محمدمختاری شاعرونویسنده و مترجم که در۱۲آذر۱۳۷۷درماجرای قتلهای زنجیرهای کشته شد
* * * * * * * * * *
در تاریخ 9/9/1377 آقای موسوی ( سید مصطفی کاظمی ) نزد دری ( نجف آبادی ) میرود و در مورد قتل داریوش فروهر و همسرش گزارش می دهد. موسوی پس از این دیدار به من (مهرداد عالیخانی) گفتند: فعلا کار کانون(کانون نویسندگان) را انجام بدهید (یعنی این موضوع در اولویت قتل ها قرار گیرد) ، موسوی تاکید کرد هر چه سریعتر شروع کنید.
موسوی در همان تاریخ منزل آقای حقانی (مدیر کل پشتیبانی معاونت اطلاعات مردمی) می رود. ( توضیح: اینکه پیگیری کار اطلاعاتی روی عناصر فرهنگی از جمله کانون در حوزه فعالیت های معاونت اطلاعات مردمی قرار داشت ) موسوی برنامه حذف را با حقانی در میان می گذارد و می گوید: من بگویم کافی است یا دری هم باید بگوید؟ حقانی می گوید: شما بگویید کافی است و قرار می شود همکاری حقانی با ما آغاز شود. حقانی گفته بود می تواند از منزل امن، خودرو و نیرو در اختیار ما قرار دهد عملا نیز چنین کرد.
7 جلد پرونده از مهمترین سوژه های فعال کانون(نویسندگان) گلشیری - منصور کوشان - علی اشرف درویشیان، سپانلو، مختاری، پوینده چهل تن را به واسطه اصغر سیاحی(سیاح) به آقای موسوی تحویل دادم. موسوی پرونده ها را زیر میز تلفن خود قرار می دهد . اما بعدا آنها را عودت می دهد و می گوید: نیاز به ارسال پرونده نیست. هر کسی عضو جمع مشورتی باشد مشمول طرح حذف می گردد. از هر کدام بخواهید شروع کنید .
قرار شد از مهمترین ها شروع شود. شماره تلفن مختاری از طریق یکی از منابع اداره چپ نو با نام مستعار داریوش به دست آمده بود. قرار شد تا روز پنجشنبه 12/9/77 روی آدرس سوژه استقرار پیدا کند(کنیم). خبر به آقای موسوی دادم و با عزیزپور قرار گذاشتم. اعتراض کرد گفت: این کار را سعی کن با زیر مجموعه آقای حقانی و در ارتباط با روشن انجام دهی .
قراری برای 8 صبح مورخه 12/9/77 در خیابان آفریقا – مقابل پمپ بنزین (بین خیابان اسفندیار و خیابان شهید سعید ناصری یا علوی) جهت عزیزپور و نیروهای عمل کننده او همچنین رضا روشن، آموزگار و خسرو گذاشته شده بود. خسرو داخل یکی از کوچه ها شد (احتمالاً خیابان اسفندیار) و پلاک های جعلی را روی تاکسی نصب کرد و سپس به طرف منزل مختاری حرکت کردیم. در سر کوچه (شهید سعید ناصری یا علوی) و مستقر شدیم. عزیزپور دو ماشین نیرو با خودش آورده بود . حدود ساعت 17 مختاری با لباس اسپرت از کوچه بیرون آمد و از شمال به جنوب خیابان آفریقا حرکت کرد. در این ساعت ناظری و روشن جهت اقامه نماز محل را ترک کرده بودند لذا سریعا به ناظری زنگ زدم و خبر دادم سوژه بیرون زد. خودش و روشن را سریع به محل برسانند. مختاری برای خرید در حوالی محل سکونت خود بیرون آمده بود. حدود 20 دقیقه خریدش طول کشید.در حال برگشتن به منزل بود که علی و رضا رسیدند. از خسرو خواستم که تاکسی را در گوشه ای پارک کند،کرد . رضا و علی پیاده به دنبال مختاری راه افتادند. خسرو پشت فرمان پژو نشست و به سمت شمال آفریقا حرکت کرد. من در صندلی جلو قرار گرفتم. یک کوچه مانده به منزلش (در سمت راست خیابان) علی و رضا جلوی او را گرفتند و تحت پوشش پرسنل دادستانی وی را سواراتومبیل کردند. علی در سمت چپ، مختاری وسط و رضا روشن در سمت راست او روی صندلی عقب نشست .
