هنگامیکه کنار ساحل ایستادم تا مرغان آبی را بنگرم، چهرهی غمگینم جلبتوجه پلیسی را کرد که در آن لحظه در آن ناحیه پاس میداد. محو پرواز پرندگان بودم که بیثمر به بالا و پایین میپریدند تا چیزی برای خوردن بیابند. ساحل، مهآلود بود و آب سبزفام و غلیظ از چربی و بر سطح آن زبالهها شناور بود. هیچ کشتی دیده نمیشد. جرثقیل زنگار بسته بود. انبارهای ویران چنان مینمود که حتی موشها نیز از آنجا رفتهاند و جانداری در آنها سکنی ندارد. سکوت بود و سکوت. سالهای زیادی است که هر گونه ارتباط با خارج قطع شده است.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید»؛ در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همانطور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانهام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانهاید.»
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق به شما اخطار میکنم.»
و من در جواب گفتم: «آقای محترم»
با خشونت فریاد برآورد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم.» و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادیبخش چشم بردارم و به چشمان دریدهی او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت؟…» میخواستم شروع کنم… که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است، چهرهی غمگین شما.»
خندیدم.
«نخندید» خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای اینکه نتوانسته است فاحشهای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالینبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفتهرفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند: «… با من بیایید.» خونسرد پرسیدم: «آخر برای چی؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دستبند بود و از نگاهش دانستم که من از دست رفتهام. برای آخرین بار روی به جانبی کردم که مرغان آبی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به میان آب بیاندازم، چه با او در این آب غرقشدن هزاران بار زیباتر از لجنزاریست که او مرا بدانجا رهنمون است. از حیاطی گذشتن و سپس در اتاقی تنها زندانیشدن سخت جانکاه است. لیکن مأمور پلیس با حرکتی مرا چنان به طرف خودش کشید که نقشههایم نقش بر آب شد… فرار از چنگالش غبرممکن بود. یک بار دیگر پرسیدم: «برای چه؟»
«برای اینکه قانون میخواهد که شما خوشبخت باشید.»
فریاد کشیدم: «من خوشبختم.»
سری جنباند و گفت:«چهرهی غمگین شما…»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن میگویید، قانون تازهایست؟»
- «از عمر این قانون سیوشش ساعت میگذرد و باید بدانید پس از اینکه بیستوچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست.»
«اما من این قانون را نمیشناسم.»
- «بیاطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستندههای رادیویی پخش شد و روزنامهها هم نوشتند.»
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بیتوجهی به گزارشات رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر شده و پخش گردیده است؛ بالاخره معلوم میشود که شما سیوشش ساعت پیش کجا بودید رفیق؟»
مرا با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و من پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنهام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور میکرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوشبخت و سیر باشند. او مرا مانند زنجیریای به جلو انداخته بود و به این طرف و آن طرف میکشید؛ نه مانند یک مترسک یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابانها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک میدانستم که آنها سرانجام علتی خواهند یافت تا مرا زندانی کنند، با این وصف قلبم تنگی میکرد و درون سینهام میفشرد، زیرا او مرا از میان خیابانهایی میبرد که کودکیام را در آنها به سر آورده بودم؛ از میان کوچههایی که برای رسیدن به ساحل از میان آنها عبور کرده بودم. زبالهدانهای کنونی، زمانی باغهای زیبا بود. خوب به خاطر دارم جادههایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابیست، روزگاری هموار و آباد بود از برای رژهرفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. تنها آسمان مانند گذشتهها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. اینجا و آنجا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانهها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه میروند تا در آن رژهی سلامتبخش و شاد شرکت جویند و همچنین بعضی از عرقفروشیها مینمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازهشان بیاویزند، علامتی بر روی ورقهای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگهای قهوهای روشن، قوهای تیره، قهوهای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر میکرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژهشان را رفتهاند و پس از آنکه دِین ملیشان را ادا کردند میتوانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم میگساری پس از رژه.
