Thursday, October 26, 2017

علی اشرف درویشیان درگذشت



علی اشرف درویشیان نویسنده‌ و پژوهشگر روز پنجشنبه (۴ آبان) در سن ۷۶ سالگی درگذشت

 * * * * *
همیشه مادر
علی اشرف درویشیان

بازجو جزوه‌اي‌ به‌ من‌ نشان‌ داد: «اين‌ را شما تايپ‌ كرده‌اي‌؟»
قاطعانه‌ گفتم‌: «نه‌. نخير.»
عكس‌ پسربچه‌اي‌ را جلو صورتم‌ گرفتند: «مي‌شناسي‌؟»
«نه‌.»
عكس‌ شعاع‌ را نشانم‌ دادند: «او را كجا ديده‌اي‌؟»
«هيچ‌جا. نمي‌شناسم‌.»
عكس‌هاي‌ ديگري‌ نشانم‌ دادند و من‌ گفتم‌ كه‌ نمي‌شناسم‌.
مرا به‌ اتاق‌ ديگري‌ بردند كه‌ ديوارهايش‌ با كاشي‌ سفيد پوشيده‌ شده‌ بود.همان‌ بازجوي‌ سيه‌چردة‌ ديشبي‌ پشت‌ ميز نشسته‌ بود. شتك‌هاي‌ خون‌ روي‌كاشي‌ها ديده‌ مي‌شد. عضدي‌ آمد و مچ‌ دست‌ مرا گرفت‌ و پيچاند و يكي‌ ازمأمورها گفت‌: «زودتر آن‌ وسايل‌ الكتريكي‌ را بيار.»
گيره‌های فلزی دستگاه‌ را به‌ بدنم‌ وصل‌ كردند. به‌زير گلو، لالة‌ گوش‌،روي‌ پلك‌ها و جاهاي‌ حساس‌ بدن‌. برق‌ را وصل‌ كردند. يك‌هو تكان‌ خوردم‌.تمام‌ بدنم‌ گُر گرفت‌. مثل‌ آن‌كه‌ توي‌ آتش‌ افتاده‌ باشم‌. مثل‌ برق‌گرفته‌ها بدنم‌سوزن‌ سوزن‌ مي‌شد. مي‌سوخت‌. باز شوك‌ دادند. مأمورها دورم‌مي‌چرخيدند. شلاق‌ آوردند و در حالي‌ كه‌ گيره‌هاي‌ برقي‌ به‌ بدنم‌ بود، شلاق‌مي‌زدند. بعد از ميلة‌ پنجره‌ آويزانم‌ كردند. دست‌هايم‌ را به‌ ميله‌ها قفل‌ كردند.دوباره‌ آتش‌ از سر و پايم‌ بالا رفت‌. به‌شدت‌ تكان‌ مي‌خوردم‌. هيچ‌چيز در آن‌لحظه‌ها نمي‌توانست‌ مرا از حرف‌زدن‌ بازدارد مگر عشق‌ به‌ بچه‌هايم‌، عشق‌ به‌رفقايم‌. عشق‌ به‌ آن‌ها كه‌ خون‌شان‌ روي‌ كاشي‌ها پاشيده‌ شده‌ بود. من‌ به‌ دست‌دشمن‌ افتاده‌ام‌ و كوچك‌ترين‌ كلمه‌اي‌ مي‌تواند آن‌ها را به‌ اين‌ شكنجه‌گاه‌بكشاند.
«جهان‌بخش‌ را مي‌شناسي‌؟»
«نه‌.»
و خوش‌حال‌ شدم‌ كه‌ جهان‌ هنوز زنده‌ است‌.
«شعاع‌ را مي‌شناسي‌؟»
«نه‌.»
در دل‌ شاد شدم‌ كه‌ شعاع‌ هم‌ زنده‌ است‌.