ناظری در همان ساعت حوالی 13 مورخه 12/9/77 با هماهنگی قبلی قرار شد از یکی از محیط های اداری بهشت زهرا که در اختیار حراست قرار دارد ( چون ناظری مسئولیت(مسئول) حراست بهشت زهرا بود) استفاده شود . روشن, ناظری و سایر دست اندرکاران طرح الغدیر (اعدام منافقین) قبل از شروع عملیات پائیز 77، از این محل مستمرا استفاده می کردند.قرار شد از این محل برای به قتل رساندن مختاری استفاده شود. از طریق اتوبان شهید همت کمربندی جاده مخصوص بهشت زهرا به مقصد برسیم. به جهت طولانی بودن مسیر من با مختاری بحث پیرامون کانون را شروع کردم بعد از اینکه به محل رسیدیم روشن خواست چشمش را ببندد و پیاده شود. از زمان سوار شدن خواسته بودیم سرش پائین باشد تا متوجه نشود کجا می رویم .
داخل ساختمان شدیم. در همان اتاق اول از وی خواستند روی زمین بنشیند. همه کار را روشن و ناظری تمام کردند. بسیار حرفه ای و مسلط عمل نمودند. ناظری سریعا طناب مربوطه را از کابینت داخل اتاق در آورد مقادیری پارچه سفید برداشت. چشم و دست او را از پشت سر بست. طناب را به گردن او انداخت به روی شکم خواباند و حدود 4 یا 5 دقیقه طناب را تنگ کرد و آنرا کشید در این حالت ناظری دهان سوژه را با یک پارچه سفید گرفته بود تا بدینوسیله از ریختین خون به زمین و ایجاد سر و صدای احتمالی جلوگیری کند .
این دو از روی ناخن ها تشخیص دادند که کار تمام شده سپس ماشین پژو را به شکلی قرار دادند تا صندوق عقب آن مقابل درب این محل قرار گیرد. من و خسرو و روشن جنازه را وسط پتو قرار دادیم و در صندوق عقب گذاشتیم. خسرو پشت فرمان نشست. در جاده افسریه یک مسیر فرعی به کارخانه سیمان تهران منتهی می شد. اطراف آن مسیر خلوتی بود . ساعت حدود 20 ماشین را نگه داشته، جنازه را بیرون گذاشتیم. پس از پائین گذاشتن جسد ، موسوی زنگ زد نتیجه کار را می خواست. گفتم: دقایقی است خلاص شده و راهی منزل هستیم. موسوی گفت: بیا امشب همدیگر را ببینیم. من در شهرک آپادانا هستم. قرار شد ساعت 22:15 دقیقه او را در محل مذکور دیده و مشروح گزارش بدهم .
پرسنل تیم ترور محمد مختاری :
صادق ( مهرداد عالیخانی ) - پرسنل معاونت امنیت – اداره کل چپ – اداره چپ نو – رابط آقای موسوی و تیم عملیات
علی ناظری – پرسنل معاونت اطلاعات مردمی – اداره کل پشتیبانی عملیاتی – مسئول اداره عملیات
رضا روشن – کارشناس اداره کل التقاط در معاونت امنیت – مباشر قتل محمد مختاری
خسرو براتی – همکار غیر وزارتی (منبع) راننده اتومبیل مورد استفاده
اظهارات مهرداد عالیخانی در بازجویی مورخ 4/2/1379
جستجو
دستی به نيمه تن خود میكشم
چشمهايم را میمالم
اندامم را به دشواری به ياد میآورم
خنجی درون حنجرهام لرزشی خفيف به لبهايم میدهد
نامم چه بود؟
اين جا كجاست؟
دستی به دور گردن خود میلغزانم
سيب گلويم را چيزی انگار میخواسته است له كند
له كرده است؟
در كپه ذغاله به دنبال تكهای آينه میگردم
چشمم به روی ديواری زنگار بسته میماند
خطی سياه و محو نگاهم را میخواند:
«آغاز كوچههای تنها
و مدخل خيابانهای دشوار
تف كرده است دنيا در اين گوشه خراب
و شيب فاضلابهای هستی انگار اين جا
پايان گرفته است»
باد عبور سالهائی كه از اين جا گذشته است اندامم را میبرد
و سايهای كرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است.
