اکبر هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطرات سال ۱۳۷۰ خود، صفحه ۲۵۹ ذیل یادداشت روز ۱۶ مرداد ۱۳۷۰ به اطلاعرسانی علی فلاحیان از ترور بختیار اشاره میکند؛
کتاب خاطرات هاشمی رفسنجانی سال ۱۳۷۰؛
سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۷۰: آقای علی فلاحیان، وزیر اطلاعات آمد. دربارهٔ ضدانقلاب در خارج، «گزارش اطلاعاتی» داد.
چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۷۰: آقای علی فلاحیان اطلاع داد که در فرانسه شاپور بختیار [آخرین نخست وزیر رژیم پهلوی] و یکی از کارکنانش در محل اقامت خود در پاریس کشته شده است. تا شب خبری در این جهت در گزارشهای جهانی «نیامد».
پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۷۰: مدیران وزارت اطلاعات آمدند. آقای علی فلاحیان گزارش داد و من در صحبت مفصلی، آنها را به مسایل اساسی «توجیه» نمودم. «بعدازظهر» خبر کشته شدن شاپور بختیار و دستیارش منتشر شد و بازتاب وسیعی یافت. خبر آزادی مک کارتنی، گروگان انگلیسی -در لبنان- بازتاب «وسیعتری» دارد.
جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۷۰: در اخبار و گزارشها، مسئله گروگانهای لبنان و مرگ بختیار، با تفسیرهای گوناگون دربارهٔ آن، در صدر است. به وزارت امورخارجه گفتم که برای کمک به آزادی دیگر گروگان غربی «فشار» بیاورند و توجهی به تهدیدها «نشود».
یکشنبه ۲۱ مهر ۱۳۷۰: آقای علی فلاحیان، وزیر اطلاعات آمد. حواشی بعد از ترور شاپور بختیار را گفت و نزدیک شدن آقای فریدون بویراحمدی به ایران و علل بازداشت آقای اسدی و خانم جهانبانی و احتمالات را توضیح داد. در مورد «کنترل» مأموران وزارت اطلاعات «تذکر» دادم
ماجرای قتل بختیار به روایت پلیس ایرانیتبار پرونده
رادیو فردا
شهاب: روز چهارشنبه هشت ماه اوت بود. تقریبا طرفهای ساعت ۱۲ و ۱۲ و ربع پسر دکتر بختیار که در عین حال افسر پلیس فرانسه بودند مسئول امنیتی جان ایشان بودند میآیند خانه با جنازه سروش کتیبه که سکرتر دکتر بختیار بود و جنازه دکتر بختیار توی سالن خانه روبهرو میشوند.
بلافاصله زنگ میزنند. من شخصا طرفهای یک ربع به ۲ بود که رسیدم آنجا. وقتی که وارد حیاط منزل دکتر بختیار میشدیم چند تا پله بود که میرفتیم بالا و بعد وارد یک راهروی کوچک میشدیم. میپیچیدیم دست چپ یک راهروی کوچولوی دیگر بود و سمت راست آشپزخانه بود.
انتهای این راهروی کوچک میخورد به سالنی که پنجرهاش رو به حیاط باز میشد. همینطور که رسیدیم اولین جنازهای که دیدیم جنازه سروش کتیبه بود که روی سینهاش افتاده بود و چندین ضربه چاقو از پشت خورده بود. وقتی که رفتم جلوتر دیدم که یک کاناپه که جلوی پنجره این سالن بود و به حیاط میخورد جنازه دکتر بختیار روی این کاناپه بود.
وقتی نگاه کردم دیدم که... البته قبلا همکارانم زودتر آمده بودند و به من هم گفتند که من رسیدم طرفهای یک ربع به ۲ بود... ۱۰ دقیقه به ۲... دیدم که گردنش را بریدند و رگهای دستش را زدند.
جلو این کاناپه یک تکه از یک چاقوی نان بری افتاده بود روی این کاناپه. بعدها در بازجویی وکیلی راد ازش سئوال کردیم خودش گفت که اولین چاقویی که رفتم از آشپزخانه آوردم دادم به محمد آزادی، یک چاقوی نان بری بود که میخواست گردنش را ببرد این چاقو شکست. بعد به من گفت که برو یک چاقوی بزرگ دیگر بیاور که من رفتم یک چاقوی دیگر از آشپزخانه آوردم. وقتی تحقیقات شروع شد..
