حکایت اتحاد و اتفاق
پیرمرد و فرزندانش
روزی روزگاری پیرمردی زندگی میکرد، که پسران زیادی داشت. پسرای این پیرمرد هرروز باهم دعوا میکردند. هر روزی که میگذشت پیرمرد، پیرتر و ضعیف تر میشد و هرروز نگرانتر می شد که این دعوا بین فرزندانش همیشه ادامه پیدا کند و همدیگر رو نابود کنند. او هرروز از فرزندانش میخواست که با آرامش و شادی کنار هم زندگی کنند اما فرزندان گوش شنوا نداشتند و همون رفتار همیشگیشون رو انجام میدادند. یک روز، پیرمرد همه پسرانش را فرا خواند و به آنها بسته ای از چوب داد و گفت:” از شما پسرانم میخوام که هرکدومتون امتحان کنید و ای بسته چوب را بشکنید.” پسران یکی، یکی امتحان کردند اما هیچکدومشون قدرت این را نداشتند که این چوب ها را بشکند. فرزندان به پدر گفتند:” متاسفیم پدر، اما ما قدرت اینو نداریم که این چوپ ها رو بشکنیم.”
اون روز همه فرزندان ارزش یکدیگر و کنار هم بودند رو بخوبی یادگرفتند.""
No comments:
Post a Comment