بازجو دسته‌كليدي‌ جلو صورتم‌ گرفت‌: «اين‌ كليدها مربوط‌ به‌ كجاست‌؟»
اين‌ را مي‌دانستم‌ كه‌ دو شبانه‌روز از دست‌گيري‌ من‌ گذشته‌ و رفقا بايدخانه‌هاي‌ خود را تخليه‌ كرده‌ باشند. كليد در برابر چشمانم‌ تكان‌ مي‌خورد. من‌ساعت‌ دو بعد از ظهر دو روز قبل‌ با كبير قرار داشتم‌ و كبير ساعت‌ هفت‌همان‌روز با شعاع‌ قرار داشت‌. پس‌ فكر كردم‌ كه‌ حتماً كبير و شعاع‌ هم‌ديگر راديده‌اند و جريان‌ را متوجه‌ شده‌اند و خانه‌ را خالي‌ كرده‌اند و مأمورها كليدهارا از همان‌ خانه‌ به‌ دست‌ آورده‌اند.
فرياد زدم‌: «دژخيم‌ها، پسرم‌ را كشتيد. مرا هم‌ بكشيد.»
«عجله‌ نكن‌. تو را هم‌ مي‌كشيم‌؛ اما پس‌ از گفتن‌ تمام‌ اطلاعاتت‌.»
و پرسيد: «هر چه‌ زودتر محل‌ خانة‌ تيمي‌ات‌ را بگو.»
«نمي‌گويم‌.»
شوك‌ و شلاق‌ دوباره‌ از سر گرفته‌ شد. از پنجره‌ بازم‌ كردند و پايين‌آوردند: «نقشة‌ خانه‌ را بكش‌ روي‌ اين‌ كاغذ.»
چون‌ از تخلية‌ خانه‌ مطمئن‌ بودم‌، نشاني‌ را دادم‌. بازجو فوراً با تلفن‌ نشاني‌را به‌ مأمورهايش‌ داد و گفت‌ كه‌ به‌ آن‌ نشاني‌ بروند و تمام‌ وسايل‌ خانه‌ راانگشت‌نگاري‌ كنند. بعد برگشت‌ و مشتي‌ به‌ صورتم‌ كوبيد: «تو همة‌ كارها راخراب‌ كردي‌. ما همه‌جا را محاصره‌ كرده‌ بوديم‌ و مي‌خواستيم‌ آن‌ كسي‌ را كه‌تو را به‌ آن‌ خانه‌ برده‌ بود، دست‌گير كنيم‌؛ اما تو همه‌چيز را به‌هم‌ زدي‌.»
من‌ خوش‌حال‌ بودم‌ كه‌ كبير نجات‌ پيدا كرده‌ بود. دوباره‌ عكس‌ شعاع‌ راآوردند. عكس‌ جديد او بود.
«اين‌ را مي‌شناسي‌؟»
«بله‌ مي‌شناسم‌.»
«چرا قبلاً گفتي‌ نمي‌شناسي‌؟»
«آن‌ عكس‌ مربوط‌ به‌ جواني‌اش‌ بود و نشناختم‌.»
«خُب‌ اين‌ شعاع‌ قدش‌ چه‌ اندازه‌ است‌؟»
«يادم‌ نيست‌.»
«چه‌ لباسي‌ مي‌پوشد؟»
«لباس‌ سرمه‌اي‌.»
مي‌دانستم‌ كه‌ شعاع‌ آن‌ لباس‌ سرمه‌اي‌ را كه‌ سال‌ها مي‌پوشيد ديگرنمي‌پوشد. ديگر نخ‌نما شده‌ بود.
«موهايش‌ بلند است‌ يا كوتاه‌؟»
«بلند.»
و با خود گفتم‌ كه‌ حتماً او موهاي‌ خود را كوتاه‌ مي‌كند.