میدانید که وقتی که یک قتلی اتفاق میافتد اولین چیزی که میگردیم و دنبال اطلاعات و مدرک هستیم خانه مقتول است. چون قبلا دکتر بختیار را چند بار دیده بودم میدانستم که یک ساعت زیبای رولکس هم همیشه به دستش بود. حتی دو سه هفته قبلش وقتی دیده بودیمش صحبت میکردیم میگفت من این ساعت را همیشه دارم. من هم به شوخی گفتم که قیمتش اینقدر است و مارکش هم این است، اسمش این است و گفت بله، بله. وقتی که روز قتل در اتاق بالا دنبال مدرکی میگشتیم که کار چه کسی میتواند باشد جعبه ساعت و فاکتور این ساعت را پیدا کردیم.
ولی وقتی برگشتم پایین دیدم این ساعت روی مچ دکتر بختیار نیست. یادم آمد که دو سه هفته پیش به من گفته بود که من این ساعت را همیشه دارم. در رابطه با ساعت دکتر بختیار، برای ما خیلی اهمیت دارد که در اولین بازجویی کسی که دستگیر میشود آن حالت اضطراب و ناراحتی و اینها بازجوییهای اول اکثریت الهمانها را فوری لو میدهند و حرفهایی که میزنند واقعیت است. وکیلی راد که اول با خنده آمده بود آخر بازجویی حتی گریه کرد. به خاطر آن استرس سه هفته که راحت شده بود که دستگیر شده بود. وقتی ازش پرسیدیم که چرا ساعت را برداشتی گفت من برنداشتم. آزادی برداشت.
وقتی که میآمدیم به ما گفتند وقتی کارتان تمام شد این ساعت را بردارید بیاورید. وقتی ما تحقیقات بیشتری کردیم متوجه شدیم آخرین کسانی که به دیدن دکتر بختیار آمدند روز دوشنبه ساعت سه بعد از ظهر فریدون بویراحمدی بوده به اضافه دو نفر دیگر. که یکی وکیلی راد بود و آن یکی محمد آزادی. بلافاصله به خاطر امنیت جریان و مساله عکسهای این سه نفر در تلویزیون و مطبوعات و اینها پخش شد. ما به دنبال اینها میگشتیم برای اینکه اینها آخرین کسانی بودند که دکتر بختیار را زنده دیده بودند. بعدها که تحقیقات ادامه پیدا کرد و سه هفته بیست و یکی دو روز بعد توانستیم وکیلی راد را دستگیر کنیم
روز بازجویی... وکیلی راد دور دریاچه ژنو دستگیر شده بود و همکاران ما که او را آوردند به اتاق بازپرسی، بازپرس بودند، منشیشان، دادستان بودند و من و چندتا از همکاران دیگر بودیم. همکاران دیگر ما که رفته بودند او را از ژنو آورده بودند طبیعی است که به خاطر مسایل ایمنی که کسی نتواند به جان او حمله کند روی سرش کلاه کاسک گذاشته بودند و ضد گلوله داشت. دستهایش را هم از عقب دستبند زده بودند. وقتی که آوردند اتاق بازپرس و آقای بازپرس گفت که کاسک را بردارید و دستبند را هم باز کنید، کاسک روی سرش بود و وقتی برداشتند و همکار دیگر داشت دستبند را باز میکرد نگاه کرد به همه و یک چیزی به فارسی گفت و خندید. بازپرس از من پرسید که چه میگوید.
گفتم چیز مهمی نمیگوید. بازپرس گفت خواهش میکنم کلمه به کلمه ترجمه کنید. گفتم که میگوید «ای مادر به خطاها، چقدر اینجا هوا گرمه» بعد وقتی نشست و صحبت کرد و شروع کرد به توضیح دادن که این مساله به چه شکل اتفاق افتاد.
