Tuesday, August 11, 2020

اولین شعر سهراب سپهری در ده سالگی



من هنوز غریزی بودم . و نقاشی من کار غریزه بود . شهر من زنگ نداشت . قلم مو نداشت . در شهر من موزه نبود . گالری نبود . استاد نبود . منتقد نبود . کتاب نبود . باسمه نبود . فیلم نبود . اما خویشاوندی انسان و محیط بود . تجانش دست و دیوار کاهگلی بود . 

فضا بود . طراوت تجربه بود . می شد پای برهنه راه رفت . و زبری زمین را تجربه کرد . 
می شد انار دزدید و moral تازه ای را طرح ریخت . می شد با خشت دیوار خو گرفت . 
معماری شهر من آدم را قبول داشت . دیوار کوچه همراه آدم راه می رفت . و خانه همراه آدم شکسته و فرتوت می شد . همدردی organic داشت . شهر من الفبا را از یاد برده بود ، اما حرف می زد . جولانگاه قریحه بود . نه جای قدم زدن تکنیک .
در چنین شهری ما به آگاهی نمی رسیدیم . اهل سنجش نمی شدیم . شکل نمی دادیم . در حساسیت خود شناور بودیم . دل می باختیم . شیفته می شدیم . و آنچه می اندوختیم پیروزی تجربه بود . 

سه سال دبیرستان سر آمد . آمدم تهران . و رفتم دانشسرای مقدماتی . به شهر بزرگی آمده بودم . اما امکان رشد چندان نبود . در دانشسرا نان سیاه می خوردیم . ورزش می کردیم . و آهسته از حوادث سیاسی حرف می زدیم . با چقدر خامی . من سالم بودم . 
ورزش من خوب بود . در بازی فوتبال بیشتر wing forward بودم . از نقاشی چیزی نیاموختم . کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم . محیط شبانه روزی ما جای جدال بود و درسهای خشک ، و انضباط بی رونق . و ما جوان بودیم ، و خام ، و عاصی . چند نفری دور هم گرد آمده بودیم ، با نقشه های شیطانی . چه آشوبی به پا می کردیم . اگر از سهم زغال سنگ ما می کاستند ، شبانه قفل انبار را می شکستیم . و میز های تحریر را از ذغال می انباشتیم . یا تخته قفسه ها را به آتش بخاری می سپردیم . شبهای تعطیل که از شبانه روزی در می آمدیم ، اگر دیر بر می گشتیم ، و در بسته بود ، از دیوار داخل می شدیم . 
دانشسرا تمام شد و من به کاشان بر گشتم . دوران دگر گونی ها آغاز شد . خانه قدیمی از دست رفته بود . اجداد پدری در گذشته بودند . عمو ها در خانه های جدا می زیستند . 
خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راه آهن می رفت ، روزگار می گذراندند. سال 1945 بود فراغت در کف بود . فرصت تامل به دست آمده بود . زمینه برای تکان های دلپذیر فراهم آمده می شد . 
در خانه ، آرامش دلخواه بود . چیزی به تنهایی من تحمیل نمی شد . می نشستم و رنگ می ساییدم . با رنگ های روغنی کار می کردم . حضور اشیاء بر اراده من چیره بود . تفاهم چشم و درخت مرا گیج می کرد . در تماشا تاب شکل دادن نبود . تماشا خاص بود . تنهایی من عاشقانه بود . نقاشی عبادت من بود . من شوریده بودم . و شوریدگی ام تکنیک نداشت . 
روی بام کاهگلی می نشستم . و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا می کردم . بسادگی مجذوب می شدم . و در این شیفتگی ها خشونت خط نبود . برق فلز نبود . درام اندامهای انسان نبود . نقاشی من فساد میوه را از خود می راند . ثقل سنگ را می گرفت . شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود . آدم نقاشی من عطسه نمی کرد . راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم . و اعتبار فساد را در یافتم . 
زندگی من آرام می گذشت . اتفاقی نمی افتاد . دگر گونی های من پنهانی بود . و در آفتابی می شد . با دوستان قدیم - یاران دبیرستانی - به شکار می رفتیم . آنقدر زود از خواب پا می شدیم که سپیده دم را در آبادیهای دور تجربه می کردیم . ما فرزندان وسعت ها بودیم . سطوح بزرگ را می ستودیم . در نفس فصل روان می شدیم . 
شنزار ها فروتنی می آموختند . جایی که افق بود نمی شد فروتن نبود . زیر آفتاب سوزان می رفتیم .
و حرمت خاک از کفش های ما جدایی نداشت . 

No comments:

Post a Comment