چرا دریا توفانی شده بود
صادق چوبك
شوفر سومی كه تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود كاكا سیاه براق گندهای بود كه گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفید شده بود. این سه تن با كهزاد كه پای پیاده رفته بود بوشهر از پریشب سحر توی باتلاق گیر كرده بودند و هر چه كرده بودند نتوانسته بودند از توی باتلاق رد بشوند.
سیاه مانند عروسك مومی كه واكسش زده باشند با چهرهی فرسودهی رنجبرده اش كنار منقل وافور و بتر عرق چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه روهم چسبیده بود. رختش چرب و لجن مال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و لجن نشسته بود. هر سه چرك و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران كه شلاق كش روی چادر كلفت آب پس ندهی كامیون میخورد مانند دهل توی گوششان میخورد. هر سه تو لك رفته بودند، كلافه بودند. آن دوتای دیگر هم كه با هم حرف میزدند حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت وكور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.
«این یدونه بسم میریم تا ببینیم این روزگار لاكردار از جونمون چی میخواد. جونمون نمیسونه راحت شیم.»
یك خال آبی گوشهی مردمك بی نور چشمش خوابیده بود؛ روی چشم چپش. آبله صورت لاغر استخوان درآمدهاش را خورده بود. بینیش را گویی با شل ساخته بودند و هر دم میخواست بیفتد جلوش تو آتش. چشمهاش كلاپیسهای بود. به آتش منقل خیره بود. مانند اینكه به صدای دور اتومبیلی كه با ریزش باران قاتی شده بود گوش میداد. حواسش آنجا تو كامیون نبود.
چهار تا كامیون خاموش توی باتلاق خوابیده بودند. لجن تا زیر شاسیهایشان بالا آمده بود. مثل این كه سالها همانجا سوت و كور زیر شرشر باران خشكشان زده بود. تاریكی پرپشتی آنها را قاتی سیاهی شب و پف نمهای ریز باران كرده بود. دانههای باران مانند ساچمههای چهارپاره توی باتلاق فرو میرفت و گم میشد. روی باتلاق تاریكی و لجن گرفته بود. مانند دیگی بود كه چرم كهنه و آشخال توش میجوشید.
هر چهار تا كامیون بارشان پنبه بود. شوفرها نیمی از عدل های یك كامیون را ریخته بودند پایین توی لجنها و برای خودشان تو كامیون عقبی جا درست كرده بودند. اما كف كامیون را با چند عدل پوشیده بودند تا زیر پایشان نرم باشد.
عباس تو منقل به وافورش نگاه میكرد. تخم چشمهایش درد میكرد. سر كوچك مكیده شدهاش روی گردنش سنگینی میكرد، انگار زوركی نگاهش داشته بود. آهسته مانند آنكه تو خواب حرف بزند گفت:
«تو این آب و هوای نموك اگه آدم اینم نكشه چكار كنه؟ رطوبت مغز استخون آدم رو میخیسونه. ببین سیگار چجوری از هم وا میره. یذره خاكستر نداره. تنباكوش مثه چوب میسوزه. نمیدونم این چه حسابیه كه از كازرون كه سرازیر میشی مزش عوض میشه. گمونم مال رطوبته. تو بندرعباس نمیدونی چه نعشهای داره. اكبرآقا بندرعباس كه رفتی؟ ای خدا خراب كنه این بندر عباس كه منو شش ماه روزگار كترمم كرد. ششماه زمین گیر شدم. اگه این تریاك نبود تا حالا هف كفن پوسونده بودم. یه دختریه بندرعباسی دوازده سیزده سالهی ملوسی تو «شقو» صیغه كرده بودم. این دختر زبون بسه مثه عروسك آبنوس بود. مثه پروونه دورم میگشت. اونم پیوك گرفت. منم پیوك درآوردم. اول من درآوردم، دیگه خوب شده بودم كه او افتاد. دیگه پا نشد. رشته تو پاش پاره شد، پاش باد كرد. چرك كرد. یه بویی میداد كه آدم نمیتونس پهلوش بمونه. بابا ننش میگفتن فایده نداره خوب نمیشه. آخرش مرد. من هنوزم جاش تو پامه. هیچی واسیه پادرد از این بهتر نیس. لامسب دوای همه دردیه مگه دوای خودش.»
سیاه و شوفرهای دیگر خاموش نشسته بودند. سیاه به فانوس بادی كه لولهاش از دود قهوهای شده بود نگاه میكرد. دود تیزكی از گوشهی فتیلهاش بالا میزد و تو لوله پخش میشد. اكبر ته ریش خارخاری داشت. سر و رویش لجن گرفته بود. هیكلش گنده و خرسكی بود. از سیاه گندهتر بود. كلهاش بزرگ بود. دهنش گشاد و تر بود. همیشه گوشهی دهن و لبهایش تر بود. لبهایش از هم جدا بود و خفت روی دندانهایش خوابیده بود، مثل لیفهی تنبان. گوشههای چشمش چروك خورده بود. لپهای چرمیش از تو صورتش بیرون زده بود. همیشه در حال دهن كجی بود.
حرفهای عباس كه تمام شد اكبر باز گوشش پیش عباس بود. دلش میخواست باز هم او برایش حرف بزند. صدای ریزش باران منگش كرده بود. آهسته یك ور شد و دستش كرد توی جیب كتش و یك قوطی حلبی كوچك بیرون آورد. كمی بلاتكلیف به آن نگاه كرد، سپس با تنبلی و بی شتاب آنرا چندبار زد كف دستش و بعد درش را وا كرد. آن وقت با دو انگشتش مثل اینكه بخواهد جایی را نیشگان بگیرد، یك نیشگان تنباكو خوراكی از توی آن بیرون آورد و گذاشت زیر لب پایینش. قوطی را گذاشت جلوش رو زمین. بعد با كیف لب و لوچهاش را جمع كرد و تف لزج زردی با فشار از گوشهی لبش پراند رو عدلهای پنبه. بعد دست كرد تو جیبش و یك مشت شاه بلوط درآورد و ریخت جلوش. آنوقت انبر را برداشت و آتش ها را بهم زد. عباس از صدای بهم خوردن آتش چرتش درید. چشمانش را باز كرد. از دیدن بلوطها اخمش رفت تو هم و با صدای خفهی بی حالتی گفت:
«اینا دیگه چیه میخوری؟ یبسی خودمون كم نیس كه بلوطم بخوریم. قربون دسات آتیشا رو ویلیون نكن كه بسكه فوت كردم كور شدم.»
اكبر تنباكوی توی دهنش را یواش یواش مك میزد و آبش را قورت میداد. بوی ترشاك پهن مانند آن تو سر و كلهاش دویده بود. مزهی دبش و برندهاش را تو دهنش مزه مزه میكرد.