آقای شهاب، ببخشید، قبل از اینکه به صحبتهای وکیلی راد برسیم که دوباره میرسیم و ادامه خواهیم داد، بفرمایید که محمد آزادی و علی وکیلی راد به اضافه بویراحمدی به چه عنوانی به دیدن بختیار رفته بودند و چرا بختیار اصلا آنها را پذیرفته بود؟
فریدون بویراحمدی جزو معدود کسانی بود که میتوانست بیاید و دکتر بختیار را هر ساعتی که دلش میخواهد ببیند. یعنی چند سال قبل آمده بود فرانسه و پناهندگی گرفته بود و به نوعی شده بود دست راست دکتر بختیار و فریدون بویراحمدی به دکتر بختیار میگوید دو نفر از ایران میآیند از هواداران شما هستند و میخواهند شما را ببینند و با شما صحبت کنند.
از شما میخواهند اجازه بگیرند چون قصد منفجر کردن پالایشگاه نفت شیراز را دارند. چون از ایران آمده بودند نمیخواهند کسی ببیندشان. دکتر بختیار هم اعتماد صد در صد به فریدون بویراحمدی داشت گفته بود بسیار خب. و آن روز به همه میگوید بروند و حتی به پسرش میگوید که هیچکسی را نمیخواهم ببینم و نمیخواهم کسی بیاید و تلفن را هم قطع میکند. این اتفاق خیلی وقتها میافتاد که وقتی میخواست کسانی را بببیند، همه را بیرون میکرد و فقط خودش بود و تلفن را هم قطع میکرد و دیدارهایش را داشت. این دفعه اول نبود که چنین اتفاقی افتاده بود. آن روز دوشنبه ساعت ۳ قرار بود فریدون بویراحمدی با وکیلی راد و محمد آزادی بیایند.
آقای شهاب، شما گفتید در بازجوییها وکیلی راد نحوه جنایت را توضیح داد. این واقعه به چه نحو اتفاق افتاد بنا به آنچه که او شرح داد؟
اصلا قرار نبود سروش کتیبه سکرترش آن روز باشد. اینها وقتی میرسند به ده بیست متری خانه یکهو میبینند سروش کتیبه دارد میآید. سروش کتیبه این سه را میبیند. بویراحمدی میپرسد اینجا چه کار میکنی؟ میگوید آمدم یک کتاب یادم رفته بردارم بروم. بویراحمدی میگوید حالا که آمدی با ما بیا تو. اینها که وارد میشوند بویراحمدی و سروش کتیبه توی آشپزخانه مینشینند. همانطور که گفتم از پلهها که بالا میرفتیم یک راهروی کوچک بود و بعد میپچیدیم دست چپ یک راهروی کوچک دیگر بود که آشپزخانه توی این راهرو دست راست بود که ته آن میخورد به سالن. بویراحمدی و سروش کتیبه مینشینند در آشپزخانه.
محمد آزادی و وکیلی راد میروند توی سالن پیش دکتر بختیار و محمد آزادی کسی بود که حداقل یک متر و هشتاد و پنج قدش بود و ۱۲۰ سی کیلو وزن داشت، نقشهای میچینند روی میز، نقشه ایران را و محمد آزادی میگوید آقای دکتر بختیار پالایشگاه نفتی که میخواهیم بزنیم اینجاست. دکتر بختیار عینکش را میزند و دولا میشود روی میز که نقشه را نگاه کند محمد آزادی گلویش را فشار میدهد و با دستهایش خفه میکند.
بعدا در بازجویی خود وکیلی راد گفت که داشت وقتی خفهاش میکرد به من گفت برو یک چاقو بیاور. من هول شده بودم رفتم توی آشپزخانه یکهو سروش کتیبه دید من هول شده ام گفت چی شده آقای دکتر چی شده؟
خواست از آشپزخانه بیاید توی سالن از پشت فریدون بویراحمدی دهنش را میگیرد و با چاقو میزند. وکیلی راد هم یک چاقو برمیدارد و میبرد ولی یک چاقوی نان بری بود. وقتی محمد آزادی سعی میکند گلویش را ببرد، چاقو میشکند و میگوید برو یک چاقوی دیگر بیاور. بعد میرود یک چاقوی دیگر میآورد. یعنی فرق چاقوی نان بری و چاقوی معمولی را نمیدانست. کارشان که تمام میشود خودشان را تمیز میکنند و میروند بیرون یک گوشه حیاط میایستند و فریدون بویراحمدی میرود پیش دو مامور پلیس که آنجا بودند، چون وقتی وارد میشدی دفتری بود و اسم را میدادیم و امضا میکردیم... میرود و دفتر را پر میکند و ساعت را مینویسد که چه ساعتی رفتند و پاسپورتها را میگیرد و میآیند بیرون. هر کس که میآمد یک فتوکپی هم میگرفتند از کارت شناسایی یا پاسپورتش. بعد موقع رفتن پاسپورتها را پس میدادند.