سنگينی پياده رو از رفتن بازم میدارد
میايستم كنار ساختمانی كه ناتمام ويران شده است
خاكستر از ستونهای سيمانی
افشانده میشود بر اشياء كپك زده
از زير سقف سوراخی گاهی سايهای بيرون میخزد
خم میشود به سوی گودالی
كه در كفاش وول میخورند سايههای نمور گوش ماهیها
دستی به سوی سايه ديگر دراز میشود
و محو میگردد
در سايه بلند جرثقيلی زنگ زده
و حلقه طنابی درست روی سرم ايستاده است
در انقباض ناگهانی
دردی كشيده میگذرد از تشنج خون
انگار چشمهايم
آن جا به روی سيمهای خاردار پرتاب شده است.
نيمی از اين تن
اكنون آشناست.
نيم ديگر
آن سايه شكسته است كه دوران انحلالش
پايان گرفته است.
تنها نياز تاريكی را به خاطر میآورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان كشيده و
چهرهاش در نيمی از چهره زمين
گم گشته
تا آدمی تنزل يابد به ناگزيرترين شكل خويش و
نيم سايه گرسنگی تنش را چون كسوف دايم بپوشاند
و هر زمان كه چشمانش فرو میافتد
بر نيم آفتابی ذهنش
چشم بندی بر تلالو خونش ببندد
سرنگونش آويزند
در چاههای شقاوت:
حس كبود غار كه تنهامان نگذاشته است از سايهای به سايه و
چاهی به چاه و
ريشههای ظلمت را گره زده ست به گيسوان مان
«گيسوی كيست اين كه به زنگار میزند؟
وز سيم خاردار
آويخته است؟»
گامها از پی هم میرسند
تخت كبود و قوس درد كه تو در تو فرو میآيد پر شتاب و
كلاف عصب را برش میزند
در كف پا و
زير چشم بند فرو میرود
خون و لعاب دندانهای هم را حس میكنيم از كهنه پارهای خشكيده
كه راههای صدا را نوبت به نوبت در دهان هريكمان بسته است و جيغها
برمیگردد
تا سرازير شود به درون
آماس میكند روح و تاول بزرك میتركد در خون و ادرار
از نيم سايهای كه فرو افتاده است بر خاك
دستی سپيد ساق عفن ر ا میبرد و میاندازد در سطل زباله.
گنجشكهای سرگردان
ديگر درنگ نمیكنند
بر سيمها كه رمز شقاوت را میبرند
و عابران – كه اكنون كم كم میبينمشان - میآيند و میروند
نه هيچ يك نگاهی میاندازد
نه هيچ يك دماغش را میگيرد
و تكهای از آفتاب انگار كافی است تا از هم بپاشند
هم ذاتی عفونت و وحشت كه سايهای يگانه پيدا میكنند
تابوتها كه راه گورستان را
تنها
میپيمايند
و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع میكند.
«آه آن نيمهام كجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»
گودالها چه زود پر شد
از ما كه از طنابها و آمبولانسها يكديگر را پائين
میآوريم
حتی صدای هيچكس را انگار نشنيدم
تا آمدی و ايستادی روزی بر سينه بيابانی
و از تشنج خونت آوائی برخاست
كه يك روز در تنم
پيچيده بود و تاول را تركانده بود.
آن شب كه شهر را از تابوتها بيرون كشيدند
گودال دسته جمعی ما را ستارهها نشان كردند
از زير دب اكبر يك شب پائين آمدند و رد پایشان
بر خاك ماند
تا خانهها نشانیمان را پيدا كردند
به راه افتادند
آمدند
تا رؤياشان را پيدا كنند.
و بولدرزها، تانكها، از برابر رسيدند
آنگاه آمدی و ايستادی و از تشنج خونت
خاك از صدای گمشده خويش
آگاه شد
ديدم كه استخوانهايم
از گوشت تنت گوياتر شده است
و نالهای كه برآمد از درونشان
پنهانترين زوايای سنگ را به سنگ میشناساند.