عباس وافور را از كنار منقل برداشت. همانطور كه سرگرم چسباندن بست بود گفت:
» آدم از كار این آدم سر در نمیاره. نمیدونم چش بود كه دایم میخواست بره بوشهر. بگو آخر پسر واجب بود كه ماشین مردمو تو بیابون زیر برف و بارون بزاری پای پیاده بزنی بمشیله بری بوشهر؟ تو كه دو روز صب كرده بودی فردا هم صب میكردی آفتاب میشد زنجیر میبسیم رد میشدیم. این بیچیز نبود. یه چیزیش بود. حواس درسی نداشت. مثه دل و دیوونه ها شده بود. دیدی چهجور چمدونش ورداشت با خودش برد؟ گمونم هر چی بود تو همین چمدونش بود. تو چی گمون می كنی؟«
اكبر با دلچركی و اخم، لبهای بهم كشیده، گفت:
«هیچكه مثل من این كهزاد رو نمیشناسه. من دیگه كهنش كردم. خدا سر شاهده اگه هف پركنه هند بگردی آدم از این ناتوتر و ناروزنتر پیدا نمیكنی. تو او رو خوب نمیشناسیش. این همون آدمی بود كه سه سال یاغی دولت بود. تفنگ امنیه رو ورداشت و زد به كوه و كمر. هر چی كردن نتونسن بگیرنش. بعد كه بقول خودش دلش از تو كوه و كمر سر رفت اومد تو آبادی دلهدزی. رییس قشون برازگون گرفتش بستش به نخل و تو آفتابه خاك ریخت بست به تخمش. میخواس بكشتش. اما نمیدونم كهزاد چجوری زیر سبیلش چرب كرد و ول شد. اینجوری نبینش. حالا به حساب پشماش ریخته. این آدم دزیها كرده، آدمها كشته. برای شوفرا دیگه آبرو نگذوشته. گمون میكنی تو چمدونش چه بود. من كه ازش نمیترسم. تریاك بود. قاچاق تریاك میكنه. حالا فهمیدی؟«
سیاه خیره و اخمو به فتیلهی چراغ بادی نگاه میكرد. به دود فتیله كه گاهی صاف وراست و گاهی لرزان و پخش هوا میرفت نگاه میكرد. از حرفهای آن دوتا خوشش نمیآمد. دلش میخواست صبح بشود باز همهشان بروند زیر ماشین گلروبی كنند و تمامش از ماشین حرف بزنند. از كهزاد بد نگویند. از اكبر بیشتر دلخور بود.
عباس لبهایش را به پستانك وافور چسبانده بود و آنرا مك میزد. اما دود بیرون نمیداد. هولكی و پراشتها مك میزد. تمام نیرویش را برای مكیدن بكار میبرد. گویی بیرون زندگی ایستاده بود و زندگیش را چكه چكه از توی نی میمكید. از حرفهای اكبر تعجب نكرد. سخنان او میرفت تو گوشش و در آنجا پخش میشد و همانجا گم میشد. فكرش پیش كار خودش بود. در زندگیش تنها یك چیز برایش جدی بود ومعنی داشت: تریاك بكشد و گیج بشود. همین. گونههایش مثل بادكنك پر و خالی میشد. با حوصله تمام مانند اینكه بست اولش باشد گل آتش را چند بار روی حقه مالید و سرش را بالا كرد. آنوقت لوله تنك دود از میان لبهایش بیرون داد. دود را با گرفتهگیری و گداگیری مثل اینكه به زور بخواهد چیز پربهایی را از خودش جدا كند، به هوا فرستاد. بعد نگاهی به شوفری كه تنباكو تو دهنش بود كرد. گویی او را تازه دیده بود. بعد به او گفت:
» نگو كه با خودش تریاك داشت و بروز نمیداد!»
اكبر باز هم روی عدلهای پنبه تف كرد و گفت:
«حالا یه وخت نمیخواد تو روش بیاری. مردكیه خیلی زبون نفهمیه. من نمیخوام دهن بدهنش بدم. دیدی از شیراز تا اینجا من همش ده كلمه حرف باهاش نزدم. این همیشه با خودش از شیراز و آباده تریاك میاره بوشهر. تو بوشهر عربای كویتی وبحرینی ازش میخرن. یا بهش لیره میدن یا رنگ. همونجور كه رنگ پیش ما قیمت داره تریاكم پیش اونا قیمت داره. تو عربسون برای یه نخودش جون میدن. اما ما نمیتونیم. او ازش میاد. همیه گمرگچیا و قاچاقچیا رو میشناسه و پاش بیفته براشون هفتتیرم میكشه. اما یه وخت خیال نكنی من حسودیش میكنم. من دلم واسش میسوزه. او آدم نیس. به همین سوز سلمون اگه من آدم حسابش كنم. دیدی از شیراز تا اینجا هم كلومش نشدم.»
اكبر برزخ شده بود. دیگر حرف نزد. عباس چشمش به شعلههای آبی رنگی بود كه لای گلهای آتش زبانه میكشید. از آن زبانهها خوشش میآمد و برای زنده ماندنش از آنها سوخت میگرفت. پیش خودش فكر میكرد:
«من ازهمه بی دس و پاترم. هر وخت یه سیر تریاك باهام بود گیر مفتش افتادم. اما حالا خودمونیم، تو اون كون و پیزی داری كه شش فرسخ تو گل و شل راه بیفتی چمدون تریاك كول بكشی از جلو چشم امنیه رد كنی؟ هر كی خربزه میخوره، قربون، باید پای لرزشم بشینه.» سپس با صدای سنگین خوابآلودش مثل اینكه ریگ زیر زبانش باشد گفت:
«نه جانم عقلم خوب چیزیه. اگه كهزاد تریاك داشت با ماشین بهتر میتونس ردش كنه. اگه برج مقوم بگیرنش بیچارش میكنن.»
سیاه ذوق زده خودش را جمع كرد و خنده خنده گفت:
«قربونت برم، كهزاد اون از هفت خطای آتیش پاریه كه انگشت كون قلاغ میكنه كه جارچی خداش میگن. خیال كردی اونقده هالوه كه از جلو برج رد بشه. لاكردار مثه گوركن میمونه. هزار راه و بیراهه بلده. از اون گذشته مگه كهزاد از امینه میترسه؟ میگن دز كه بدز میرسه تیر از چلیه كمون ورمیداره.
اكبر با نیش و زخم زبان نگذاشت سیاه حرف بزند، تو حرفش دوید و گفت:
«لابد خبر نداری همین كهزادخانی كه انگشت كون قلاغ میكنه حالا كارش به جاكشی كشیده.»