آقای شهاب، ماموران پلیسی که در منزل بختیار بودند موقعی که اینها میروند پاسپورتهایشان بگیرند و بروند متوجه خونآلود بودن لباسهای آنها نشدند؟
نه. برای اینکه تمیز کرده بودند لباسهایشان را و بعد سه تایی با هم میآیند توی حیاط و فرض کنید که این دو تا یک متری آن میزی که مامور پلیس بود ایستادند. چون وکیلی راد میگفت ما کنار ایستادیم و بویراحمدی رفت و صحبت کرد و امضا کرد و بعد پاسپورتهای ما را گرفت و ما آمدیم بیرون. هرسه با هم میآیند توی حیاط... اینها چون فرانسه و زبان خارجی بلد نبودند... از خانه میآیند بیرون و سوار ماشین بویراحمدی میشوند. ما کمی بعد از تحقیقات که یک حالت موش و گربه بازی بود چون عکس اینها را پخش کرده بودیم و دنبال اینها میگشتیم، چند روز بعد... دور و بر منزل دکتر بختیار یک جنگل خیلی بزرگی هست که شبها آنجا فاحشهها هستند.
یکی از فاحشهها زنگ زده بود به پلیس جنایی که من این اخبار را دارم میشنوم و من شبها آنجا کار میکنم. دو سه روز پیش توی سطل آشغال دو کت شلوار تمیز پیدا کردم ولی یک قطرات کوچک خون روی آنها بود. من اینها را بردم دادم شستم و تمیز کردم. حالا که صحبت میکنید فکر کردم شاید ربطی به قتل داشته باشد.
یکی از همکاران ما رفت و این کت و شلوارها را گرفت و آورد و فرستادیم لابراتوار پلیس و علیرغم شسته شدن قطراتش مانده بود. دیدند که قطرات خون شاپور بختیار و سروش کتیبه است. توی جیبش هم نوشته بود ماده این ایران بعدها که خود وکیلی راد در بازجویی اولش میگوید از خانه که آمدیم بیرون از یک جنگل که رد میشدیم بویراحمدی ماشین را پارک کرد و گفت لباسهایتان را در بیاورید.
لباسهایمان را درآوردیم و یک سری لباس دیگر توی صندوق ماشینش بود، آنها را انداختیم توی آشغال و لباسهای جدید پوشیدیم و ما را برد دم راه آهن. به ما گفت که میروید دو تا بلیت میخرید و میروید به شهر انسی. شهری تقریبا سی چهل کیلومتری مرز سویس.
قرار بر این بود که اینها بروند انسی و از آنجا رد شوند و بروند ژنو و به گفته خود وکیلی راد در بازجویی اولش قرار داشتند جلوی ایران ایر. اینها چون زبان خارجه بلد نبودند، تقریبا ساعت باید باشد طرفهای پنج و نیم شش. اینها تلفظ بد میکنند و به جای اینکه بگویند بلیت میخواهیم برای شهر انسی دو تا بلیت میخرند برای شهر نانسی. شهر نانسی شمال شرقی دم مرز آلمان است. در صورتی که انسی مرکز شرق است. خود وکیلی راد میگوید چهارپنج ساعت قطار رفت و وقتی رسدیم دیدیم نوشته نانسی. اصلا با آن چیزی که بویراحمدی گفته بود فرق میکند. دوباره اینها بلیت میگیرند برمیگردند پاریس. نزدیک به پانصد ششصد کیلومتر میروند و پانصد ششصد کیلومتر برمیگردند.