تمام کسانی که در راه با آنها برخورد میکردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهرهشان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهرهشان شاد و تازه هنگامیکه چشمشان به پلیس میافتاد خود را چابکتر و شادتر از پیش نشان میدادند. سریع از کنارمان میگذشتند. زنانی که از مغازهها بیرون میآمدند سعی میکردند تا حالت صورتشان نشاندهندهی شادی رضایت باشد گویا طبق اعلامیهی منتشرهی دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند لیکن تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی میکردند سر راه ما قرار نگیرند مثل اینکه وجود آنها نمایندهی زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله، آنها برای اینکه مجبور نباشند با ما برخورد کنند از این مغازه به آن مغازه میرفتند یا اینکه پشت در خانهی ناشناسی میایستادند، وانمود میکردند که میخواهند بدان خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان میایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامیکه ما از خیابانی عبور میکردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان میداد که معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافلگیر شده بود. بعد از اینکه طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانیاش زد که نشانهی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفهاش را انجام دهد. وظیفهای که همه موظف به انجامش بودند یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن.»
او خوب نشانه گرفت اما مثل اینکه هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم ولی از آنجا که از مفاد اعلامیه بیاطلاع بودم همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکمتر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند حتی یک بار در کنار سربازخانهای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم درحالیکه پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجهی این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراحهای عمومی میان راه خواندم: «باید به لجامگسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم میزند.» (قسمتهایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» (Bleigut) متأسفانه پاره شده بود. خوشبختانه به پاسگاه رسیدیم زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش میرسید؛ صدا در خیابان طنین میانداخت، در خیابانهایی که مملوء از مردمان بود با چهرههای خوشبخت و راضی (زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابانها اجتماع کنند برای اینکه پشتیبانی خود را از قانون قیافههای شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است لیکن با چهرهی شاد و بشاش میتوان مشکلات را از بین برد.)
تمام این جماعت که در جلوی محوطهی پلیس گرد آمده بودند، مجبور بودند به من تف بیافکنند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون میآمد، ده دقیقه به پایان کار را اعلام میکرد زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شستوشو نمایند، طبق قوانین خوشبختی و صابون (در این موقع هیچ کس حق ندارد حود را شاد نشان دهد زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار بار است اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند).
درِ ورودی پاسگاه این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در پاس میدادند. به هنگام عبور از کنارشان با قنداق تفنگ چنان بر گیجگاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولهی تفنگی روی سینهام قرار گرفت، درست همانجا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچهی کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آنها مرا جلب کرده بودند و دیگر مسئلهی تهاجمی در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راهرو باریک و دراز و بیروحی گذشتیم که پنجرههای بزرگی داشت. میلههای آهنین قطوری پنجرهها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبهخود به روی ما گشوده شد گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در پاس میدادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوشبختی و هر فردی سعی داشت جیرهی صابونش را که به او میدادند روزانه استعمال کند… نه بیشتر و نه کمتر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم (یا دستگیرشدهای) واقعهی مهم تلقی میشد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میز تحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من در وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاهخود آهنینش را برداشت و نشست.
او خاموش بود. حادثهای روی نداد. آنها همیشه چنین رفتار میکنند. احساس میکردم که صورتم لحظه به لحظه درهمتر و غمگینتر میشود. من سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود زیرا میدانستم که از دست رفتهام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوهایرنگ به تن داشت. بیآنکه سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
- «شغل؟»
- «رفیقی ساده.»
- «تولد؟»
- «یک.یک.یک-»
- «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
- «زندان»
آن دو به همدیگر نگاه کردند.
- «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
- «دیروز، خانهی شمارهی ۱۲، سلول ۱۳»
- «اجازهی اقامت برای کدام شهر است؟»
- «برای پایتخت»
از جیبم ورقهی آزادی و اجازهنامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبزرنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد میکرد.
- «علت زندانیشدن دفعهی پیش چه بود؟»
- «دارابودن چهرهای شاد»
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیشتر توضیح بدهید.»
- «آن بار چهرهی شاد من توجه پلیس را جلب کرد. نمیدانم شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله روز مرگ رئیس بود.»
- «مدت زندان؟»
- «پنج سال»
- «رفتار»
- «بسیار بد»
- «علت؟»
- «زیادی و نحوهی کار»
- «کافیست، تمام شد.»