بعد تف بزرگی روی عدلها انداخت و گفت:
«بله. مرجون كلایه قرمساقی سرش گذوشته رفته. دیگه نمیخواد اسمش تو آدما بیاری. آبرو هرچی شوفره برده. هیشكی رو دیدی با این آبروریزی مترس بشونه. این زیور فسایی چه گهیه كه آدم واسش اینكارا بكنه. اینجور اسیرش بشه و اینجور خودشو خرابش بكنه. حتم چی خورش كردن. مغز خر بخوردش دادن. والا آدم عاقل اینكارا نمیكنه. مردكه هوش تو سرش نیس.»
سیاه اخمو جلوش نگاه میكرد. به صورت اكبر نگاه نمیكرد. چشمانش مثل شاهی سفید توی صورتش برق میزد. به او مربوط نبود. كهزاد آدم شری بود. اما لوطی بود.
بعد سرش را انداخت زیر و جویده جویده، گویی با دیگری بود و نه با اكبر، گفت:
«هر دلی یه نگاری میپسنده. همه مترس میگیرن. هركی رو كه نگاه كنی یه نمكردهای داره. اینكه عیب نشد. من بدی ازش ندیدم. لوطیه.»
اكبر تحقیرآمیز صدایش را بلندتر كرده گفت:
«حالا تو هم لنگه كفش كهنهی او شدی و ازش بالا داری میكنی؟ نمیگم مترس نگیره. میگم زیور قابل این دسك و دمبكها نیس. حالا آب ریختی رو سرش نشوندیش سرت بخوره. درست بگیر، افسار بزن سرش كه مرجون هر ساعت نبردش ددر. نه اینكه بدش دس مرجون خودت برو كه تا پات از بوشهر گذوشتی بیرون مرجون هر چی جاشو و ماهیگیره بیاره بكشه روش. اونوخت تازه مثه ریگم پول خرجش كن.»
بعد خندهی نیشداری كرد و گفت:
«اینكه دیگه واسیه مامانش مترس نمیشه.»
سیاه خلقش تنگ بود. خف بود. دلش میخواست پا شود برود جلو ماشینش رو صندلی شوفر بخوابد. نمیخواست دهن بدهن اكبر بگذارد. چه فایده داشت. اكبر وقتی با آدم پیله میكرد دست بردار نبود. داشت خودش را جمع میكرد كه پا شود برود. اكبر دوباره با زهرخند گفت:
«سیاه خان میدونی كهزاد به سید ممدلی دریسی چه گفته؟ گفته بچیه تو دل زیور مال منه، یعنی مال كهزاده. حالا بیا كلامون قاضی كنیم اگه مغز خر به خوردش نداده بودند میومد همچین حرفی بزنه. كه بگه بچیه تو دل زیور مال منه و بخواد براش سجل بگیره؟ این آدم غیرت داره؟«
سپس پیروزمندانه بلند خندید و گفت:
«حالا كه تو اگه گفتی بچیه تو دل زیور مال كیه؟«
آنگاه انگشت كرد زیر لبش و تنباكوهای خیس خوردهی مكیده شده را با بیاعتنایی بیرون آورد ریخت بغل دستش و گفت:
«نمیدونی مال كیه؟ من میدونم مال كیه. ننه یكی بابا هزار تا. تمام جاشوا و ماهیگیرا و شوفرا و مزوریهای «جبری» و «ظلم آباد» جمع شدن این بچه رو تو دل زیور انداختن. با تمام عربای جزیره. هر بند انگشتش یكی ساخته. هر دونهی موی سرش یكی ساخته. منم توش شریكم.»
بعد چشمانش را انداخت تو صورت سیاه و با صدای تحریك آمیزی گفت:
«سیاه خان تو چطور؟ تو توش دس نداری. مرگ ما بیا راسش بگو. خب حالا اگه سیاه در بیاد چی جواب كهزاد میدی؟ نه! نه! شوخی میكنم تو تقصیر نداری. بتو چه. هزار تا سیاه پیش زیور رفتن. جزیرهایها همشون سیاهن. تو چه گناهی داری. میخوام این رو بدونم، بازم زن صفت براش سجل میگیره؟ اگه سیاه دربیاد بازم واسش سجل میگیره؟«
عباس تو ششدانگ چرت بود. از خندههای بلند اكبر و سر و صدایی كه راه انداخته بود تكان نخورده بود. لب پایینش آویزان بود و رشته دندانهای ساختگیش از زیر آن پیدا بود. پشت چشمهاش نازك وقلنبه بود. گویی دو تا بالشتك مار تو صورتش زیر ابروهاش چسبیده بود و خونش را میمكید. بینی تیر كشیدهی باریكش رو لبهاش افتاده بود و پرههایش تكان تكان میخورد. مثل فانوس چین خورده بود.
سیاه خونش خونش را میخورد. دلش میخواست گلوی اكبر را بجود. دلش میخواست برود جلو ماشینش رو صندلی شوفر بخوابد. اما باز همانجا نشسته بود. یك چیزی بود كه او را آنجا گرفته بود. جلو ماشینش سرد بود. شیشهی بغل دستش شكسته بود و باران میخورد. اینجا گرم بود. رو پنبهها نرم بود. جادارتر بود. میخواست همانجا بخوابد. ماشین مال عباس بود. نه مال اكبر. دودلیش از میان رفت خودش را با تمام سنگینی روی پنبهها فشار میداد. میخواست بخوابد. كنار منقل لم داد. بعد طاقباز خوابید و پالتو لجنیش را رویش كشید. سر و سینه و ساق پاهایش از زیر پالتو بیرون بود.