مأمورها از خانه‌اي‌ كه‌ نشاني‌اش‌ را داده‌ بودم‌، دست‌خالي‌ برگشتند. خيلي‌عصباني‌ بودند. مرا دوباره‌ به‌ اتاق‌ شكنجه‌ بردند. شوك‌ و شلاق‌ از سر گرفته‌شد. پس‌ از مدتي‌ شكنجه‌، دوباره‌ مرا به‌ اتاق‌ ديگري‌ بردند. مردي‌ به‌ اتاق‌ آمدو با من‌ صحبت‌ كرد: «خانم‌، من‌ غير از اين‌ها هستم‌. اين‌ها جلادند. ممكن‌است‌ هر آن‌ خون‌ تو را بريزند. بيا و حرف‌هايت‌ را صاف‌ و ساده‌ به‌ من‌ بگو تانجات‌ پيدا كني‌.»
پوزخند زدم‌ و گفتم‌: «بله‌ شما واقعاً غير از آن‌ها هستيد. از قيافه‌تان‌پيداست‌.»
مرا به‌ اتاق‌ ديگري‌ بردند و ديدم‌ كه‌ سمايل‌ را آورده‌اند. روي‌ تخت‌شكنجه‌ بسته‌ شده‌ بود. مرا بالاي‌ سر او بردند و گفتند: «اين‌ را مي‌شناسي‌؟»
«نه‌.»
سمايل‌ را از روي‌ تخت‌ باز كردند و كشان‌كشان‌ بردند.
بعد از ظهر بازجوي‌ جديدي‌ هم‌راه‌ با عضدي‌ آمد. او ناهيدي‌ بود.شكنجه‌گر معروف‌ مشهد. به‌ من‌ نزديك‌ شد و گفت‌: «اسم‌ رفقايت‌ را بگو!»
من‌ چند تا اسم‌ از رفقايي‌ كه‌ قبلاً دست‌گير شده‌ بودند گفتم‌. عضدي‌ سيلي‌محكمي‌ توي‌ گوشم‌ زد و فرياد كشيد: «اين‌ سليطه‌ اسم‌ آن‌هايي‌ را مي‌گويد كه‌دست‌گير شده‌اند. ببريدش‌ بالا.»
مرا به‌ اتاق‌ بالا بردند، به‌ شكنجه‌گاه‌ و شروع‌ كردند. دوباره‌ مرا پايين‌آوردند. چند بار اين‌كار را تكرار كردند تا هوا تاريك‌ شد.
شب‌، مردي‌ با ظرفي‌ كه‌ قلم‌موي‌ پهني‌ در آن‌ بود آمد. قلم‌مو را در ظرف‌ زدو روي‌ زخم‌هايم‌ كشيد. آب‌ نمك‌ بود. از درد و سوزش‌ به‌خود پيچيدم‌. او درحالي‌ كه‌ قلم‌ مو مي‌كشيد، خيلي‌ آرام‌ و خون‌سرد مي‌گفت‌: «حرف‌هايت‌ رابزن‌ خانم‌. اگر حرف‌هايت‌ را بزني‌ به‌ وجدانم‌ قسم‌ تو را فوراً به‌ بيمارستان‌مي‌فرستم‌.»
به‌ چشمان‌ قي‌گرفته‌اش‌ نگاه‌ كردم‌ و ساكت‌ ماندم‌. عضدي‌ در را به‌هم‌ زد وبه‌ اتاق‌ آمد. كشيده‌اي‌ به‌ صورتم‌ زد و گفت‌: «اين‌ بي‌شرف‌ به‌ فكر بچه‌هايش‌نيست‌. اين‌ عفريتة‌ بي‌غيرت‌ معلوم‌ نيست‌ الان‌ بچه‌هايش‌ كجا هستند. مثل‌سيب‌زميني‌ بي‌رگ‌ است‌.»
مردي‌ با موهاي‌ جوگندمي‌ وارد شد و گفت‌: «خانم‌ بگو بچه‌هايت‌ كجاهستند. قسم‌ به‌ وحدانيت‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترين‌ مدرسه‌ها مي‌فرستم‌.»
با صداي‌ پر از كينه‌ گفتم‌: «آن‌ مدرسه‌ها براي‌ خودتان‌ خوب‌ است‌.»
مرد گفت‌: «اگر حرف‌ نزني‌ دوباره‌ مي‌بريمت‌ بالا.»