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانهام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائمالخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت عمل به کار بسته شود، درحالیکه من خود را واقعاً بیگناه میدانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه مرا کتک میزدند: مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه مرا مورد جرح و ضرب قرار میدادند. مثل اینکه قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره مرا به خاطر چهرهی غمگینم به ده سال زندان محکوم کردند. درحالیکه قبلاً من پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرهی شادم
باید سعی کنم دیگر چهرهای نداشته باشم. اگر این ده سال را پشت سر بگذارم…
از میان آن مرغان آبی، مرغی توجهم را جلب کرده بود و به بالش مینگریستم. بطی بود، گویی از توفانی که در پی است آگاهست. بیشتر در سطح آب پرواز میکرد و گاه ضجهی دیگر مرغان او را به خود میآورد. کمی اوج میگرفت و به دیگران میپیوست. اگر میتوانستم آرزویی بکنم، این بود که ای کاش نانی داشتم تا به این مرغان میدادم. به مرغانی که موجها را درمینوردیدند و به نقطهی سفیدی که نمایان میشد بالزنان میشتافتند و به آن آماجگاه رو میآوردند. ضجه و صفیرشان از گرسنگی بود. من هم مانند آنها گرسنه و خسته بودم. اما در عین اندوه و غم، احساس شادی میکردم، آنجا ایستادن، دستها را در جیب داشتن، به مرغان نگریستن و غمخوردن، بسی زیبا بود.
ناگهان دست مأموری به پشتم خورد و صدایی گفت: «با من بیایید»؛ در ضمن مأمور خواست کتف مرا بگیرد و بکشد. همانطور پابرجا ایستاده بودم و سعی داشتم شانهام را از چنگش برهانم. آرام گفتم: «شما دیوانهاید.»
با صدای نامفهومی گفت: «رفیق به شما اخطار میکنم.»
و من در جواب گفتم: «آقای محترم»
با خشونت فریاد برآورد: «دیگر آقایی وجود ندارد. ما همه با هم رفیقیم.» و به کنارم آمد و از پهلو نگاهم کرد. مجبور بودم از آن مناظر شادیبخش چشم بردارم و به چشمان دریدهی او بنگرم؛ مانند گاوی وحشی، جدی بود، گاوی که سالیان سال جز وظیفه، چیز دیگری نچریده است.
«آخر به چه علت؟…» میخواستم شروع کنم… که حرفم را قطع کرد و گفت: «علتش پرواضح است، چهرهی غمگین شما.»
خندیدم.
«نخندید» خشمش واقعی بود. نخست فکر کردم. شاید برای اینکه نتوانسته است فاحشهای یا مستی یا دزدی را دستگیر کند، به خاطر خالینبودن عریضه، قصد جلبم را کرده است، ولی رفتهرفته متوجه شدم که او واقعاً مصمم است مرا بازداشت کند: «… با من بیایید.» خونسرد پرسیدم: «آخر برای چی؟»
تا به خود آمدم، دست چپم در دستبند بود و از نگاهش دانستم که من از دست رفتهام. برای آخرین بار روی به جانبی کردم که مرغان آبی در پرواز بودند. نظری به آسمان زیبای خاکستری افکندم و سعی کردم خود و پلیس را به میان آب بیاندازم، چه با او در این آب غرقشدن هزاران بار زیباتر از لجنزاریست که او مرا بدانجا رهنمون است. از حیاطی گذشتن و سپس در اتاقی تنها زندانیشدن سخت جانکاه است. لیکن مأمور پلیس با حرکتی مرا چنان به طرف خودش کشید که نقشههایم نقش بر آب شد… فرار از چنگالش غبرممکن بود. یک بار دیگر پرسیدم: «برای چه؟»
«برای اینکه قانون میخواهد که شما خوشبخت باشید.»
فریاد کشیدم: «من خوشبختم.»
سری جنباند و گفت:«چهرهی غمگین شما…»
پرسیدم: «قانونی که شما از آن سخن میگویید، قانون تازهایست؟»
- «از عمر این قانون سیوشش ساعت میگذرد و باید بدانید پس از اینکه بیستوچهار ساعت از تصویب قانون گذشت، آن قانون قابل اجراست.»
«اما من این قانون را نمیشناسم.»
- «بیاطلاعی شما از قانون، دلیل آن نیست که من به آن عمل نکنم. از تمام فرستندههای رادیویی پخش شد و روزنامهها هم نوشتند.»