دیگر كسی چیزی نمیگفت. مثل اینكه كامیون زیر باران ریگ دفن شده بود. گرمب گرمب رو چادرش صدا میكرد. سیاه رفت تو خیال زیور. خیلی تو دلش خالی شده بود. اگر بچهی تو دل زیور سیاه از آب دربیاید تكلیف او چیست؟ او هم پیش زیور رفته بود. فكر میكرد كه كی بوده. آنوقت كهزاد همه را ول میكرد بیخ گلوی او را میگرفت و خفهاش میكرد. كهزاد شر بود. یادش بود كه آخرین دفعهای كه رفته بود پیش زیور شكم زیور صاف و كوچك بود. اما حالا شكمش پیش بود. چند ماه بود كه پیش زیور نرفته بود. نه ماه، خیلی خوب نه ماه و چند روز. اما هیچ یادش نمیآمد. اما نه ماه كمتر بود. اما چرا زیور چیزی نگفته بود. به او مربوط نبود كه زن چند وقته میزاید. اما حالا اگر بچهی زیور سیاه میشد به او مربوط بود. بچهای كه پوست تنش مثل مركب پرطاوسی براق باشد وموهای سرش مثل موهای برهی تودلی رو سرش چسبیده باشد مال بابای سیاه است. این را دیگر همه كس میداند. اما اكبر گفته بود هر بند انگشتش را یكی ساخته. هر تاری از موهای سرش را یكی ساخته. آنوقت بچهی تو دل زیور مال اوست یا مال جزیرهایها. آتشی شده بود. گلویش خشك شده بود ودرد میكرد. گویی یكی بیخ گلویش را گرفته بود زور میداد. بهزور كوشش كرد كه كمی تف قورت بدهد اما دهنش خشك بود. ترس و بیزاری و زبونی از تو سرش بیرون میپرید. خیره به چادر كامیون نگاه میكرد. توی چادر خیس شده بود و چكههای درشت آب ردیف هم، مثل تیرهی پشت آدم، توی سقف آن لیز میخورد و تو نور چراغ بازی میكرد. بعد پیش خودش فكر كرد: » شاید بچه سفید دربیاد. یا خدایا به حق گلوی تیرخوردهی علی اصغر حسین كه بچه تو دل زیور سفید بشه.»
اما اكبر ول كن نبود. تازه شكار خودش را پیدا كرده بود. میخواست بیچارهاش كند. دوباره تنباكو زیر لبش گذاشت و با صدای آزاردهندهای گفت:
«اما خوشم میاد كه مرجون تا میتونه میدوشدش. هرچی كهزاد كلاه كلاه میكنه میبره میریزه تو دس مرجون كه به خیال خودش خرج زیور بكنه. هر چی قاچاق میكنه و از هر جا كه حلال حروم میكنه میده واسیه زلف یار.»
سپس لبهایش را با كیف بهم فشار داد و كمی تف با فشار زور داد تو تنباكوی زیر لبش. بعد آنرا دوباره پس مكید و بویش را تو سروكلهاش ول داد. كمی از تفش را خورد و باقی را بشكل آب لزجی كه زرد بود روی عدلهای پنبه افشاند. آنوقت دنبال حرفش را گرفت.
«سیاه خان تو چن ساله زیور میشناسیش؟ از وختیكه تو خونیه با سیدونی نشسن دیگه؟ فایده نداره. تو باید زیور رو اونوختیكه من دیدمش میدیدیش. اونوخت زیور زیور بود. حالا پوست و استخوان شده. چار پنجسال پیش یه وكیل باشی امنیهای بود اسمش میرآقا بود. این زیور را كه میبینیش از فسا ورداشتش اوردش دشتسون كه بفروشدش به عربهای مسقطی. اما خود میرآقا پیش پیش كارش رو خراب كرد و سوراخش كرد. واسیه همین بود كه عربها نخریدنش. اونا كارشون خریدن دختره. بیوه نمیخرن. چه دردسرت بدم، زیور تو دست میرآقا انگشتر پا شد و واسیه خودش میپلكید. بعد دس به دس گشت. اول رئیس امنیه دشتی خدمتش رسید. بعد همه. این مرجون با میرآقا رفیق جونجونی بود. برای اینكه میرآقا هرچی قاچاق میآورد بوشهر بدست همین مرجون تو بازار آبشون میكرد. تو مرجون رو خوب نمیشناسیش. از او زنهایه كه سوار و پیاده میكنه. خلاصه میرآقایی ماموریت بندر لنگه پیدا میكنه. وختیكه میخواس با مرجون حساب وكتابش صاف كنه این زیور رو كشید رو حسابش و فروختش به مرجون پنجاه تومن و خودش ورداشتش بردش ساخلو اجیر نومه ازش گرفت به اسم مرجون كه آب نخوره بی اجازهی مرجون. مرجونم یواشكی چند ماهی تو خونیه خودش تو محله بهبهونیها روش كار كرد. اما اونوخت مخصوص بچه تاجرا و گمركیا بود. تا زد و زیور عاشق میرمهنا شد و تریاك خورد و گندش كه بالا اومد مرجون فرستادش آبادان تو «دوب» و به صفیه عرب دو ساله اجارش داد. من دفه اول تو «دوب» آبادان دیدمش.»
سیاه اكنون دیگر صدای اكبر را از خیلی دور میشنید. مثل اینكه صداها بال درآورده بودند و مثل خفاش تو سر و صورتش میخوردند و فرار میكردند. سبك شده بود. گویی داشت تو هوا میپرید. دهنش باز بود و تندتند نفس میكشید. چشمانش هم بود. آهسته خورخور میكرد.
***
وقتیكه كهزاد رسید بوشهر نصف شب گذشته بود. باران مانند تسمه تو گردهاش پایین میآمد. لندلند كشدار و دندان غرچههای رعد از تو هوا بیرون نمیرفت. هوا دودهای بود. رعد چنان تو دل خالی كن بود كه گویی زیر گوش آدم میتركید. رشتههای كلفت و پیوستهی باران مانند سیمهای پولادین اریف از آسمان به زمین كشیده شده بود. توفان دل و رودهی دریا را زیر و رو كرده بود. موجهای گنده پركف مانند كوه از دریا برمیخاست و به دیوار بلند ساحل میخورد و توی خیابان ولو میشد.
كهزاد از پیچ آب انبار قوام پیچید و نزدیك كنسولگری انگلیس رسید. یك چمدان كوچك خیس گلآلود تو دستش بود. سرش را انداخته بود پایین جلو پایش نگاه میكرد. سر و رویش خیس و لجنمال شده بود. رختهایش گلی بود. خیس خیس بود. هر دو پایش برهنه بود. توی لالههای گوشش و گردنش لجن نشسته بود. شل و لجن باران تو سرش خیس خورده بود. مثل این كه لجن از سرش گذشته بود.