ديدم به روی خاك میلغزد دستهايت
و شكل میگيرد اندامم
خطها بروز میكند و سايهها به هم میگرايند
گيسويت از كدام جهت پيچيد در گيسوانم؟
ديدار خاك هيچ پريشانش نكرد.
انگار ريشهای كه مدد میگيرد از ريشهاش
ديدم كه بيد مجنون میرويد میرويد
و ريشه در تنم آويخته است
«پس عشق بود؟
گسترده بود نقشه ميدان مرگ
و عشق بود؟»
اين واژه را چگونه به خاطر آوردم؟
بايد كسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد
كه اكنون پژواكش را میشنوم.
وقتی كه آيههای غيبت هرروز در محلهای خوانده میشد
يك روز كودكی كه پای طناب ايستاده بود
و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود
ناگاه سربرآورد و بیتحاشی چيزی گفت و گريخت.
و من هنوز ايستاده بودم
بين تمام جمعيت
پژواك گامهايش را میشنيدم
می شنوم
غوغای استخوانهايش را میشنيدم
میشنوم
انگار آن صدف را بر گوشم نهادهام
میلرزد از طنينش لبهايم
سنگينی زمين گوئی در انگشتانم مانده باشد
نزديك میشود آن نيمه گريخته
گيسوی موج برداشته
بر شانه خيابانهای تباه
هردم هزار چهره مرگ از برابرت برود
و آن كه چهرهها را آراسته است
ديدار همزمان شان را هرگز احساس نكرده باشد
آنگاه عشق مهيا شود
تا چهرههای غايب را تصديق كند!
اين غيبت از حضور من اكنون واقعیتر است
قانون اين خيابان
ساده ست
از گوشههای پرت دنيا نيز هركس میتواند به اين زوال بگرود
عشق از كنار اين ميدانها چگونه گذشته است؟
وز خاكروبههای روان در جویهای تاريك كدام گوش ماهی را میتوان
برداشت
كه لحن ما را هنوز به يادمان آورد؟
برمیدارم
از روی خاك ساعت مچی را
كه روی صفحه چركش هنوز لكه يا سرخ میزند
و هر دو عقربهاش
افتاده است
حتا شمارهاش نيز پاك شده است
برمیدارم
می برم
میآويزم
از گيسوی سپيدی كه تاب میخورد
بر سيم خاردار
حس میكنم كه انگشتانم به رنگ پستانهائی درآمده است
كه بوی شير از آن
همواره میدميد
و قطرههای سپيد
پيوسته بر كسوف پوستش میچكيد
اين ساعت از كدام جهت گشته است؟
معماری هراس فروخورده است
آن سرخی و طراوت لب شور را كه از انگشتانت میتراويد
انگشتهای شيری
و حلقههای سرخ نامزدی
از تار گيسوانی مهتابی آويختند
از ماه تا زمين موجی شد از صدفهای ارغوان
كه حلقه حلقه گذر میكردند
تا زاد روز تنهائی را چراغان كنند
داسی فرود آمده بود و صدای خاك را میدرود
آن كس كه صبح از خانه درمیآمد
رويای مردگان را با خود میبرد
آن كس كه شب به خانه میآمد
رويای مردگان را باز میگرداند
و سرخی از لبان تو شير از انگشتان من به يغما میرفت
تا هردو
خاموش شوند
پيراهن سپيد عروسان تاريك گردد
و گيسوی جنين به سپيدی گرايد...
«آغاز كوچهها تنها
و مدخل خيابانهای دشوار..»
شعری كه میوزد از ديوار نوشته
آن نيمه ديگر را سراغ میدهد
الهام شاعران نفسم را باز میشناساند
بر جا نهاده عشق نشانهايش را
تا واژه واژه ردش را بگيرم و تمام دلم را باز جويم در
شهری
كه در محاصره خويش مرگ را ياری كرده است.
محمد مختاری
جستجو
دستی به نيمه تن خود میكشم
چشمهايم را میمالم
اندامم را به دشواری به ياد میآورم
خنجی درون حنجرهام لرزشی خفيف به لبهايم میدهد
نامم چه بود؟
اين جا كجاست؟
دستی به دور گردن خود میلغزانم
سيب گلويم را چيزی انگار میخواسته است له كند
له كرده است؟
در كپه ذغاله به دنبال تكهای آينه میگردم
چشمم به روی ديواری زنگار بسته میماند
خطی سياه و محو نگاهم را میخواند:
«آغاز كوچههای تنها
و مدخل خيابانهای دشوار
تف كرده است دنيا در اين گوشه خراب
و شيب فاضلابهای هستی انگار اين جا
پايان گرفته است»
باد عبور سالهائی كه از اين جا گذشته است اندامم را میبرد
و سايهای كرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است.