اين‌ تهديد بود. مي‌دانستم‌. چون‌ ديگر در بدنم‌ جاي‌ سالمي‌ باقي‌ نمانده‌بود كه‌ دوباره‌ شكنجه‌ام‌ بدهند. چند لحظه‌ پيش‌ مرا از زير سِرُم‌ بيرون‌ آورده‌بودند. روز پيش‌ هم‌ در زير سِرُم‌ بيهوش‌ شده‌ بودم‌. مرا به‌ سلولي‌ بردند. يك‌تخت‌ آهني‌ در سلول‌ بود كه‌ مرا روي‌ آن‌ بستند.
نگهبان‌ها رفتند. تنها ماندم‌. به‌ سقف‌ سلول‌ خيره‌ شدم‌… داشتم‌ توي‌ بيابان‌بي‌سر و تهي‌ مي‌دويدم‌. خروسي‌ زير بغلم‌ بود، خروسي‌ سياه‌. مي‌بردم‌ براي‌دعانويس‌. دعانويسي‌ كه‌ چند فرسنگ‌ از ده‌ ما دور بود. يازده‌ سالم‌ بود. برادرم‌،برادر كوچكم‌ مريض‌ شده‌ بود و گفته‌ بود كه‌ آب‌ دعا بايد به‌ خوردش‌ بدهيم‌.خروس‌ از دستم‌ فرار كرد. خيلي‌ دويدم‌ تا گرفتمش‌. دعانويس‌ خروس‌ را ازمن‌ گرفت‌ و كاغذي‌ به‌ دستم‌ داد تا در آب‌ بزنيم‌ و آبش‌ را به‌ برادرم‌ بدهيم‌… مرابه‌ پاسبان‌ پيري‌ شوهر دادند. عرق‌خور بود. از در كه‌ مي‌آمد از مستي‌ مي‌افتادتوي‌ حوض‌. او را بيرون‌ مي‌آوردم‌. به‌ اتاق‌ مي‌بردم‌. لباس‌هايش‌ را عوض‌مي‌كردم‌… از او طلاق‌ گرفتم‌… به‌ فرمان‌ شوهر كردم‌. هر شب‌ كتكم‌ مي‌زد.دست‌هايم‌ را از پشت‌ مي‌بست‌. مي‌خواست‌ با چاقو سرم‌ را ببرد… بچه‌هايم‌…بچه‌هاي‌ عزيزم‌ مزدك‌ و ماني‌ و اسفنديار. كجا بودند حالا. چه‌ مي‌كردند درخانه‌هاي‌ تيمي‌… بُغض‌ گلويم‌ را فشار مي‌داد. نگذاشتم‌ اشكم‌ سرازير شود.ممكن‌ بود، شكنجه‌گرها، توي‌ سلول‌ بيايند و اشك‌هايم‌ را ببينند.
ساعت‌ دوازده‌ شب‌ بود كه‌ يك‌ نفر عينكي‌ تو آمد. من‌ از گذشت‌ زمان‌ حس‌مي‌كردم‌ كه‌ بايد چه‌ ساعتي‌ باشد.
مرد، عينك‌ تيره‌اي‌ به‌ چشم‌ داشت‌. نشست‌ و پرسيد: «شما عضو كدام‌گروه‌ هستيد؟»
محكم‌ گفتم‌: «چريك‌هاي‌ فدايي‌ خلق‌.»
عينكي‌ پرسيد: «ايدئولوژي‌ شما چيست‌؟»
«ماركسيسم‌ ـ لنينيسم‌!»
«چه‌كاره‌ بودي‌؟»
«خانه‌دار.»
«كساني‌ را كه‌ مي‌شناسي‌ نام‌ ببر…»
من‌ نام‌ كساني‌ را كه‌ مي‌دانستم‌ دست‌گير يا شهيد شده‌اند بردم‌.
پرسيد: «موقع‌ دست‌گيري‌ چه‌ كسي‌ همراهت‌ بود؟»
«هيچ‌كس‌. تنها بودم‌.» و نام‌ كبير را نگفتم‌.
