Tuesday, September 30, 2014

جهنم



داستان کوتاه - مهدی یعقوبی 


وقتی  به خانه رسید  کلاه مخملی اش را از سرش بر داشت و دستی به موهایش کشید . سکوت سرد و یخ زده ای  در حیاط آکنده بود . صورت استخوانی اش را در کنار پاشویه شست و با دستمالی ابریشمی خشک . نفسی عمیق کشید و از پله ها بالا رفت . وارد اتاق که شد دید سر پسر 6  ساله اش روی زانوی زنش قرار دارد و از شدت تب می لرزد و شرشر عرق از سر و رویش می ریزد .
زنش تا چشمش بهش افتاد ، اشک از چشمهای قهوه ای رنگش روی گونه های گندمگونش سرازیر شد و با تن و بدنی خسته و درمانده پا شد شوهرش را در بغل گرفت و با بغض گفت