Friday, January 17, 2020

نامه‌ای از زندان – رزا لوکزامبورگ، ترجمه‌ی: کمال خسروی



نامه‌ای از زندان – رزا لوکزامبورگ، ترجمه‌ی: کمال خسروی

رِسلاو، چند روزی پیش از ۲۴ دسامبر ۱۹۱۷
سونیچکا، پرنده‌ی کوچک نازنینم، چه‌قدر از نامه‌ی شما خوشحال شدم، دلم می‌خواست بلافاصله جواب بدهم، اما خیلی گرفتار بودم و باید خودم را روی موضوعی به‌شدت متمرکز می‌کردم، نمی‌خواستم به خودم اجازه‌ی چنین فراغت راحت‌طلبانه‌ای را بدهم. بعد هم که فراغتش حاصل شد، فکر کردم بهتر است منتظر فرصت بهتری بمانم، چون بسیار دل‌انگیزتر است که بتوانیم با خیال راحت گپ گفتی خودمانی داشته باشیم.

با خواندن هر خبری که از روسیه می‌رسید، هر روز به‌فکر شما بودم و با تشویش بسیار می‌توانستم تصور کنم چطور ممکن است از دریافت هر تلگرام چرندی که به‌دست‌تان می‌رسد، بی‌خود و بی‌جهت مضطرب و پریشان شوید. خبرهایی که این روزها از آن‌طرف‌ها می‌رسد، راستش بیش‌تر ناموثق‌اند و این‌جا در جنوب، این‌طور شایعاتِ دروغ دوبرابرِ آنجاست. [۱] کسب و کار شرکت‌های مخابرات، چه آن‌جا و چه این‌جا، این است‌که در بلبشو بودنِ اوضاع اغراق کنند و بر طبل هر شایعه‌ی باورنکردنی‌ای بکوبند. به‌همین دلیل، تا وقتی قضایا کاملاً روشن نشده‌اند، هیچ دلیل و علتی ندارد که مضطرب باشید، همین‌طور از سرِ فکر و خیال و پیش از آن‌که واقعاً اتفاقی افتاده باشد. به‌طور کلی به‌نظر می‌رسد که اوضاع و احوال روالی کاملاً بدون خونریزی طی کند؛ درهرحال هیچ‌کدام از شایعه‌ها درباره‌ی «سلاخیِ» [مخالفان] تأیید نشده است. قضیه فقط دعواهای تند و تیز حزبی است که زیر نورافکن خبرنگاران روزنامه‌های بورژوایی مانند دیوانگی بی‌بند و بار و جهنمی از کشمکش‌ها جلوه می‌کنند. تا جایی‌که به‌سرکوب و کشتار دسته‌جمعی یهودی‌ها مربوط است، همه‌ی شایعات در این‌باره رک و پوست‌کنده، دروغ‌اند. در روسیه دوران کشتار دسته‌جمعی خود‌به‌خود برای همیشه سپری شده است. برای مقابله با چنین رویدادی، آن‌جا قدرت کارگران و سوسیالیسم به اندازه‌ی کافی بزرگ هست. [۲] انقلاب هوای آن‌جا را چنان از آلودگی‌ها و فضای خفقان‌آور پاک کرده است که روزگار کیشینیوف [۳] برای همیشه به‌پایان رسیده است. راستش کشتار یهودیان این‌جا در آلمان بیش‌تر قابل تصور است، … هر چه هست این‌جا هنوز فضایی از دنائت، جبونی، ارتجاع و حماقت، که لازمه‌ی چنین کشتاری است، حاکم است. از این بابت، خیال شما در جنوب روسیه می‌تواند کاملاً راحت باشد. چون آن‌جا کار درگیری بسیار سختی بین دولت پترزبورگ و رادا [۴] حسابی بالا گرفته است، باید قضایا خیلی زود روشن و مشکل حل شود و از این‌طریق بشود با دید بازتری به موقعیت نگاه کرد. درهرحال هر طور به‌موضوع نگاه کنیم مطلقاً نه دلیلی و نه فایده‌ای دارد که شما خود را برای نتیجه‌ای که هنوز قطعی نیست با ترس و تشویش فرسوده کنید. شجاع باشید دخترکم، با سری افراشته، استوار و آرام بمانید. همه‌ چیز روبه‌راه خواهد شد، دلیلی ندارد که آدم همیشه در انتظار بدترین‌ها باشد.
