنها به صورت احكام صادرهى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به انحرافى بودن آنها حكم مى كنند علت اش اين است كه هنوز از لحاظ تاريخى به آن جا نرسيده ايم كه بتوان منحرف بودن آنها را از طريق استدلال منطقى ثابت كرد!
به هرحال، توضيحى بود كه فكر كردم لازم است عرض شود.
نقاشى و شعر و تئاتر و باقى قالبهاى هنرى امروز ديگر فقط ابزارى براى سرگرمى و تفنن نيست. بچه ى بازيگوش كودكستانى ديروز، اكنون انسان پخته ى كاملى است فهيم و پرتجربه و خردمند، كه مىتواند جامعه را به درك خود و فرهنگ و مفهوم عميق آزادى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى خرافات مدد برساند. و بى شك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مى كند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه كوشش و جوشش در به دست آوردن شيوه اى بيـان، انديشه ئى كارآيند را به معرفتى فراگير مبدل كند حضورش جز به حضور قدحى خالى اما سخت پرنقش و نگار بر سفره ى بى آش گرسنه گان به چه مى ماند؟
از اتهامات ما يكى اين است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمى پسنـديم به اين دليل كوته فكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آنكه ناگفته ئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمى پسنديم شعر سيـاسى است كه بناگزير از دريچه تنگ تعصبات سخن مى گويد و آنچه سخت اجتماعى مىشماريم شعر عاشقانه است كه درس محبت مىدهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىكنيم. دنيائى به وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مىبينيد كه در فاصله ئى كوتاه از خانه خودمان، براى پاره ئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.
گفته اند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مى شود. مىبينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مىشود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ديگرى به دو پول سياه نمى ارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشتهايش در مى نوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـى ماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مى مانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مىتوان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفه ئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفته انـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده است. همچنين مىتوان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كرده اند كه در تاريخ رقص مىتوان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيم راهه دچار بىحاصلى شدن.
[…]
مطالعه مجموعه هاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرنهـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده هاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مى شـده است. هيچكس هيچكس نيست و هركس همه است. و مى بينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخىشـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رساندهاند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بى گمان آنان نمىتوانسته اند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشهورانى بوده انـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشم بسته عريان كردهاند بى اين كه خود بدانند چه مى كنند. دوره فروش نمى دانـد كه مى توان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـارهاش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پرده هاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذينها پرداخته اند نه گناه ايشان است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پرده ها و گلدانها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بى احساس رقاصگـان از ياد برده است. اينجـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـوره ئى است كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدوده ئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مىشود و اگر در مثـل يكى چون كمالالملك به هر دليل كه باشد گوشه پرده ئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكوره ئى نمى برد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مىشود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزه س! خيلى با مزه س… فالگير يهودى!
اما اين حكايت ديروزها و دي سالها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى نيست، هرچند كه بازار دهان بندسازى همچنان پررونق باشد. روزگار تفنن و اينجور حرفها هـم نيست، چرا كه امروزه روز آثار هنرى بر سر بازارها به نمايش عام در مى آيد و دور نيست كه بيننده، مدعى ا ى بى گذشتى از آب درآيد و براى گرفتن حق خود چنگ در گريبان هنرمند افكند. دور نيست كه كسانى اثر هنرى ى فاقد پيام و اشارت هنرمند فاقد بينش را ـ به هر اندازه هم كه با شگردها و فوت و فنهاى بهت انگيز عرضه شده باشد ـ تنها در قياس با ماشين ظريف و پيچيده ئى قضاوت كنند كه در عمل كارى از آن ساخته نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مى تواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مى گويند اكنون كه هنرمنـد مى توانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسانهـاى جنوبى مى خوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مىكنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطره ئى از همـين اقيـانوس است. به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـده شدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مى تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بى احساس و ترحمى است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بىطرف نمى شناسـد.»
در چنين شرايطى كدام انسان شريف مى پذيرد كه خود را به صرف اين كه اهل هنر است از معركه دور نگه دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانه ى غيرقابل قبول و عذر بتر از گناه كسانى مى شماريم كه هنگام تقسيم مواجب و رتبه سرهنگ اند و در معركه ى جدال بنهپا! ـ هنرمند در حضور قاضى ى وجدان خود محكوم است در جبهه ای مبارزه با خطر متعهد كوششى بشود، و دريغا كه سختىى كار او نيز درست در همين است:
نقش چهره هاى دردكشيده ئى كه گرسنه گى مچاله شان كرده، به نيت ارائه دادن مشكلى جهانى چون گرسنه گى؟ ــ تصوير صفى بى انتها از مشتى انسان پا در زنجير يوغ برگردن، به قصد باز نمودن فجايع ناشى از بهره كشىى آدمى از آدمى؟ ــ يا تجسم محبوسى كه ميله هاى سياه قفس اش را به رنگ سفيد مى اندايد، به رسم هشدار دادن از خوش خيالىها؟ ــ
نه، مسلما هيچ كس مشوق ساده گرائى و سطحى نگرى، مبلغ خودفريبى و رفع تكليف و خواستار خلق شعارهاى آبكى بى ارز نيست. رويه ى ديگر هنر اعتلاى فرهنگ است، و بينش هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهى اى عميق و گسترده مى طلبد تا بتواند جوابگوى علل وجودى خويش در عرصه ى زمان باشد، ـ چيزى كه نام ديگرش مشاركت در همآوردى در صحنه ى جهانى ى فرهنگ بشرى است.
شمار زيادى از هنرمندان ما ترجيح مى دهند از همان مرز استادى در چم و خم و ارائه ى شگردهاى فنى كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مى دهند ناطقانى بلبل زبان باشند اما سخنى از آن دست به ميان نياورند كه احتمالا مالشان را بى خريدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقايقى كه جان شيرينشان را به مخاطره اندازد.
اوضاع مملكت قاراشميش است
احمد شاملو