مظنونانه نگاهم کرد و ادامه داد: «بیتوجهی به گزارشات رادیو و جراید… ضمناً عین خبر به صورت اعلامیه نیز منتشر شده و پخش گردیده است؛ بالاخره معلوم میشود که شما سیوشش ساعت پیش کجا بودید رفیق؟»
مرا با خود کشید. تازه حالا متوجه شدم که هوا سرد بود و من پالتو به تن نداشتم. در آن وقت بود که احساس کردم گرسنهام، شکمم از فرط گرسنگی قار و قور میکرد و در همان دم بود که دریافتم کثیفم، صورتم را اصلاح نکرده و لباسم ژنده است و نیز فهمیدم که قوانینی هم وجود دارد و برطبق آن قوانین، رفقا باید تمیز، صورتشان تراشیده، خوشبخت و سیر باشند. او مرا مانند زنجیریای به جلو انداخته بود و به این طرف و آن طرف میکشید؛ نه مانند یک مترسک یا بهتر بگویم مانند یک سارق که خواب را بر چشم مردم شهری حرام کرده است. خیابانها خالی بود و راه تا پاسگاه نه چندان دور. گرچه نیک میدانستم که آنها سرانجام علتی خواهند یافت تا مرا زندانی کنند، با این وصف قلبم تنگی میکرد و درون سینهام میفشرد، زیرا او مرا از میان خیابانهایی میبرد که کودکیام را در آنها به سر آورده بودم؛ از میان کوچههایی که برای رسیدن به ساحل از میان آنها عبور کرده بودم. زبالهدانهای کنونی، زمانی باغهای زیبا بود. خوب به خاطر دارم جادههایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابیست، روزگاری هموار و آباد بود از برای رژهرفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. تنها آسمان مانند گذشتهها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. اینجا و آنجا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانهها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه میروند تا در آن رژهی سلامتبخش و شاد شرکت جویند و همچنین بعضی از عرقفروشیها مینمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازهشان بیاویزند، علامتی بر روی ورقهای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگهای قهوهای روشن، قوهای تیره، قهوهای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر میکرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژهشان را رفتهاند و پس از آنکه دِین ملیشان را ادا کردند میتوانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم میگساری پس از رژه.
تمام کسانی که در راه با آنها برخورد میکردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهرهشان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهرهشان شاد و تازه هنگامیکه چشمشان به پلیس میافتاد خود را چابکتر و شادتر از پیش نشان میدادند. سریع از کنارمان میگذشتند. زنانی که از مغازهها بیرون میآمدند سعی میکردند تا حالت صورتشان نشاندهندهی شادی رضایت باشد گویا طبق اعلامیهی منتشرهی دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند لیکن تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی میکردند سر راه ما قرار نگیرند مثل اینکه وجود آنها نمایندهی زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله، آنها برای اینکه مجبور نباشند با ما برخورد کنند از این مغازه به آن مغازه میرفتند یا اینکه پشت در خانهی ناشناسی میایستادند، وانمود میکردند که میخواهند بدان خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان میایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامیکه ما از خیابانی عبور میکردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان میداد که معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافلگیر شده بود. بعد از اینکه طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانیاش زد که نشانهی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفهاش را انجام دهد. وظیفهای که همه موظف به انجامش بودند یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن.»
او خوب نشانه گرفت اما مثل اینکه هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم ولی از آنجا که از مفاد اعلامیه بیاطلاع بودم همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکمتر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند حتی یک بار در کنار سربازخانهای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم درحالیکه پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجهی این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراحهای عمومی میان راه خواندم: «باید به لجامگسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم میزند.» (قسمتهایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» (Bleigut) متأسفانه پاره شده بود. خوشبختانه به پاسگاه رسیدیم زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش میرسید؛ صدا در خیابان طنین میانداخت، در خیابانهایی که مملوء از مردمان بود با چهرههای خوشبخت و راضی (زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابانها اجتماع کنند برای اینکه پشتیبانی خود را از قانون قیافههای شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است لیکن با چهرهی شاد و بشاش میتوان مشکلات را از بین برد.)
تمام این جماعت که در جلوی محوطهی پلیس گرد آمده بودند، مجبور بودند به من تف بیافکنند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون میآمد، ده دقیقه به پایان کار را اعلام میکرد زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شستوشو نمایند، طبق قوانین خوشبختی و صابون (در این موقع هیچ کس حق ندارد حود را شاد نشان دهد زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار بار است اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند).
