بازارچه دهکده آب و جارو شده بود و هوای خنکی زیر چنار تناوری که بالای سر آبانبار چتر زده بود موج می زد . شتکهای گل آبِ نمناک روی قلوه سنگهای میدان کوچک ِ زیر چنار نشسته بود . دکانهای کوتوله قوزی دور میدان چیده شده بود . گُله بُگله کنار جوی تنبل و ناخوش دور میدان، برزگران و کارگران نشسته بودند و نان پیچههاشان جلوشان باز بود و نهار میخوردند و قهوهچی برو برو کارش بود و نسیم ولرم خرداد خواب را تو رگها میدواند. ..... ناگهان مش حیدر بقال از تو دکان خود فریادی کشید و با تله موش نکرهای که با دو دست ، دور از خودش گرفته بود از تو دکانش بیرون پرید و آن را گذاشت جلو دکان. از شادی رو پاش بند نمیشد و دستهایش به هم میمالید و دور ور تله وَرجه وُرجه میکرد .
از نعره مشحیدر جنب و جوشی در مردم افتاد و دکاندارها کار و بارشان را ول کردند و بسوی تله موش هجوم آوردند. مش حیدر نیشش باز بود و شادی تو چهرهاش موج میخورد. نانوا و نعلبند و پالاندوز و مسگر و عطار و علاف با آستینهای بالا زده و یقههای چاک و چشمان ور دریده از دیدن تله مست شادی بودند. «ببین آخرش گیر افتاد. شکمش آخر جونشو به باد داد. خدا پدر سلطونلی رو بیامرزه که گفت گردو بو داده بذار تو تلش. یه بار جّسی ملخه، دو بار جّسی ملخه، آخر به چنگی ملخه. اما به بینا قد یه گربس . نیس؟» هیچکس نمیتوانست موش را از بالا ببیند. تله زمخت بود. پنج طرفش با تخته پوشیده بود. فقط جلوش میلههای باریک سیمی داشت، مثل میلههای در زندان که این دیگر کشوی بود و به بالا و پائین میرفت. یک سوراخ کوچک به اندازه یکشاهی سفیدرو تله بود که از آن تو هم میشد داخل تله را تماشا کرد. و هیچکس نمیدید که «قد یه گربس.» مشحیدر با احتیاط، مثل اینکه بخواهد صندوقچه دخل دکان خودش را نوازش کند، تله را دو دستی از رو زمین بلند کرد. اول از تو سوراخ آن سرک کشید. هی سر خودش را جلو و عقب برد تا خوب تو تله را تماشا کند، بعد تله را گرفت روبروی صورتش و از پشت میلهها به موش خیره شد. موشِ چرب و چیلی گنده چرک مردهای پوزهاش را به دیوار تله میکوبید و نفس نفس میزد و سبیلهایش لهله میزد. تکه گردوی دوده زده نیمه خوردهای هم کف تله افتاد بود. موش پس از آنکه گیر افتاده بود دیگر اشتهایش کور شده بود و به آن دهن نزده بود. مش حیدر سرش را با شادی از تله برداشت و چنان که گوئی خوراک خوشمزهای خورده بود سرش را با لذت تکان تکان داد و بعد تله را دو دستی، مثل کاسه حلیم به کلاهمال پهلو دستی خود تعارف کرد و گفت: «مش عباس ترا بخدا ببین یه قد یه بره تُفلیُه! نیس؟ واسیه لای پلو خوبه! نیس؟» کلاهمال ذوقزده تله را گرفت و دستهای خرسکی بود و کف صابون و پشم بشان جسبیده بود و چشمانش را توی تلهِ تاریک دراند. موش وحشتزده و سرگردان. تو تله میلولید و رو دو تا پاش وا میایستاد و خودش را به دیوار تله میکوبید و میلههای باریک فولادی آن را گاز میگرفت. تله بو گند میداد. بو نمد خیس خورده کپکزده میداد. تله دست به دست گشت. مسگر با حرص آن را از دست کلاهمال قاپید و پالاندوز آن را از مسگر و نعلبند آن را از پالاندوز گرفت. یک ژاندارم ، صف جمعیت را شکافت و آمد تله را از دست عطار که تازه آن را از پالان دوز گرفته بود و هنوز خوب آن را تماشا نکرده بود قاپ زد و توش ماهرخ رفت. مشحیدر هولکی، مثل اینکه دید مالش را دارند