Monday, February 10, 2020

داستان شورشی - مهدی یعقوبی




سهیلا کیف چرمی اش را باز کرد و عکسی بیرون آورد و پس از اینکه زیر چشمی اطراف و اکناف را پایید داد به دست بابک و گفت:
- اینو میشناسی
بابک تا چشمش به عکس افتاد بشقاب غذا از دستش افتاد به زمین و در جا خشکش زد:
- این عکسو از کجا پیدا کردی، این، این همونیه که خواهرمو کشت،
- داستانش مفصله، اما بهت بگم اگر چه باهات تو کلی چیزا موافق نیستم اما با به درک فرستادن این نوع مهره های روانی اونم از نوع خیلی خطرناکش موافقم

                                          ادامه داستان  

No comments:

Post a Comment