خب این باعث میشود که ده ساعت عقب بیافتند از نظر زمانی. میگوید زنگ زدیم به ترکیه که بگوییم میآییم فقط قطار را اشتباه گرفتیم. کسانی که در ترکیه بودند و اینها با آنها در رابطه بودند هیچکس از قتل شاپور بختیار صحبت نمیکند. رادیو تلویزیون خبری نمیدهد. اینها سعی میکنند باعواملشان در پاریس تماس بگیرند که از عمو (کد رمز دکتر بختیار) خبری دارید؟ اینها به هر کس زنگ میزنند دوشنبه شب میگویند بله عمو حالش خوب است. هیچ مسالهای نیست.
اینها دوباره برمیگردند پاریس که رفت و برگشت حدود هشت تا ده ساعت طول میکشد. دوباره بلیت میخرند این بار به شهر انسی. از آنجا دو تا پاسپورت اصلی داشتند ترکی با نامهای ترکی ولی ویزایی که داشتند ویزای جعلی بود. وقتی میخواهند رد شوند بروند سویس ماموران مرزی سویس میبینند که اینها ویزاهایشان جعلی است. فکر میکنند آن موقع خیلی از کارگران مهاجر سعی میکردند از فرانسه بروند سویس کار کنند چون حداقل کارگر آن موقع سه برابر حداقل دستمزد کارگر در فرانسه بود... خیال میکنند اینها از این کارگرهای مهاجرند که سعی کردهاند با ویزای جعلی بروند سویس. اینها را برمیگردانند دوباره طرف پست فرانسه. این روز سهشنبه نزدیکهای ظهر است. اینها دوباره برمیگردند.
یعنی فردای روز قتل؟
بله. سهشنبه است. یعنی کمتر از ۲۴ ساعت از قتل شاپور بختیار گذشته. ولی هنوز کسی جنازه شاپور بختیار و سروش کتیبه را پیدا نکرده. اینها سعی میکنند ببینند چطوری میتوانند بروند از مرز رد شوند.
خب وقتی پلیس سویس اینها را تحویل پلیس فرانسه میدهد به دلیل داشتن ویزای جعلی، پلیس فرانسه چه کار میکند؟ آنها را رها میکند؟
پلیس فرانسه صورت جلسه ای تنظیم میکند که اینها خواستند با ویزای جعلی بروند سویس و مجبورند آنها را دوباره به فرانسه راه بدهند چون از فرانسه میخواستند بروند سویس. دوباره برمیگردند فرانسه ولی در منطقه مرزی هستند و تمام تلاششان را میکنند که دومرتبه رد شوند بروند سویس. چون قرارشان بر این است که بروند ایران ایر در ژنو و از آنجا کمکشان کنند که خارج شوند.
در این بین با کسانی که در تماس بودند به همه زنگ میزنند و همه میگویند حالش خوب است. چندتایی هم به پسرش زنگ میزنند و پسرش میگوید نه امروز من با او صحبت کردم و تلفن را قطع کرده و کار دارد و گفته کسی مزاحمم نشود. این حالت را دکتر بختیار داشت. دفعه اول نبود که ۲۴ ساعت یا ۴۸ در خانه میماند و با هیچکس تماس نمیگرفت. بر اساس تلفنهای زیاد روز چهارشنبه صبح پسر دکتر بختیار طرفهای ۱۲ پا میشود میرود خانه چون کسی به تلفن جواب نمیداده و خیلیها زنگ زده بودند. آنجاست که طرفهای ۱۲ و ربع یا ۱۲ و بیست دقیقه هردو جسد را پیدا میکنند.
شما گفتید که قرار بود رابط این دو آنها را جلوی دفتر ایران ایر در ژنو ببیند و نجاتشان بدهد. ولی بالاخره چطور شد؟ چون محمد آزادی ناپدید شد و علی وکیلی راد دستگیر شد. در ژنو چه اتفاقی افتاد؟
زمانی که اینها دو شنبه شب تماس میگیرند و بعد سهشنبه صبح تماس میگیرند میگویند داریم میآییم ولی یک مشکلی پیش آمده، و قطار را اشتباه گرفتیم کسانی که در ترکیه تماس داشتند فکر میکنند که پلیس فرانسه اینها را گرفته و اینها میخواهند وقت کشی بکنند که کسی یا کسانی که میرود جلوی ایران ایر که آنها را خارج کند آنها را هم بگیرند. اینها دیگر فورا خودشان را جمع و جور میکنند و سعی میکنند که با آنها در تماس نباشند.
