Saturday, May 31, 2014

مادرم بود



شب از راه رسیده بود و چتری از خاموشی بر کوچه و خیابان بال گسترده بود . همه سو تاریک بود تاریک . مثل قلب آدمها . 
دلش تاپ تاپ میزد . با اضطراب نگاهی به دور و برش انداخت .
بوسه ای به گونه ام زد . چند قطره اشک از گوشه چشمهایش جاری شد و به صورتم نشست و خوشه ای از گلی را که در دست داشت بو کرد و در کنارم گذاشت .  آنگاه چهره اش را با چادر سیاه خوب پوشاند و از ترس آنکه مبادا کسی او را ببیند تند و تیز گذشت  .  
مادرم بود .