به‌همین دلیل عمیقاً امیدوارم، شما را به‌زودی، در همین ماه ژانویه، در این‌جا ببینم. خبر دیگر این‌که، مَت[یلده] وُ[رم] (Mat[hilde] W[urm]) هم می‌خواست ماه ژانویه بیاید. راستش برایم خیلی سخت است از دیدار شما در ژانویه صرفنظر کنم، اما مسلماً نمی‌توانم قرار [دیدار با متیلده وُرم] را عوض کنم. اما اگر شما بگویید فقط می‌توانید در ژانویه بیایید، شاید لازم باشد همین کار را بکنم؛ شاید متیلده بتواند در فوریه بیاید؟ هرچه هست دلم می‌خواهد هرچه زودتر بدانم، کی همدیگر را خواهیم دید.
حالا یک سالی می‌شود که کارل [لیبکنِشت] در زندان لوکاو [Luckau] [5] است. در این ماه بارها به‌فکر این قضیه بوده‌ام؛ دقیقاً یک‌سال پیش همین‌موقع بود که شما در ورونکه [Wronke] به دیدار من آمده بودید و یک کاج کریسمس خیلی قشنگ به من هدیه کردید… امسال گفتم این‌جا یکی برایم تهیه کنند، اما درختی که آوردند خیلی فکسنی و بی‌قواره است، بدون شاخ و برگ؛ اصلاً با درخت پارسال [که شما آوردید] قابل مقایسه نیست. مانده‌ام که این هشت لامپ کوچکی را که از این‌جا و آن‌جا جمع و جور کرده‌ام به کجایش بیاویزم. این سومین کریسمسی است‌که در این هُلفدانی‌ام، اما غم به‌دل راه ندهید. من مثل همیشه آرام و سرخوشم. دیشب بیدار در رختخواب دراز کشیده بودم؛ حالا مدتی است‌که دیگر هرگز نمی‌توانم قبل از ساعت یکِ بعد از نصفه‌شب بخوابم، اما مجبورم ساعت ۱۰ شب به رختخواب بروم؛ در این فاصله و در تاریکی غرق می‌شوم در رؤیاهای جورواجور. در این دخمه‌ی تاریک روی تشکی که مانند سنگ سفت و سخت است دراز می‌کشم. دور و برم مثل همیشه سکوت حیاطِ کلیسا حکم‌فرماست؛ انگار که در گور خوابیده باشی؛ از پنجره و از روزنه‌ی سقف پرتوی از تیرک چراغ برقِ زندان که سراسرِ شب روشن است، سوسو می‌زند. گه‌گاه می‌توان صدای خفه‌ی تقِ ‌و توقِ قطاری را که در دوردست از جایی می‌گذرد، شنید، یا در نزدیکی، صدای سینهْ صاف‌کردنِ سربازِ نگهبان را، که در پوتین‌های سنگینش چند گامی آهسته می‌رود تا خستگی را از پای به‌خواب‌رفته‌اش به‌تکاند. صدای سایشِ شن زیر این گام‌ها چنان نومیدوارانه است‌که گویی سراسرِ بی‌هودگی و بن‌بست و بی‌چارگیِ وجود[انسان] در این شب تاریک و نمور طنین افکنده ‌است. این‌جا، ساکت و بی‌کس دراز کشیده‌ام، پیچیده در تو-در-توی پیچانِ این پرده‌ی سیاهِ ظلمتِ ملال و اسارتِ زمستان؛ و با همه‌ی این‌ها، قلبم از زخمه‌ی شعفی ناباورانه و ناشناخته می‌تپد، چنان‌که گویی زیر پرتو درخشان نور