از روزی که لیلا را هنگام ملاقات در پشت میله های زندان با آن شکم برآمده دیدم ، زمین و زمان در دور سرم شروع به چرخیدن کرد . دستهایم بی آنکه خودم بخواهم ناخودآگاه میلرزیدند و تب و لرز میکردم . شبها خواب به چشمانم نمی آمد و یا اگر می خوابیدم کابوسهای وحشتناک میدیدم و سر تا پایم پر از عرق میشد . هنوز چند ماهی نشده بود که به اتهام بدحجابی دستگیرش کردند و به مادرم که سالهاست مریض در خانه افتاده است گفته بودند که فقط چند سئوال ازش میکنیم و برش میگردانیم . لیلا را به جرم اینکه هنگام دستگیری به سران نظام فحش داده است به زندان اوین بردند . یک ماهی توی سلول انفرادی اش گذاشتند و بعد از آن با سر و صورت زخمی بی آنکه کسی خبردار شود به زندانی مخوف تر انتقالش دادند .