تاراج میکنند، تله را از دست ژاندارم قاپید و گفت: «محض رضای خدا بدش من، ولش میکنی میره سر جای اولش. سه ماهه جون کندیم تا گیرش آوردیم.» ژاندارم برزخ شد و گفت: «مگه میخوام بخورمش. تو هم بابا شپیشت اسمش منیژه خانومه.» مشحیدر هیچ نگفت و باز گرم تماشای موشِ تو تله شد. دوباره تله میان جمعیت رو زمین گذاشته شد. غلام پست و یک چاروادار و چند تا کشاورز هم به جمعیت اضافه شدند. یک نفتکش گنده هم از راه رسید و یک راست رفت بغل پمپبنزین ایستاد و لولهاش را وصل کرد به انبار و مثل بچهای که پستان دایه را به دهن بگیرد به آن چسبید. مشحیدر چشم از تله بر نمیداشت. ریش حنائی رنگ و روفتهی چرکی داشت. چشمانش کجکی، مثل چشم مغولها بالای گونههای برجستهاش فرو رفته بود. طاقت نیاورد که تله بیکار رو زمین بماند؛ باز آن را برداشت و از پشت میلههای زنگ زدهاش موش را تماشا کرد و بعد با لذت گفت: «جالا باید این ولدلازّنارو یجوری سر به نیّسش کنیم که تخم و ترِکش از زمین بره. این پدر منو در آورده. منو از هّسی ساقط کرده. یه خیک پنیرمو به تمومی نفله کرده و هر چه صابون داشتم جویده و خاک کرده.» بعد رویش را به نعلبند کرد و گفت: «حالا تو میگی چیکارش کنیم که باعث عبرت موشای دیگه هم بشه؟» نعلبند که طرف شور قرار گرفت خیلی باد کرد و خودش را گرفت و لب و لوچهاش را جمع و جور کرد و گفت: «کاری نداره. یه ذره در تله رو بلن میکنیم؛ دمبش که از تله بیرون اومد در تله رو میاندازیم پائین. بعد دمبش رو غُرس میگیریم از تله میاریمش بیرون دور سرمون میچرخونیم بعد چنون میزنیمش زمین که هف جدش پیش چشمش بیاد.» بعد از این اختراع، از خودش خوشش آمد و نیشش باز شد و به جمعیت نگاه کرد تاببیند آنها چه میگویند. پالاندوز از نظر نعلبند خوشش نیامد و حکیمانه گفت: «نه، نه، اینطور خوب نیس. این موش معمولی نیس. مگه نمیبینی قد یه گربس. بچه موش نیس که بشه دمبشو گرفت و دور سر چرخوندش و زدش زمین. این رو میباس همینطوری که مش کریم گفت، در تله رو یواش بلن کنیم دمبش که بیرون اومد در تله رو بذاریم. بعد باز یواش یواش در تله رو بالا بکشیم. و یواش موشو بکشیمش بیرون، همچین که نصبهی تنش از تله بیرون اومد، یهو در تله رو، رو تیره پشتش اینقده زور بیاریم تا کمرش بشکنه. بعد بیاریمش بیرون ولش کنیم میون کوچه. نه اینکه تیره پشتش شکسّه، دیگه نمیتونه بدوه. با دو دسّاش راه میره و نصبه تنش دنبالش رو زمین میکشه. بعد که خوب تماشاش کردیم یه لَغت میزنیم روش میکشیمش...» کلاهمال تو حرف پالاندوز دوید و گفت: «نه، اینجوری خوب نیس ریقش در میاد دلمون آشوب میشه.» مشحیدر گفت: «تله هم نجس میشه.» پالاندوز گفت: «تله حالاشم نجّسه؛ هر قد آبش بکشی طاهر نمیشه.» آنوقت بزرخ شد. ژاندارم گفت: «من تیرانداز ماهریم، آتش سیگارو از صد قدیمی زنم. همتون برین کنار، یکی در تله رو واز کنه تا از تله دوید بیرون جنون با تیر میزنمش که جا در جا دود بشه بره هوا. اما باهاس پول فشنگو به من بدین.» شاگرد شوفری که با دهن باز و خنده مسخرهاش تو دهن ژاندارم نگاه میکرد گفت: «دکی! تا که از تله در اومد که یه راس میره سر جای اولش سر خیک پنیرا. بابا اویوالله که تو هم خوب جائی فشنگ دولتو آب میکنی.» ژاندارم اوقاتش تلخ شد و به شاگرد شوفر ماهرخ رفت. ژاندارم اهل محل بود و شاگرد شوفر تهرانی بود و ژاندارم