چهارشنبه تازه میفهمند کهای بابا اینها راست میگفتند. کارشان را کردند ولی دیگر تماس و ارتباط با ترکیه قطع شده بود. یعنی اینها فقط یکی دو شماره در ترکیه داشتند.
وقتی آنها تمام سیستم را جمع میکنند و تمام تلفنها را قطع میکنند دیگر نمیتوانند با اینها ارتباط برقرار کنند. رابطه اینها با کسانی که در ترکیه بودند یعنی با ستاد عملیاتی، قطع میشود. این موش و گربه بازی بین اینها و ما تقریبا بیست و یکی دو روز طول میکشد و اینها سعی میکنند به اشکال گوناگون و تلاش میکنند از مرز فرانسه برگردند بروند سویس. بالاخره موفق میشوند و با اتوبوس رد میشوند میروند. وقتی میرسند سویس دیگر نزدیک به نوزده بیست روز از قتل گذشته. ما هم شبانه روز... چون خیلی اهمیت داشت،
دولت فرانسه تمام امکانات را در اختیار شعبه ضد تروریستی جنایی گذاشته بود و رییس جمهور وقت فرانسوا میتران، هر روز ساعت شش میخواست که گزارش روزانه درباره این بدهند که تحقیقات تا کجا رفته. در عین حال که دنبال اینها هستیم کسان دیگر را هم شناسایی و دستگیر کردیم. مثلا یک سری کسانی که از ترکیه به اینها زنگ زده بودند که بعد معلوم شد اینها اصطلاحا هستههای خفته هستند و زمانی بیدارشان میکنند که به آنها احتیاج دارند.
به آنها زنگ زده بودند که از عمو چه خبر که آنها گفته بودند عمو حالش خوب است. شماره تلفن آنها را دولت ترکیه به ما داد. شمارههایی که اینها گرفته بودند که مردم میگفتند آقا ما اینها را دیدیم یک ساعت پیش دو ساعت پیش دم این کابین تلفن دو نفر بودند شبیه آنها همکاران ما تا میرسیدند بلافاصله تا لیست تلفنها را میگرفتند میدیدند که همهشان شماره تلفنهای ترکیه است. یکی دو تا هم شماره تلفن ایران بود. اینها وقتی موفق میشوند از مرز بگذرند میگویند بهتر است از هم جدا شویم چون با هم جلب توجه میکنیم. دو روز سه روزی با هم توی ژنو بودند. یک شب توی ژنو میخوابند و بعد تصمیم میگیرند از هم جدا شوند.
که هر کسی تلاش کند خودش را به قرارهایش برساند و با ماموران خودشان تماس را برقرار کنند. یک روز بعد از ظهر همینطور که وکیلی راد کنار دریاچه ژنو راه میرفته و سرگردان بوده یکی از همکاران سویسی ما که با خانمش کنار دریاچه قدم میزدند او را میبیند و میشناسد و بلافاصله همانجا دستگیرش میکنند و بعد همکاران ما رفتند و آوردندش برای بازجویی. او تمام اینها را خودش در اولین بازجوییاش میگوید. ما یک سری مسایل را میدانستیم و یک سری مسایل را وکیلی راد در بازجویی اولیهاش گفت که وقتی به هم چسباندیم دیدیم کاملا با هم میخورد.
محمد آزادی چه شد؟
آزادی معلوم نشد. فریدون بویراحمدی هم دو سه روز میماند و فقط متاسفانه وقتی که عکس اینها را پخش میکنند توی تلویزیون معلوم میشود که یک آپارتمان کوچکی در یکی از محلههای پاریس کرایه کرده بود و کسی که خانه را به او کرایه داده بود بعد از دیدن عکس او را شناسایی میکند. در میزند کسی باز نمیکند. در را که باز میکند برود تو بویراحمدی توی آپارتمان بوده و محکم در را میبندد. هول میشود و میآید بلافاصله به ما زنگ بزند که تا ما برسیم بویراحمدی رفته بود. در حمامش یک مقداری پانسمان و پنبه خونین پیدا کردیم که بعد معلوم شد خون بویر احمدی بوده وقتی که با چاقو میزند به سروش کتیبه دست خودش را زخمی میکند. دستش مجروح بود. بویر احمدی ناپدید شد.