برابر كنسولگری كه رسید دلش تند و تند زد. آهسته تو تاریكی به خودش گفت «رسیدم«. بعد خندید. آنوقت سرش را بالا كرد و به بیرق «كوتی» نگاه كرد. دگل بیرق خیلی بلند بود. باران خورد تو صورتش و آب رفت تو چشمهاش. زود سرش را انداخت پایین. اما در همان نگاه كوتاه و بریده فانوسهای سرخ دریایی را توی كمر كش بیرق دید. دو تا فانوس مسی یغور بالای فرمن دگل بیرق جا داشت. نور فانوسها سرخ بود. رنگ خون تازه بود. كهزاد از دیدن فانوسها دلش خوش شد. از این چراغها تا خانهی زیور راهی نبود. پیش خودش خیال میكرد:
«ببین اینا وختیكه بالای دگل هسن چقده كوچكن. وختیكه میارنشون پایین نفتشون كنن هر یكیشون قدیه بچهی هف هش سالن. حالا مثه آتش سیگار میمونن. نه از اینجا مثه آتش سیگار نمیمونن. از تو دریا، از تو «غاوی» مثه آتش سیگار میمونن. مگه یادت رفته وختیكه از بصره میومدی شب بود اینا مثه آتش سیگار میموندن. وختیكه میارنشون پایین قد یه بچهی هف هش سالن. حالا دیگه حتم زاییده. شنبه و یكشنبه باد میخورد. دو روز تو مشیله خوابیدم. شد چن روز؟ نمیدونم. حالا حتم زایید. میریم شیراز. با بچم میریم شیراز. بچهی خود من كه مثه یه دونه گردو انداختم تو دل زیور. مرجونم میبریمش شیراز. بی او مزه نداره. باید بیاد شیراز با من تا اونجا سر به نیسش كنم. یكجوری سرش بكنم زیر آب و گم و گورش كنم كه خودش بگه آفرین. حالا دیگه وختشه. دیگه زیور جاكش نمیخواد. خیلی آسونه. میشه سگ كشش كرد، مثه آب خوردن. من با این زن صاف نمیشم.»
باز هم یواش و از خود راضی خندید.
برق كج و كولهای تو آسمان بالای دریا پرید. همه جا روشن شد. موجهای دریا مثل قیر آب شده در كش و قوس بود. حبابهای باران روی كف زمین جوش میخورد. رو دریا كشتی نبود. بلمهای خالی كه كنار دریا بسته بودند مثل پوست گردو رو آب بالا و پایین میرفتند. بوی خزههای ترشیده دریایی تو هوا پر بود. میان دریا فانوسهای شناور دریایی با موجها زیر و رو میشدند و تا نور سرخشان سوسو میزدند.
باز كهزاد فكر كرد:
«بچیه خود منه. زیور خودش گفته یه ساله كسی پیشش نرفته. یه ساله با منه. من بچه رو خودم مثه گردو انداختم تو دلش. زیور بمن دوروغ نمیگه. قربونش برم، هر وخت دس میزارم رو دلش زیر دسم تكون میخوره.»
رگبار تندتر شده بود. رگههایش مثل تركه میسوزاند. تند و باشتاب راه میرفت. زیر چهارطاقی «امیریه» ایستاد. چمدانش را گذاشت رو سكو. چشمش به دریا بود. از صدای رعد چهارطاقی میلرزید. بعد برگشت نزدیك ناودانی كه مثل دم اسب آب ازش میریخت و دستش را گرفت زیر آن و آب زد صورتش. مزهی شور لجن باتلاق رفت تو دهنش. ته ریش سنبادهایش زیر دستش مثل خارشتر بود. با خودش گفت:
«اگه اینجوری ببیندم زهره ترك میشه. كاشكی مرجون زهره ترك بشه. نوبت او هم میرسه.»
ته دلش خوش بود. خستگی آنهمه راه رفتن از یادش رفته بود. رسیده بود. نزدیك بود. میرفت زیور را میگرفت تو بغلش و رو چشماش ماچ میكرد ودماغش میگذاشت تو گودی گردن او و آنجا را بو میكشید و نرمهی گوشش را لیس میزد و یواش زیر گوشش میگفت «بوای بوام» و تو گوشش آواز میخواند و او هم جوابش میداد و بغلش میخوابید و مثل عروسك بلندش میكرد میگذاشتش رو خودش و دراز میخوابانیدش روی خودش و با دست روی گودی پشتش میمالید ومیاورد روی قلنبههای سرینش و با آنجاش بازی میكرد و بعد او زودتر میشد و خودش دیرتر میشد. رو پاهاش بند نبود. رو زمین میجهید. دنیایش زیور بود و چشمش به در كوچه سیاه چركین خانهی او دوخته بود و آنجا بهشتش بود.
***
مرجان با صورت خفهی خوابآلودش در را روی او باز كرد و فانوس بادی را گرفت تو صورتش. از دیدن او یكه خورد. از كهزاد ترسید. هیكل گنده و زمخت و خرسكی كهزاد مثل یابو آمد تو. نگاهی به مرجان انداخت و تندی رویش را برگرداند.
باد سوزندهی سردی توی پهلو و پشت مرجان خلید و گوشت تن او را لرزاند. صورتش سبز و پفآلود بود، چشمان ریزی داشت. صورتش رنگ سفال بود. مثل اینكه رو كوزهی آبخوری با زغال چشم و ابرو كشیده بودند. تا كهزاد را دید خود به خود گفت:
«كجا بیدی كه ایجوری ترتلیس شدی؟ خدا مرگم بده. چت شده؟ سی چه ایقده دیر اومدی؟ زبون بسیه دختركو بسكی نوم تو برد سر زبونش مین درآورد. وختی ری خشت بید عوضی كه نوم دوازده ایموم بگه همش نوم تو تو دهنش بید.»
بعد یك خندهی قباسوختگی تو صورتش ول شد و با چاپلوسی گفت:
«برو بالا تو بالاخونه توبغل زیور گرم بشو.» باز پوزخند زد. نگاش به چمدان تو دست كهزاد بود.
كهزاد هیچ محلش نگذاشت. با شتاب از پلكان بالا رفت. پیش خودش میگفت:
«پیره كفتار حالا ایجور حرف بزن. همچی ببرمت شیراز سرت زیر آب كنم كه تو جهنم سر در بیاری. خودم از بالای «بوكوهی» هلت میدم میندازمت تو دره تا سگ بخورت. زیور دیگه جاكش نمیخواد. دیگه تموم شد.»
آهسته در اتاق را هل داد و رفت تو. تو اتاق یك چراغ پایه بلور نمره هفت، نیم كش میسوخت. اتاق تنها همین یك در داشت ودوتا پنجره به كوچه رو به دریا. دیوارها و طاقچهها لخت عور بود. نور سرخ چرك چراغ اتاق را برنگ شكر سرخ در آورده بود. بوی تند دود پهن تو هوای اتاق ول بود. بالای اتاق رختخوابی پهن بود و برآمدگی هیكل باریك لاغری از زیر لحاف بیرنگی نمایان بود. لحاف رو سرش نبود. روی پیشانیش دستمال سفیدی بسته بود.
