می گویند خروس و شيری با هم رفيق و همراه شدند و به صحرا رفتند. شبهنگام خروس برای خوابيدن به روی درخت رفت . شير هم پای درخت دراز کشيد. هنگام سپیدهدم خروس به عادت مألوف شروع به آواز خواندن کرد. روباهی که در آن حوالی بود، به طمع افتاد و نزدیک درخت آمد.
روباه با دیدن خروس گفت:
«بفرمایيد پایين تا به شما اقتدا کنیم و نماز صبح را به جماعت بخوانيم!»
خروس گفت:
همانطور که میبینید، بنده فقط مؤذن هستم، پيشنماز پای درخت است. او را بيدار کن!
روباه که تازه متوجه حضور شير شده بود، با غرش او پا به فرار گذاشت
خروس فریاد زد؛
«کجا تشريف میبريد؟ مگر نمیخواستيد نماز جماعت بخوانيد؟»
روباه در حال فرار گفت:
«دارم میروم تجدید وضو کنم»
No comments:
Post a Comment