آفتاب بر چمن‌زاری گل‌باران قدم می‌زنم. این‌جا، در تاریکی، به زندگی لبخند می‌زنم، چنان‌که گویی رازی سحرآمیز در دل دارم که می‌تواند به غمزه‌ای، همه‌ی این اهریمنی‌ها و غم‌بارگی‌ها را رسوا کند و آن‌ها را به هیاهوی روشنی و شادی و خوشبختی بدل سازد. و غرقِ این حال و هوا، خودم در جستجوی علت این شادی‌ام، و چون هیچ علتی نمی‌یابم، دوباره می‌خندم، این‌بار به‌خودم. به‌نظر من، آن راز چیزی نیست جز خودِ زندگی؛ کافی‌ است آدم خوب و دقیق نگاه کند: ژرفای ظلمت شبانه زیبا و دست‌نواز است هم‌چون مخمل. و کافی است آدم خوب و دقیق گوش فرا دهد: خش‌خشِ شنِ نمناک زیر گام‌های آرام و خسته‌ی نگهبانِ شب، ترنم ترانه‌ی کوچک و زیبایی از زندگی است. در چنین لحظه‌های گریزپایی به شما فکر می‌کنم و از صمیم قلب دلم می‌خواهد این کلید سحرآمیز را به شما بدهم تا شما هم همیشه و درهر حال‌وروزی، زیبایی و شادمانیِ زندگی را لمس کنید، تا شما هم غوطه‌ور در این شور و اِغوا زندگی کنید و بر چمن‌زارِ رنگارنگ قدم بردارید. مبادا فکر کنید می‌خواهم شما را به پرهیز و پارسایی و شادمانیِ وهم‌آلود حواله کنم. نه، از صمیم قلب آرزومندِ همه‌ی شادی‌های ملموس و واقعی برای شما هستم. فقط و فقط می‌خواهم سهمی از این سرخوشیِ پایان‌ناپذیرِ درونی‌ام را به شما بدهم تا خیالم از بابت شما راحت باشد، تا شما در جامه‌ای ستاره‌دوزی‌شده راهِ زندگی را پی بگیرید؛ جامه‌ای که سپر بلای شما در برابر همه‌ی خُرده‌نگرانی‌ها، پیش‌پاافتادگی‌ها و چیزهای هراس‌ناک و تشویش‌آور شود.
[بارِ پیش که این‌جا بودید] در پارک اشتگلیتز [Steglitz] دسته‌گلی زیبا از شاخ و برگ و میوه‌ی توت‌های وحشیِ سرخابی و ارغوانی چیدید. برای چنان دسته‌گلی می‌توان از بوته‌ی توت‌های سیاه شاخ‌وبرگی چید، یا از یاسِ کبود [Holunder] ــ که میوه‌هایش در لابلای دانه‌های تنگْ بهم‌چسبیده‌ی برگ‌های پهنِ چنگال‌وارش آویخته‌اند، و شما آن‌ها را به‌خوبی می‌شناسید ــ ، یا شاید از برگِ نو [=مندراچه یا لیگوستروم]، یا از جوانه‌های ظریف و تُردِ راست‌قامتِ توت‌ها و بُته‌میوه‌ها و برگ‌های باریک و بلند و سبزشان. میوه‌ی توت‌های سرخابی و ارغوانی پنهان‌شده زیر برگچه‌ها می‌توانند ازگیل‌های کوچک فندقی باشند؛ این‌ها درواقع سرخ‌اند اما در ماه‌های آخر سال، زمانی‌که خیلی رسیده و پلاسیده شده‌اند، بیش‌تر سرخابی و ارغوانی به‌نظر می‌آیند؛ برگچه‌ها شبیه به مورت[Myrte]اند، کوچک، با نوکی تیز، سبزِ تیره، با رویی چرمین و پشتی زمخت.