كهزاد دم در ایستاد. چمدان را گذاشت زمین پالتوش را كند. شلوارش را هم كند و گذاشت دم در. سردش بود. تمام پوست تنش خیس بود. زیر شلوارش خیس بود. بعد چمدان را برداشت و با تك پا به رختخواب نزدیك شده آهسته و با احتیاط سركشید و تو صورت زیور نگاه كرد. ازو خوشش آمد. صورتش جمع و جورتر شده بود. نمك صورتش زیاد شده بود و شور شده بود. تنش لرزید. تو مهره پشتش پیچ نشست. خواست فورا برود زیر لحافش. بعد رفت نزدیك طاقچه و چراغ را بالا كشید. نور نارنجی گرد گرفتهای روی اطاق نشست. پشتش به چراغ بود و سایهی گندهاش رو رختخواب افتاده بود.
برگشت باز به صورت زیور نگاه كرد. سر زن میان بالش اردهای رنگی فرو رفته بود. روش به سقف اتاق بود. رنگ صورتش عوض شده بود. تاسیده شده بود. رنگ گندم برشته بود. چشمانش هم بود. لبانش قلنبه و بهم چسبیده بود. مثل اینكه چیز ترشی چشیده بود و داشت اخمش را مزهمزه میكرد. موهایش سیاه سیاه بود، رنگ پر كلاغ زاغی.
كهزاد ناگهان متوجه شكمش شد. شكم او كوچك شده بود. مثل اولهاش بود. نه مثل چند روز پیش كه تو دست و پاش افتاده بود. اما بچه كجا بود. پهلویش كه نبود.
بچه پهلوی رختخواب هم نبود. تنها یك سیخ كباب زنگ زده و یك كاسه كاچی رو زمین بود. یك صلیب با نیل رو دیوار كشیده شده بود.
دلش ریخت پایین. بچه آنجا نبود. گلویش خشك شد و درد گرفت. دماغش سوخت. بیخ زبانش تلخ شد. انگار یك حب تریاك تو دهنش افتاده بود. سرش داغ شده بود و بیخ موهایش میسوخت. میخواست گریه كند.
هراسان خم شد و با خشونت و بیملاحظه لحاف را از روی سینهی زیور پس زد. خیالش بچه آنجاست. بچه آنجا هم نبود. دو قلم بازوی لاغر و باریك این طرف و آن طرف بالشی از گوشت افتاده بود. این زیور بود.
از تكان خوردن لحاف سر وكلهی او جان گرفت و یك جفت چشم درشت ماشی ترسخورده به صورت كهزاد دوخته شد. لبانش بسته بود. لبانش درشت و برآمده و سیاه بود، مثل گیلاس خراسان. چشمانش دریده بود. و سفیدش تو نور مردهی اتاق میدرخشید.
اما همانوقت این صورتك بیآنكه داغمهی لبهایش از هم باز بشود دگرگون شد وگونههایش و پرههای بینیش و پیشانیش و چشمانش و چالهای گوشه لبش و چاه چانهاش از هم باز شد و یك مشت خنده تو صورتش پاشیده شد؛ مثل نیمه سیب ترشی كه گردی نمك رویش پاشیده باشند. بعد لبهایش به زور از هم باز شد و صدای خلط گرفتهای از تو گلوش بیرون آمد:
«تو كی اومدی؟«
كهزاد با همان خشم ودستپاچگی رو زیور خم شد و با چشمان دریدهاش پرسید:
«بچه كو؟«
زیور ازش ترسید. كهزاد هنوز خیس بود. موهای بهم چسبیدهی تر و روغنیش تو پیشانیش ریخته بود. صورتش حالت نقاشی خشن و زمختی را داشت كه نقاش از روی سر دلسیری و پسی طرحش را ریخته بود و هنوز خودش نمیدانست چه از آب در خواهد آمد.
زیور تكانی خورد كه پا شود. كوفته و خرد بود. درد داشت، كمر و پایین تنهاش درد میكرد. تویش زقزق میكرد. گویی وزنهای سنگین به كمرش بسته بودند. از آن وقتیكه آبستن بود سنگینتر بود. آنوقت درد نداشت. از تكان خوردن خودش بدش آمد. دوباره خودش را ول كرد رو تشك و نیرویی را كه برای بلند كردن خودش بكار انداخته بود از خودش راند و بیحال افتاد. بعد با ناله پرسید:
«تو كه بند دلم پاره كردی. مگه مرجون بهت نگفت؟ اینجا صدای دریا میومد. ننه گفت بچه تو اتاق پایین باشه بی سر و صدا تره. بردش اونجا. تنم از تب انگار كوره میسوزد. كاش خدا جونم میگرفت آسودم میكرد. ببین چجوری میاد بالای سرم. مثه حرمله.»
كهزاد دلش سوخت. اما راحت شد. گل بگلش شكفت. هر چه نگرانی داشت ازش گریخت. اما باز با همان خشنی گفت:
«مرجون گه خورده به بچیه من دس زده. همین حالا میرم میارمش بالا.»
زیور با ضعف و زبونی گفت:
«تو را بخدا بزار به درد خودم بمیرم. چرا سر بسرم میذاری؟ خیال نكن. من از تو بیشتر تو فكرم. خودمم اینجا با این سروصدای تیفون و دریا نمیتونم بمونم. اما نمیتونم از جام پاشم. یخورده حالم جا بیاد میریم پایین. این عوض چش روشنیته كه مثه حارث اومدی رو سرم.»
كهزاد نشست پهلوی رختخواب و خم شد رو چشم زیور را ماچ كرد. بعد زود سرش را بلند كرد و پرسید:
«چیه؟«
زیور از بالای چشم به او نگاه میكرد. خسته و كوفته بود. اما با ناز و ذوق و لبخند گفت:
«یه پسر كاكل زری شكل شكل خودت. هموجور با چششای فنجونی و ابرو پیوس.» تو صورت كهزاد خیره شده بود و از بالا به او نگاه میكرد ومیخندید. قوس باریكی از بالای مردمكهای چشمش زیر پلكهای بالاییش پنهان بود.
كهزاد دیگر آرزویی به جهان نداشت. هیچ چیز نمیخواست. چشمها و بینیش میسوخت. زیر بناگوشش سوزن سوزنی میشد. میخواست بخندد، می خواست بگرید. از هم باز شده بود. سبك شده بود. سرانجام نیشش وا شد و خندهی شل و ول لوسی تو صورتش دوید. گویی فورا به یادش آمد كه چه باید بكند.
چمدان را چسبید و درش را باز كرد و از توش یك بقچه قلمكار درآورد. لای بقچه را پس زد. روی همه چیزهای توی چمدان یك غلیزبند چیت گل گلی بود. كهزاد آنرا گرفت تو دستهای گندهاش و تاش را باز كرد. آنوقت با هر دو دست گرفتش جلو صورت خودش وتكان تكانش داد. از بالای غلیزبند چشمانش مانند مهرههای شیشهای تو صورتش برق میزد، باز همان خندهی شل و ول لوس توش گیر كرده بود.