ازش حساب میبرد و از لهجه سنگین و کشدارِِ تهرانیاش میترسید. صدای گرفته نانوا سکوت را شکست: «خودتونو راحت کنین بدین بیندازمش تو تنور خلاص بشه. یه وخت یه بچه گربهای بود که خیلی اذیت میکرد، انداختمش تو تنور جزغاله شد. هیچی ازش نموند.» غلام بست پرخاش کرد: «جونو یکی دیگه داده، باید همون خودشم بُسونه. گناه داره، بدکاری کردی.» نانوا پیروزمندانه گفت: «کفُارهشو دادم. دهشاهی دادم به گدا.» برزگری که یک لقمه نان سنگک تو دستش مچاله شده بود گفت: «یه سیخ درازی بیاریم همینطوری که تو تله هسش شکمش پاره کنیم.» شاگرد شوفر گفت: «از همه بهتر اینه که نفت بریزیم روش آتیشش بزنیم. تو شهر، ما هر وخت موش میگیریم آتیشاش میزنیم. همچین میدوه بدمّسب مثه گولّه.» همه ساکت شدند. مشحیدر که موش مالش بود و مثل دارائی خودش به آن ادعای مالکیت داشت، از پیشنهاد شاگرد شوفر ذوق کرد و گفت: «ای چه دُرُس گفتی. همین کارو میکنیم.» و بعد دوید رفت تو دکانش و یک شیشه نفت که یک قیفِ زنگزده سرش لقلق میزد آورد. شاگرد شوفر گفت: «بذارین من واسطون درست کنم.» هیچکس حرف نزد. مشحیدر گفت: «راس میگه. بذارین خودش دُرُس کنه. اما قربونتم فرارش ندی ها.» شاگرد شوفر رفت پهلوی تله و در حالیکه آن را یِله میکرد و ذره ذره درش را بلند میکرد گفت: «خاطر جمع باش، با. اگه گرگ باشه از دسّ من نمیتونه فرار کنه. مگه دسّ خودشه؟» آنوقت دم موش از لای تله بیرون افتاد. بعد در تله را پائین کشید و آهسته روی دمش زور آورد. چند تا حیغ نازک کوتاه از موش بیرون پرید. با ناخن رو کف تله میخراشید و میکوشید راه فراری پیدا کند. شاگرد شوفر رویش را به مشحیدر کرد و گفت: «ببین دُرُس شد. من دمشو میگیرم میارمش بیرون. شما باید زودی روش نفت بریزین. «بعد رو کرد به ژاندارم و گفت: «شما هم داشم عوضی که فشنگتو حروم کنی کربیتو داشته باش تا مشدی نفتو ریخت روش، شمام کربیتو بکشین. دیگه کارتون نباشه. یه دقه بعدش از جهنم سر در میاره.» آنوقت با یک حرکت دم موش را گرفت و از تله بیرونش آورد و سرازیری تو هوا نگاهش داشت. آنهائی که نزدیک تله بودند پریدند عقب. موش کمرش را خم کرد و سرش را بر گردانید که دست شاگرد شوفر را بجود. شاگرد شوفر تکان تکانش میداد و نمیگذاشت سرش را بلند کند. از پوزه موش خون بیرون زده بود. دست و پایش پاکیزه و شسته بود. کف دست و پایش مثل دست و پای آدمیزاد بود. مثل دست و پای بچه شیر خوره، سرخ و پاکیزه بود. موهایش موج می خورد و وحشت تو چشمان گردِ سیاهش میلرزید. مشحیدر از هولش شیشه نفت را رو موش خالی کرد و موش جاخالی داد و نصف نفتها ریخت رو زمین و ژاندارم فوری کبریت کشید و گرفت زیر پوزه موش که موش گُر گرفت و شاگرد شوفر هولکی انداختش رو زمین. جمعیت با ترس و شتاب میدان را برای فرار موش خالی کرد. موش چون تیر شهابی که شب تابستان میان آسمان گُر بگیرد، الو گرفت و دیوانهوار پا گذاشت به فرار، گوئی در میان جمعیت وبا افتاده بود که همه پا گذاشتند به فرار. موش مثل پاچه خیزک در رفت و رفت تا رسید زیرِ نفکتش و تا جمعیت خواست به خود بجنبد. نفتکش با صدای رعد آسائی منفجر شد و باران بنزین بر سر مردم و دکانها بارید و دنبال آن ناگهان انبار بنزین ، مانند بمبی ترکید و سیل سوزان بنزین مثل اژدها دنبال مردم فراری توی دهکده به راه افتاد .
از کتاب روز اول قبر