سنگينی پياده رو از رفتن بازم میدارد
میايستم كنار ساختمانی كه ناتمام ويران شده است
خاكستر از ستونهای سيمانی
افشانده میشود بر اشياء كپك زده
از زير سقف سوراخی گاهی سايهای بيرون میخزد
خم میشود به سوی گودالی
كه در كفاش وول میخورند سايههای نمور گوش ماهیها
دستی به سوی سايه ديگر دراز میشود
و محو میگردد
در سايه بلند جرثقيلی زنگ زده
و حلقه طنابی درست روی سرم ايستاده است
در انقباض ناگهانی
دردی كشيده میگذرد از تشنج خون
انگار چشمهايم
آن جا به روی سيمهای خاردار پرتاب شده است.
نيمی از اين تن
اكنون آشناست.
نيم ديگر
آن سايه شكسته است كه دوران انحلالش
پايان گرفته است.
تنها نياز تاريكی را به خاطر میآورم
مثل پوستی هنوز بر استخوان كشيده و
چهرهاش در نيمی از چهره زمين
گم گشته
تا آدمی تنزل يابد به ناگزيرترين شكل خويش و
نيم سايه گرسنگی تنش را چون كسوف دايم بپوشاند
و هر زمان كه چشمانش فرو میافتد
بر نيم آفتابی ذهنش
چشم بندی بر تلالو خونش ببندد
سرنگونش آويزند
در چاههای شقاوت:
حس كبود غار كه تنهامان نگذاشته است از سايهای به سايه و
چاهی به چاه و
ريشههای ظلمت را گره زده ست به گيسوان مان
«گيسوی كيست اين كه به زنگار میزند؟
وز سيم خاردار
آويخته است؟»
گامها از پی هم میرسند
تخت كبود و قوس درد كه تو در تو فرو میآيد پر شتاب و
كلاف عصب را برش میزند
در كف پا و
زير چشم بند فرو میرود
خون و لعاب دندانهای هم را حس میكنيم از كهنه پارهای خشكيده
كه راههای صدا را نوبت به نوبت در دهان هريكمان بسته است و جيغها
برمیگردد
تا سرازير شود به درون
آماس میكند روح و تاول بزرك میتركد در خون و ادرار
از نيم سايهای كه فرو افتاده است بر خاك
دستی سپيد ساق عفن ر ا میبرد و میاندازد در سطل زباله.
گنجشكهای سرگردان
ديگر درنگ نمیكنند
بر سيمها كه رمز شقاوت را میبرند
و عابران – كه اكنون كم كم میبينمشان - میآيند و میروند
نه هيچ يك نگاهی میاندازد
نه هيچ يك دماغش را میگيرد
و تكهای از آفتاب انگار كافی است تا از هم بپاشند
هم ذاتی عفونت و وحشت كه سايهای يگانه پيدا میكنند
تابوتها كه راه گورستان را
تنها
میپيمايند
و اين خيابان دراز كه غيبتش را تشييع میكند.
«آه آن نيمهام كجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»
گودالها چه زود پر شد
از ما كه از طنابها و آمبولانسها يكديگر را پائين
میآوريم
حتی صدای هيچكس را انگار نشنيدم
تا آمدی و ايستادی روزی بر سينه بيابانی
و از تشنج خونت آوائی برخاست
كه يك روز در تنم
پيچيده بود و تاول را تركانده بود.
آن شب كه شهر را از تابوتها بيرون كشيدند
گودال دسته جمعی ما را ستارهها نشان كردند
از زير دب اكبر يك شب پائين آمدند و رد پایشان
بر خاك ماند
تا خانهها نشانیمان را پيدا كردند
به راه افتادند
آمدند
تا رؤياشان را پيدا كنند.