زیور سرش را رو بالش یله كرد و به غلیزبند نگاه كرد. چهرهی بیم خوردهای داشت. تلخ و دردناك بود. پوست صورتش مانند پوست دمبك كش آمده بود. زیر چشمانش میپرید. درد آشكاری زیر پوست صورتش دویده بود. اما باز هم چشمبراه درد تازهای بود. چهرهی بچهای را داشت كه میخواستند بهش آمپول بزنند و سوزنش را جلوش میجوشاندند و قیافهاش پیشواز درد رفته بود. اما از دیدن غلیزبند خندید. خیلی دوق كرد. از زیر غلیبند چانه و دهن او را اریف و شكسته میدید. اما همین قیافهی اریف و شكسته برای او خود كهزاد بود.
كهزاد غلیزبند را گذاشت كنار و باز از تو بقچه یك پیراهن بچهی اطلس لیمویی رنگ پریدهای در آورد و با دو دست آستینهایش را گرفت و به زیور نشانش داد. تو هوا تكانش میداد. بعد یك كلاه مخمل بنفش زمخت از لای بقچه درآورد و به اونشان داد. دوره كلاه گلابتوندوزی شده بود.
زیور ابروهایش را بالا برد و خودش را لوس كرد و گفت:
» تو هیچ تو فكر من نیسی. ایقده دیر اومدی كه چه؟ شیراز پیش زنای شیرازی بودی؟ حقا كه كفتر چاهی آخرش جاش تو چاهه.»
كهزاد باز خم شد و لبش را گذاشت گوشهی لب زیور و مثل شیشه بادكش هوای آنجا را مكید. بعد سرش را آورد پایینتر توی گردنش و همانجا شل شد. همانجا درازكش كرد و سرش را گذاشت رو بالش پهلو سر زیور خوابید بیرون لحاف. تنش رو نمد كف اتاق بود.
فتیلهی چراغ پایین رفته بود و مثل آدمی كه چانه میانداخت چند تا جرقه زپرتوی مردنی ازش بیرون زد و پك پك كرد و مرد.
كهزاد زیر گوشش میگفت:
«جون دل، دلت میاد به من این حرفا بزنی؟ زن شیرازی سگ كیه؟ یه مو گندیدیه ناز تو رو نمیدم صد تا زن شیرازی بسونم. تموم دنیا را به یه لنگه كفش كهنهی تو نمیدم.»
ته دلش شور میزد. داغی زیور میسوزاندش. دوباره دنبالهی حرفش را گرفت:
«بوای بوام چه تب تندی داری. الهی كه تبت بیاد تو جون من. من غیر تو كی دارم. اگه برای خاطر تو نبود من این موقع شب شش فرسخ راه میومیدم كه تو لجنای مشیله گیر كنم؟ میخواسم زودتر بیام رختكهات بیارم. من لامسب اگه برای خاطر تو نبود چرا میدوم تو این جادهی خراب شده جونم بگذارم كف دسم؟ میرفتم جاده صالحآباد. جاده مثه كف دس، پول مثه ریگ بیابون. یه ده تنی قسطی میخریدم منت ارباب جاكش نمیكشیدم. حالا عوضی كه بهم بگی كه زوئیدی بام دعوا میكنی. جون من بگو كی زوئیدی؟«
زیور آهسته و با ناز گفت: » ظهری.»
كهزاد دستش را گذاشت رو دل زیور رو لحاف. بنظرش آمد شكم او نرمتر شده بود. مثل خمیر زیر دستش فروكش میكرد. زیر دستش دل زیور تاپ تاپ میزد. از تپیدن دل او خوشش میآمد. با خنده و آهسته تو گوشش گفت:
«میدونی جون دل؟ دل آدمم مثه دلكوی ماشین كار میكنه.» آنوقت دستش را برد بالاتر و گذاشت رو پستانهاش. از همیشه سفتتر بودند. رگ كرده بودند. خیال كرد كوچكتر شدهاند. پرسید:
«حالا شیر دارن؟«
زیور آهسته پچپچ كرد: «درد میكنه. هنوز بچه ازش نخورده. زورش نكن.»
كهزاد دستش را تندی كشید بیرون. تو كیف بود و با لذت كش داری هرم تبدار تن او را بالا میكشید. بو عرق و دود مانده سرگین و پیه كه از زیر لحاف بالا میزد هورت میكشید. باز دستش را برد زیر لحاف و دوباره گذاشت رو پستانش. تنش لرزید. داغ شد. تكمهی درشت پستانش را میان انگشتانش گرفت و آن را خارش داد. بعد دستش را آورد پایین و روی شكمش سر داد و آورد گذاشت روی رم او. دلش خواست آنجا را نیشكان بگیرد. همیشه آنجا را نیشكان میگرفت. اما آنجا كهنه پیچ شده بود. زیر دستش یك قلنبه كهنه بالا زده بود. آهسته خندید. دلش تو غنج بود. كیفش كشید لحاف را پس بزند خودش هم برود آن زیر. پشش داغ شده بود و میلرزید. خودش را از رو لحاف سفت به زیور زور داد. دلش میخواست آب بشود بریزد تو قالب زیور. آهسته به زیور گفت:
«امروز ظهر؟«
زیور گفت: «ها«
كهزاد با دهن خشك و صدای لرزان پرسید:
«میشه؟«
زیور دست او را از روی رمش برداشت و گذاشتش بالاتر رو نافش. آنوقت با پچپچ كرد.
«مگه دیوونه شدی. من زخمم. چقده هولكی هسی. حالا وخت این كاراس؟«
برق كشدار سمجی اتاق را مهتابی كرد. نورش مثل دندانی كه تیر بكشد زقزق میكرد. زیور رك به سقف اطاق نگاه میكرد. كهزاد چشمش توی انبوه موهای وزكردهی او پنهان بود. برق چشم هر دو را زد. غرغر دریا و آسمان هوا را مانند جیوه سنگین كرده بود.
كهزاد انگشتش را مانند پاندول روی تكمهی پستان او قل میداد و تمام تنش با آن نوسان تكان میخورد. دلش هوای عرق كرده بود. با بیحوصلگی دستش را باز آورد و گذاشت رو رم زیور و آهسته و سمج تو گوشش گفت:
«میخوام.»
زیور سرش را به طرف او رو بالش كج كرد و با مسخر گفت:
«مگه دیوونه شدی. مثه دریا ازم خون میره.»