«چه‌ كسي‌ شما را به‌ آن‌ خانة‌ تيمي‌ برد؟»
«يكي‌ از رفقايي‌ كه‌ تا آن‌وقت‌ نديده‌ بودم‌.»
«قدش‌ چه‌ اندازه‌ بود؟»
«متوسط‌.»
«چه‌ كتاب‌هايي‌ تا به‌ حال‌ خوانده‌اي‌؟»
«فرصتي‌ براي‌ مطالعه‌ نداشته‌ام‌. خيلي‌ كم‌ كتاب‌ خوانده‌ام‌.»
«يكي‌ از كتاب‌هايي‌ را كه‌ خوانده‌اي‌ نام‌ ببر.»
«كتاب‌ مادر ماكسيم‌ گوركي‌.»
نمي‌دانستم‌ كه‌ خواندن‌ كتاب‌ مادر، سه‌ سال‌ زندان‌ دارد.
«بچه‌هايت‌ را پيش‌ چه‌ كساني‌ گذاشته‌اي‌؟»
«آن‌ها يك‌ روز از خانه‌ بيرون‌ رفتند و ازشان‌ بي‌خبرم‌.»
«كدام‌ خانه‌؟»
«همان‌ خانه‌اي‌ كه‌ در تهران‌ بودم‌.»
«بچه‌هايت‌ با چه‌ كساني‌ دوست‌ بودند؟»
صورتم‌ را رو به‌ ديوار برگرداندم‌ و با اعتراض‌ گفتم‌: «آقا ديگر خسته‌شده‌م‌. مي‌بيني‌ كه‌ جاي‌ سالمي‌ در بدنم‌ باقي‌ نگذاشته‌اند. نمي‌توانم‌ جواب‌بدهم‌.»
بازجويي‌ آن‌شب‌ به‌ وسيلة‌ آن‌ مرد، تا صبح‌ طول‌ كشيد. چشمانم‌ از هم‌ بازنمي‌شد. بازجو دست‌هايم‌ را باز كرد و رفت‌.
از توي‌ راه‌رو خِش‌خِش‌ زنجير مي‌آمد. كسي‌ پاهايش‌ را روي‌ زمين‌مي‌كشيد و زنجيرهايش‌ صدا مي‌داد. از ميان‌ سلول‌ صداي‌ جيغ‌ و فرياد مي‌آمد.
«بگو رفقايت‌ را.. بگو كجا قرار داري‌؟»
«نمي‌دانم‌… نمي‌دانم‌… اشتباهي‌ مرا گرفته‌ايد.»
مي‌دانستم‌ كه‌ تا چند لحظه‌ ديگر، شكنجه‌ و بازجويي‌ من‌ شروع‌ خواهدشد. بلند شدم‌ و نشستم‌ روي‌ تخت‌. روسري‌ام‌ را باز كردم‌ و دور گردنم‌پيچيدم‌. دو سر روسري‌ را از دو طرف‌ كشيدم‌ كه‌ شايد بتوانم‌ خودم‌ را خفه‌كنم‌. اما نشد. نتوانستم‌. يعني‌ دست‌هايم‌ آن‌ قدرت‌ را نداشتند كه‌ روسري‌ رامحكم‌ بكشم‌. خواستم‌ بلند بشوم‌ و خودم‌ را با سر از روي‌ تخت‌ به‌ زمين‌ بزنم‌.اما توانايي‌ بلندشدن‌ نداشتم‌. مدتي‌ بي‌حال‌ ماندم‌. سرم‌ را به‌ ديوار زدم‌.فايده‌اي‌ نداشت‌. روسري‌ را توي‌ دهان‌ خودم‌ چپاندم‌. بي‌فايده‌ بود. هنوز زنده‌بودم‌.