درِ ورودی پاسگاه این منطقه از بتون ساده بود. دو مأمور کنار در پاس میدادند. به هنگام عبور از کنارشان با قنداق تفنگ چنان بر گیجگاهم نواخته شد که منگ شدم و بعد لولهی تفنگی روی سینهام قرار گرفت، درست همانجا که استخوان ترقوه است. طبق دیباچهی کتاب قانون اساسی کشور:
«اگر به پلیس حمله شود، او حق دارد از خود دفاع کند، مهاجم را مضروب نماید و در موارد اضطراری حتی بکشد.» اما در مورد من این مسئله صادق نبود، آنها مرا جلب کرده بودند و دیگر مسئلهی تهاجمی در کار نبود.
از آن مهلکه جان سالم به در بردم. از راهرو باریک و دراز و بیروحی گذشتیم که پنجرههای بزرگی داشت. میلههای آهنین قطوری پنجرهها را از پشت پوشانده بود. سپس دری خودبهخود به روی ما گشوده شد گویا تا آن لحظه مأمورانی که کنار در پاس میدادند، خبر ورود ما را داده بودند. در آن روزها از آنجا که همه چیز بر وفق مراد بود و همه در خوشبختی و هر فردی سعی داشت جیرهی صابونش را که به او میدادند روزانه استعمال کند… نه بیشتر و نه کمتر، در آن روزها خبر ورود یک مهاجم (یا دستگیرشدهای) واقعهی مهم تلقی میشد. به اتاقی تقریباً خالی رسیدیم که فقط یک میز تحریر، دو صندلی و یک تلفن داشت. من در وسط اتاق ایستادم. مأمور پلیس کلاهخود آهنینش را برداشت و نشست.
او خاموش بود. حادثهای روی نداد. آنها همیشه چنین رفتار میکنند. احساس میکردم که صورتم لحظه به لحظه درهمتر و غمگینتر میشود. من سخت خسته بودم و گرسنه. حتی آخرین آثار آن شادی بازمانده از غم محو شده بود زیرا میدانستم که از دست رفتهام.
پس از گذشت چند ثانیه، مردی دراز و باریک با رنگ پریده داخل شد. اونیفورمی قهوهایرنگ به تن داشت. بیآنکه سخنی بگوید نشست و به من خیره گشت.
- «شغل؟»
- «رفیقی ساده.»
- «تولد؟»
- «یک.یک.یک-»
- «آخرین جایی که شاغل بودید؟»
- «زندان»
آن دو به همدیگر نگاه کردند.
- «محل زندان، سلول و روزی که مرخص شدید؟»
- «دیروز، خانهی شمارهی ۱۲، سلول ۱۳»
- «اجازهی اقامت برای کدام شهر است؟»
- «برای پایتخت»
از جیبم ورقهی آزادی و اجازهنامه را درآوردم و در برابرش پهن کردم. او ورقه را به کارت سبزرنگی سنجاق کرد؛ به همان کارتی که سؤالات را در آن وارد میکرد.
- «علت زندانیشدن دفعهی پیش چه بود؟»
- «دارابودن چهرهای شاد»
باز هم هر دو به هم گاه کردند.
پرسید: «بیشتر توضیح بدهید.»
- «آن بار چهرهی شاد من توجه پلیس را جلب کرد. نمیدانم شاید در آن روز سوگ عمومی اعلام شده بود؛ بله روز مرگ رئیس بود.»
- «مدت زندان؟»
- «پنج سال»
- «رفتار»
- «بسیار بد»
- «علت؟»
- «زیادی و نحوهی کار»
- «کافیست، تمام شد.»
سپس بلند شد، به طرفم آمد و محکم به چانهام کوفت. علامتی بود که باید داغم کنند و انگ «دائمالخطا» به من بزنند و در مورد محکومیتم نهایت شدت عمل به کار بسته شود، درحالیکه من خود را واقعاً بیگناه میدانستم. سپس او اتاق را ترک کرد و مأمور دیگری که اونیفورم آبی به تن داشت، وارد شد. همه مرا کتک میزدند: مأمور پاسدار، سرمأمور، رئیس مأمورین، بازرس، سربازرس، بازرس کل، خلاصه همه و همه مرا مورد جرح و ضرب قرار میدادند. مثل اینکه قانون، چنین دستوری داده بود. بالاخره مرا به خاطر چهرهی غمگینم به ده سال زندان محکوم کردند. درحالیکه قبلاً من پنج سال زندان کشیدم، آن هم به خاطر چهرهی شادم
باید سعی کنم دیگر چهرهای نداشته باشم. اگر این ده سال را پشت سر بگذارم…
«چهرهی غمگین من» ترجمه «تورج رهنما»