آنوقت كهزاد خاموش شد. دستش را از آنجاش برداشت و گذاشت رو ناف او و تو فكر رفت. به بچهاش فكر میكرد. پیش خودش خیال كرد:
«چرا مثه دریا ازش خون میره؟«
آنوقت از زیر لحاف بوی ترشال خون خورد به دماغش. چشمانش هم بود. میخواست بزند زیر گریه. انگار زیور را به زور از او گرفته بودند. همین وقت بیتاب با صدای كوك دررفتهای یواش زیر گوش زیور خواند.
» خوت گلی، نومت گلن، گل كر زلفت،«
» ای كلیل نرقیه بنداز ری قلفت.»
زیور به سقف نگاه میكرد. هیچ نمیگفت.
كهزاد كمی خاموش شد و بعد یك خرده تكمهی پستان او را كه تو انگشتانش بود زور داد و لوس لوسكی پرسید:
«چرا جواب نمیدی؟ خوابی؟«
زیور سرش را برگرداند به سوی او و تو تاریكی خندید. بینیش به بینی كهزاد خورد. نفسهای گرمشان تو صورت هم پخش شد. بوی گوشت هم را شنیدند. زیور با نفس به او گفت:
«گمونم اگه هزار بارم بشنفی بازم سیر نشی؟«
كهزاد دهنش را به لالهی گوش او چسباند و با شور و خواهش گفت:
«نه سیر نمیشم. بگو. برام بخون. دلم خون نكن. مرگ من بخون.»
زیور خواند:
«ار كلیت نرقیه قلفم طلایه،«
» ار ایخوای سودا كنی، یی لا دو لایه.»
كهزاد دستش را روی شكم او لیز داد. دوباره آورد گذاشت زیر دل او، همانجا كه كهنه پیچ شده بود. آنجا را كمی نوازش كرد. كهنه تحریكش كرده بود. خواند:
«وو دوتر وو ره ایری نومت ندونم،«
«بوسته قیمت بكن تازت بسونم.»
زیور این بار با كرشمهی تبآلودی جواب داد:
«بوسمه قیمت كنم چه فویده داره؟«
«انارو تا نشكنی مزه نداره.»
كهزاد با تك زبانش نرمهی گوش زیور را لیس زد و بعد بناگوشش را ماچ كرد و شوخهشوخی گفت:
«ای پتیاره. خیلی لوندی.» دلش غنج میزد. دوباره خودش خواند:
«اشكنادم انارت مزش چشیدم،«
«سر شو تا سحر سیری زیش ندیدم.»
«وو دوتر وو ره ایری خال پس پاته،«
«ارنخوای بوسم بدی دینم بپاته.»
زیور با شیطنت و با دست پس زدن و با پا پیش كشیدن گفت:
«ار ایخوای بوست بدم بو دس راسم،«
«دس بنه سر مملم، خوم تخت ایوایسم.»
كهزاد با دلخوری لوسی باد انداخت تو دماغش و گفت:
«دیدی بازم اذیت كردی؟ این نمیخوام. همو كه میدونی خوشم میاد بخون.»
زیور با لجبازی سربسرش گذاشت و گفت:
«ه فویده داره. منكه زخمم نمیشه.»
كهزاد با التماس گفت:
«بهت كاری ندارم. خوشم میاد همون بخونی. اگه دست بهت زدم هر چه میخوی بگو. مرگ من بخون.»
زیور گفت: «سرم نمیشه.» اما فورا خواند:
«ار ایخوای بوست بدم دلمو رضا كن،«
«دس بنه سر مملم لنگم هوا كن.»
كهزاد آتشی شد. خودش را سفت به زیور چسبانید و با دماغ و دهن زیر بناگوشش را قرص ماچ كرد. دستش را برد زیر بغل زیور كه خیس عرق بود و او را بطرف خودش زور داد، و بریده بریده تو دماغی گفت:
«برات میمیرم. الهی كه قربون چشمات برم. تو بوای منی. كاشكی تب و دردت بجون من میومد. من تو این دنیا غیر از تو هیچكه ندارم. اگه تو ولم كنی میمیرم. بچه رو ور میداریم میریم شیراز. هوا مثه بهشت. تا میتونی زردآلو كتونی بخور حظ كن. هرچی بخوی واست فراهم میكنم. من كار میكنم و زحمت میكشم تو راحت كن.»
زیور سرش را كج كرده بود و باو میخندید.
صدای تودل خالی كن رعد سنگینی اتاق را لرزاند. صدای رمیدن موجها با غرش تندر یكی شده بود. هنوز یك غرش فرو ننشسته بود و غرغر آن تو هوا میلرزید كه تندر تازهای از شكم آسمان مثل قارچ جوانه میزد. مثل اینكه از آسمان حلب نفتی خالی بزمین میبارید.
شاه موجی سنگین از دریا به خیابان پرید و رگبار تند آن در و شیشههای پنجره را قایم تكان داد؛ مثل اینكه كسی داشت آنها را از جا میكند كه بیاید تو اتاق. موجها روهم هوار میشدند.
كهزاد وحشت زده از جایش پرید و راست نشست. خیال كرد طاق دارد میآید پایین. بعد خیال كرد ماشینش تو «رودك» پرت شده. دستپاچه تو تاریكی به جایی كه سر زیور بود نگاه كرد و خجالت كشید. آنوقت برای تبرئهی خودش گفت:
«عجب هوایه ناتویه. بند دل آدم میبره. هر كی ندونه میگه دریا دیونه شده. خدا بداد اونای برسه كه حالا رو دریا هسن. چه موجای خونه خراب كنی. مثه اینكه میخواد خونهرو از ریشه بكنه. تو را بخدا بوشهرم شد جا؟ هر چی میگم بریم شیراز، بریم شیراز، همش امروز فردا میكنی. تو از این دریا و آسمون غرمبهها نمیترسی؟«
زیور خیره تو انبوه تاریكی سقف اتاق نگاه میكرد. به صدای رعد و كهزاد گوش میداد. كهزاد كه خاموش شد او با بیاعتنایی گفت:
«نه چه ترسی داره؟ از چه بترسم؟ باد و تیفون كه ترسی نداره. همیشه هم دریا ایجوری دیوونه نیس. گاهی وختی كه قران یا بچیه حرومزده توش میندازن دیوونه میشه.»
هر دو خاموش شدند.
موجهای سنگین قیرآلود به بدنهی ساحل میخورد و برمیگشت تو دریا و پف نمهای آن تو ساحل میپاشید. و صدای خراب شدن موجها منگ كننده بود. و آسمان و دریا مست كرده بودند. و دل هوا بهم میخورد. و دل دریا آشوب میكرد. و آسمان داشت بالا میآورد. و صدای رعد مثل چك تو گوش آدم میخورد و از چشم آدم ستاره میپرید. و موجها رو سر هم هوار میشدند.
No comments:
Post a Comment