و شما دیگر خبردار نشدید او کجا رفت و چه شد؟
نه. فقط توانستیم از سه نفر عامل اصلی تنها وکیلی راد را دستگیر کنیم و یک سری آدمهای دیگر که در رده دوم و سوم بودند که به نوعی آگاهانه یا ناآگاهانه همکاری کرده بودند در آمدن آنها و اجرای این طرح.
چرا در این سوء قصد انگشت اتهام به سوی جمهوری اسلامی ایران گرفته شد؟
خود وکیلی راد رسما در بازجویی اولش دولت جمهوری اسلامی را محکوم میکند و میگوید آنها را ما را فرستادند. در صورتی که اگر دقت کرده باشید تا روز دستگیری و اولین بازجویی وکیلی راد صحبتی از جمهوری اسلامی نمیشود. چون مدرکی نداریم که بگوییم کار آنهاست. حتی اگر هم همه فکر کنند کار آنها است از نظر قضایی نمیتوانیم بگوییم این مدرک است. در بازجویی اولش خود وکیلی راد میگوید ما را جمهوری اسلامی فرستاده و به ما گفتند برویم این کار را بکنیم. خب طبیعی است بعدا که حالش خوب میشود و ماهها میماند و یکی دو سال بعد میزند زیر همه حرفهایش.
وکیلی راد در بازجوییهایش از کسی اسم نبرد که بگوید چه کسی یا چه دستگاهی آنها را برای این عملیات فرستاده؟
نه خیر. خیلی کلی میگفت به ما در ایران گفتند بروید این کار را بکنید. به ما در ایران گفتند پروژه تان این است و درباره این صحبت میکنید و کارتان وقتی تمام شد برمیگردید میآیید. خودش دارد میگوید که ما را جمهوری اسلامی فرستاد. خودش هم هست و اقدام کرده. ولی طبیعی است که بعدا زیرش میزند و میگوید نگفتم. چرا، خودش گفت.
آقای شهاب، علی وکیلی راد وقتی که آزاد شد و به تهران بازگشت در فرودگاه تهران حسن قشقاوی معاون وزارت خارجه و کاظم جلالی نماینده مجلس و رییس وقت فراکسیون ایرانیان خارج از کشور وکیلی راد را بیگناه دانست و گفت فرانسه با مردی که کاملا اثبات شد هیچ جرمی مرتکب نشده به شکل وحشیانهای برخورد کرد. نظر شما در این باره چیست؟
در کشوری مثل فرانسه بر اساس مدرک کسی دادگاهی میشود و جرمش را میبیند. جرم ایشان صد در صد بوده و محکومیتی که کشیده به خاطر شرکت در قتل شاپور بختیار و سکرتر او سروش کتیبه بود. درست است چون محمد آزادی نبوده همه را میانداخت گردن او. میگفت او کشته. یا میگفت فریدون بویراحمدی سروش کتیبه را کشت. ولی به صرف اینکه جزو اکیپ سه نفره بوده، محکوم شد. خودش هم اعتراف کرده. صورتجلسههایش هست، اقدام کرده بود. بعدها که یک سال و چند ماه بعد حالش جا افتاد و فهمید چه کار کرده و چه گفته خب زد زیرش. ماهها همین حرفها را جلوی بازپرس تکرار کرد با ریزهکاریها. حتی شماره تلفنی هم که در رابطه با ایران بود وکیلی راد داده بود.
ولی سرانجام معلوم نشد که اینها عضو چه سازمانی بودند و احتمالا چه درجهای دارند، افسرند و یا درجه دارند؟
نه. در این زمینه متاسفانه به جایی نرسیدیم. ولی در اینکه این برنامه ریزی بود و کارهای ویزایشان را کرده بودند و ویزا گرفته بودند و بویراحمدی رفته بود آنها را آورده بود و در هتل گذاشته بود و چهارپنج روز در هتل بودند، و روز دوشنبه خود بویراحمدی رفته بود آنها را از هتل برداشته بود و آورده بود. تمامش برنامه ریزی شده بود، ماهها شاید هم سالها.