و بولدرزها، تانكها، از برابر رسيدند
آنگاه آمدی و ايستادی و از تشنج خونت
خاك از صدای گمشده خويش
آگاه شد
ديدم كه استخوانهايم
از گوشت تنت گوياتر شده است
و نالهای كه برآمد از درونشان
پنهانترين زوايای سنگ را به سنگ میشناساند.
ديدم به روی خاك میلغزد دستهايت
و شكل میگيرد اندامم
خطها بروز میكند و سايهها به هم میگرايند
گيسويت از كدام جهت پيچيد در گيسوانم؟
ديدار خاك هيچ پريشانش نكرد.
انگار ريشهای كه مدد میگيرد از ريشهاش
ديدم كه بيد مجنون میرويد میرويد
و ريشه در تنم آويخته است
«پس عشق بود؟
گسترده بود نقشه ميدان مرگ
و عشق بود؟»
اين واژه را چگونه به خاطر آوردم؟
بايد كسی دوباره آن را بر زبان آورده باشد
كه اكنون پژواكش را میشنوم.
وقتی كه آيههای غيبت هرروز در محلهای خوانده میشد
يك روز كودكی كه پای طناب ايستاده بود
و گوش ماهی بزرگی را به گوش چسبانده بود
ناگاه سربرآورد و بیتحاشی چيزی گفت و گريخت.
و من هنوز ايستاده بودم
بين تمام جمعيت
پژواك گامهايش را میشنيدم
می شنوم
غوغای استخوانهايش را میشنيدم
میشنوم
انگار آن صدف را بر گوشم نهادهام
میلرزد از طنينش لبهايم
سنگينی زمين گوئی در انگشتانم مانده باشد
نزديك میشود آن نيمه گريخته
گيسوی موج برداشته
بر شانه خيابانهای تباه
هردم هزار چهره مرگ از برابرت برود
و آن كه چهرهها را آراسته است
ديدار همزمان شان را هرگز احساس نكرده باشد
آنگاه عشق مهيا شود
تا چهرههای غايب را تصديق كند!
اين غيبت از حضور من اكنون واقعیتر است
قانون اين خيابان
ساده ست
از گوشههای پرت دنيا نيز هركس میتواند به اين زوال بگرود
عشق از كنار اين ميدانها چگونه گذشته است؟
وز خاكروبههای روان در جویهای تاريك كدام گوش ماهی را میتوان
برداشت
كه لحن ما را هنوز به يادمان آورد؟
برمیدارم
از روی خاك ساعت مچی را
كه روی صفحه چركش هنوز لكه يا سرخ میزند
و هر دو عقربهاش
افتاده است
حتا شمارهاش نيز پاك شده است
برمیدارم
می برم
میآويزم
از گيسوی سپيدی كه تاب میخورد
بر سيم خاردار
حس میكنم كه انگشتانم به رنگ پستانهائی درآمده است
كه بوی شير از آن
همواره میدميد
و قطرههای سپيد
پيوسته بر كسوف پوستش میچكيد
اين ساعت از كدام جهت گشته است؟
معماری هراس فروخورده است
آن سرخی و طراوت لب شور را كه از انگشتانت میتراويد
انگشتهای شيری
و حلقههای سرخ نامزدی
از تار گيسوانی مهتابی آويختند
از ماه تا زمين موجی شد از صدفهای ارغوان
كه حلقه حلقه گذر میكردند
تا زاد روز تنهائی را چراغان كنند
داسی فرود آمده بود و صدای خاك را میدرود
آن كس كه صبح از خانه درمیآمد
رويای مردگان را با خود میبرد
آن كس كه شب به خانه میآمد
رويای مردگان را باز میگرداند
و سرخی از لبان تو شير از انگشتان من به يغما میرفت
تا هردو
خاموش شوند
پيراهن سپيد عروسان تاريك گردد
و گيسوی جنين به سپيدی گرايد...
«آغاز كوچهها تنها
و مدخل خيابانهای دشوار..»
شعری كه میوزد از ديوار نوشته
آن نيمه ديگر را سراغ میدهد
الهام شاعران نفسم را باز میشناساند
بر جا نهاده عشق نشانهايش را
تا واژه واژه ردش را بگيرم و تمام دلم را باز جويم در
شهری
كه در محاصره خويش مرگ را ياری كرده است.
محمد مختاری
No comments:
Post a Comment