در تقلاي‌ نابودي‌ خودم‌ بودم‌ كه‌ در باز شد و پنج‌ شش‌تا ساواكي‌ تو آمدندو شروع‌ كردند به‌ زدن‌ سيلي‌ و لگد. باز هم‌ همان‌ مرد جوگندمي‌ آمد و مرا اززير دست‌ مأمورها بيرون‌ كشيد و گفت‌: «خانم‌ مسير بچه‌هايت‌ را بگو. كجارفتند؟ به‌ خدايي‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترين‌ مدرسه‌ها مي‌گذارم‌. من‌ دلم‌ براي‌آن‌ها مي‌سوزد.»
گفتم‌: «آقا اگر بچه‌هاي‌ من‌ جايي‌ مي‌رفتند كه‌ مي‌بايد من‌ بدانم‌، خُب‌همان‌جا پيش‌ خودم‌ مي‌ماندند. من‌ صد بار ديگر مي‌گويم‌ كه‌ نمي‌دانم‌ آن‌هاكجا رفته‌اند.»
عضدي‌ از در وارد شد و طبق‌ معمول‌ كشيده‌اي‌ به‌ صورتم‌ زد و پرسيد: «آن‌چاهي‌ كه‌ توي‌ زيرزمين‌ كنديد براي‌ چه‌كاري‌ بود؟»
با تعجب‌ پرسيدم‌: «كدام‌ چاه‌؟ ما چاهي‌ در زيرزمين‌ نداشته‌ايم‌!»
چند سيلي‌ ديگر به‌ من‌ زد و گفت‌: «بله‌ چاه‌! خودت‌ را به‌ آن‌ راه‌ نزن‌سليطه‌.»
به‌ دستور عضدي‌ وسايل‌ الكتريكي‌ را آوردند و همان‌جا توي‌ سلول‌ به‌بدنم‌ وصل‌ كردند. اين‌بار پسر جواني‌ مرا شكنجه‌ مي‌داد. گيره‌هاي‌ فلزي‌ را به‌پلك‌هايم‌ وصل‌ كرده‌ بودند و هم‌راه‌ با پرش‌ پلك‌ها، گيره‌ها مي‌پريدند و بازمي‌شدند. جوان‌ براي‌ آن‌كه‌ گيره‌ها جدا نشوند، پالتوي‌ مرا روي‌ سرم‌ كشيد.نيم‌ساعت‌ گيره‌ها به‌ پلك‌ها و بدنم‌ وصل‌ بود.
مرا بلند كردند و از نردة‌ پنجره‌ آويختند و با شلاق‌ زدند. گيره‌ها وصل‌بودند. شوك‌ داده‌ مي‌شد و با شلاق‌ هم‌ مي‌زدند. سرم‌ از شدت‌ جريان‌ برق‌تكان‌ مي‌خورد و سر و صداي‌ عجيبي‌ در مغزم‌ مي‌پيچيد: «شعاع‌ كجاست‌؟»
«نمي‌دانم‌.»
عضدي‌ با خشم‌ گفت‌: «اين‌ شعاع‌ از پويان‌ هم‌ خطرناك‌تر است‌.مدت‌هاست‌ دنبالش‌ هستيم‌. از هفده‌ سالگي‌ فعاليت‌ مي‌كرده‌ و حتي‌ يك‌بارهم‌ دست‌گير نشده‌. عكس‌ و تفضيلاتش‌ را داريم‌.»
سقلمه‌اي‌ زير چانه‌ام‌ زد: «موهايش‌ بلند است‌ يا كوتاه‌؟»
«بلند است‌.»
«چه‌وقت‌ روز از خانه‌ بيرون‌ مي‌رود؟»
«صبح‌ زود.»
بارها و بارها سؤال‌ها را تكرار كردند، اما من‌ با همة‌ سر و صداها و ضربه‌هاو صدمه‌هايي‌ كه‌ مي‌زدند حواسم‌ جمع‌ بود. گم‌راه‌شان‌ مي‌كردم‌.
«جاي‌ بچه‌هايت‌ را بگو قبل‌ از آن‌كه‌ دست‌گيرشان‌ كنيم‌ و جلو جوخة‌ آتش‌بگذاريم‌.»
«گفتم‌ كه‌ نمي‌دانم‌ بچه‌هايم‌ كجا هستند.»