وحید قاسمی: روزی که سازها و سرودهایم را شکستم
صبح سقوط کابل در شهر نو، در «چهار راهی حاجی یعقوب» بودم، میخواستم از بانک پیسه (پول) بگیرم، دروازه بانک بسته بود، از داخل صدای گریه زنان و کودکان به گوش میرسید، وقتی دربان به من اجازه ورود داد، دیدم که سیستمهای بانکی بسته شده بود. آنجا مدیر بانک به من گفت که طالبان به محله «خیرخانه» در شمال کابل رسیده است. شاید من کمتر از ده دقیقه درداخل بانک بودم و وقتی بیرون شدم، دیدم همهجا خلوت است، کسی نیست، خود را به خانه رساندم. کمی درنگ کردم و فکر کردم چه میشود کرد؟
فقط چند دقیقه بعد پرچم سفید رنگ طالبان افراشته بر موترهایشان (خودروها) وارد قلب کابل شدند. آن لحظه میدانستم که با یک تغییر بزرگ و ناگواری مواجه شدهایم که هست و بود ما را تهدید میکند و همه چیز را دگرگون خواهد کرد.
فکر کردم در خانه ماندن شاید صلاح نیست. تصمیم گرفتم بروم به سوی میدان هوایی (فرودگاه). من همان روز از سه شرکت مسافرتی تکت (بلیط) خریده بودم.
لپتاپ و کمی پول نقد با خود گرفته بودم. زمانی که به میدان هوایی رسیدیم، فکر نمیشد که این جا میدان است. درها باز بود هیچ محافظ و دربانی نداشت. هنوز هم شماری از مسئولین دولتی و سیاسیون را میدیدم که با موترها و محافظین خود به میدان میآمدند. انبوهی از مردم در میدان جمع شده بودند، روشن نبود که به چه منظور این همه مردم یکجا شدهاند. از ساعت پنج عصر تا هشت شام پروازها یکی پی دیگری کنسل میشد. بعد از ساعت دوازه شب در میدان در جریان شب طیارههای نظامی میآمد، در تاریکی مطلق نشست میکردند. مردم در مسیر طیاره میرفتند، شلیکهای هوایی میشد، کسانی داخل طیاره میشدند و طیاره دوباره پرواز میکرد. روشن نبود کیها را به کجا منتقل میکنند. من در وسط همین وضعیت ماندم و با خود فکر میکردم که شاید امنترین جا میدان باشد. تا ۹ صبح در میدان ماندم ولی آهسته آهسته متوجه شدم که شاید بودن در میدان نه امن باشد و نه نتیجهای بدهد.
افراد با پوششهای پنجابی و پاکستانی و سروصورت عجیب و غریب آرام آرام داخل میدان شدند در میدان آمده بودند. صبح بود از پنجرهگک یک کانتینری مربوط به کارمندان بخش هوایی به بیرون نگاه میکردم، دیدم ۴ تن کشته شدند. از دور نمیدانستم چرا کشته شدند. در داخل میدان مشکل این بود که نمیدانستیم که طالبان کی را میکشند، کی را نمیکشند، برخوردشان با کسی مانند من، که میشد چهرهاش را شناخت چی خواهد بود.
من تصمیم گرفتم به خانه برگردم. راه افتادم در حالی که ماسک بر چهرهام بود، طالبی به زبان پشتو گفت: « پیش بیا، اینجا بیا» گفت در بکست (کولهپشتی)، چیست؟ گفتم: «کامپیوترم». طالب گفت «برده نمیتوانی». من نگران این بودم که در پشت ماسک، مرا نشناسد. و به سادگی از بکسم که در آن لپتاپ، یک مقدار پیسه و یادداشتهایم بود، گذشتم و به خانه برگشتم. یک هفته منتظر ماندم، تا دولت کانادا با ارسال پیام، ما را روز جمعه به میدان خواست. من از ساعت دوازه چاشت تا ساعت پنج عصر در برابر فیرها، مشت و لگد افراد مسلح و وضیعت بسیار پر از خطر مواجه بودم تا اینکه داخل محوطه شدم و از مرگ نجات یافتم، ولی زندگی بیمفهوم، خانه و کاشانهام را از دست دادهام و مانند هزاران آواره و سرگردان مهاجر شدم.
آنچه آن چند روز گذشت در تاریخ پیشینه نداشت.
برگشت به افغانستان و زندگی و کار
من از سال ۲۰۰۵، مرتب به افغانستان سفر میکردم تا اینکه در سال ۲۰۱۴ میلادی همراه با خانوادهام تصمیم گرفتیم در افغانستان زندگی دوباره را آغاز کنیم.
من همیشه به این باور بودم که هنرمندم و محصول کارم سرمایه جمعی مردمم است. به همین دلیل ترجیح دادم زندگی آسوده کانادا را رها کنم، دنبال ثروتاندوزی نباشم و بیایم در افغانستان زندگی کنم.
بیشترین کار من تولید آهنگسازی و آوازخوانی بود. در کنار آهنگسازی، قسمت بزرگ کارم را پژوهش در باره موسیقی فولکلور افغانستان تشکیل میداد؛ مستندسازی آثار موسیقی و جمعآوری اشعار و ترانههای مردمی. بالاخره در طول این همه سالها دستاوردهای زیادی داشتم، از جمله چهار اثر موسیقی من چاپ شد.
در طول دو دهه گذشته، انبوهی از مواد را از گوشه و کنار افغانستان جمعآوری کرده بودم. رسالههای موسیقی، آثار و اسناد از موسیقی سنتی و فولکلور، کتابهای تک تیراژی مانند رساله موسیقی کمیاب از مولانا شیرعلی کمالالدین بنایی از قرن نهم، رساله موسیقی از فصیحالدین هروی از قرن شش، کتاب موسیقی کبیر از ابونصر فارابی و امثال اینها، کتابهایی و رسالههای که هر کدام گوهر پربهایی بودند. من همه را یک شبه از دست دادم.
خانه ما در محله شهرنو، کوچه «گل فروشی» بود و نگران بودم که طالبان به سرعت به سراغم بیایند، همین دلیل از میدان هوایی برگشتم و در مدتی چندروزی که منتظر پیام دولت کانادا بودم، تمام سازهای خود را شکستم، در کیسههای پلاستیک سیاه گذاشتم تا نشود طالبان سازهای مرا در خانهام پیدا کنند.
منبع بی بی سی
No comments:
Post a Comment