سونوشا، راستی [نمایش‌نامه‌ی] «چنگکِ شوم» [نوشته‌ی آگوست فون] پلاتن را می‌شناسید؟ می‌توانید آن‌را برایم به‌فرستید یا با خودتان بیاورید؟ کارل یک‌بار اشاره کرد که آن کتاب ‌را در خانه خوانده است. شعرهای [اِشتِفان] گئورگه [۶] واقعاً قشنگ‌اند؛ حالا یادم می‌آید این مصرع را که شما معمولاً موقع قدم‌زدن‌هایمان در علف‌زار زمزمه می‌کردید: «و زیر نجوای دانه‌های سرخ‌فام»، کجا دیده‌ام. می‌توانید گاه‌به‌گاه برایم از «آماندیسِ» [۷] تازه رونویسی کنید؟ من این شعر را خیلی دوست دارم ــ البته به لطفِ ترانه‌ی هوگو ولف ــ که این‌جا اما ندارمش. هنوز «افسانه‌ی لِسنیگ» [۸] را می‌خوانید؟ من دوباره سروقت «تاریخ ماتریالیسم» لانگ رفتم که همیشه برایم هیجان‌آور است و سرحالم می‌آورد. خیلی دلم می‌خواهد شما هم زمانی آن‌را بخوانید.
آه، سونیچکا؛ این‌جا اخیراً قلبم واقعاً تیر کشید. در حیاط زندان، که جای قدم‌زدنِ من است، اغلب ارابه‌های ارتشی می‌آیند که انباشته‌اند از خورجین‌ها و کوله‌پشتی‌ها و اونیفورم‌های سربازان، پر از لکه‌های خون… این‌ها را این‌جا خالی و بین سلول‌ها تقسیم می‌کنند که وصله پینه و دوباره بارِ کامیون شوند و فرستاده شوند برای ارتش. چند روز پیش ارابه‌ای آمد که به‌جای اسب‌ها، گاومیش‌ها می‌کشیدندش. برای اولین بار بود که این حیوان‌ها را از نزدیک می‌دیدم. آن‌ها قُلدرتر و پت‌وپهن‌تر از گاوهای خودمان هستند، با سرهایی تخت و شاخ‌هایی در پهناْ خمیده. کّله‌های‌شان بیش‌تر شبیه گوسفندهای ماست، کاملاً سیاه، با چشمانی بزرگ و نوازش‌گر. از رومانی آورده بودندشان، غنیمت جنگی بودند… سربازانی که ارابه‌ها را می‌راندند تعریف می‌کردند که به‌دام‌انداختن این حیوانات وحشی خیلی پُردردسر بوده است و سخت‌تر از آن، به کار بارکشی واداشتن‌شان، چرا که به زندگی در آزادی عادت داشته‌اند. آن‌ها را تا آن‌جا و چنان با شدت می‌زده‌اند که سزاوار آهِ «وای بر مغلوبان» [۹] است… فقط در برِسلاو باید صد تا از این حیوانات وجود داشته باشد. این گاومیش‌های بیچاره که به علف‌زارهای سرسبز و پُرپشت رومانی عادت داشتند، نواله‌ای بسیار اندک و بی‌مایه در آخور دارند. آن‌ها را بی‌هیچ رحم و مروتی سنگ‌دلانه به‌کار می‌گیرند تا هر ارابه‌ای را بکشند و زیر این بار خیلی زود تلف ‌شوند؛ ــ چند روز پیش ارابه‌ای پر از خورجین‌ها وارد زندان شد. آن‌قدر بارِ این ارابه کرده بودند که گاومیش‌ها نتوانستند از پشته‌ای که جلوی دروازه‌ی زندان هست، عبور کنند. سرباز ارابه‌ران، جوانکی خشن، آن‌چنان با دسته‌ی پهن و سفت شلاق بر حیوان درمانده ضربه می‌زد که بالاخره صدای زنِ نگهبان درآمد و سرباز را مورد عتاب‌وخطاب قرار داد که: مگر رحم ندارد و دلش به‌حال این حیوان نمی‌سوزد! سرباز با لحنی تلخ و عبوس جواب داد: «به ما آدم‌ها هم هیچ‌کس رحم نمی‌کند» و شلاق را محکم‌تر کوبید… حیوان‌ها بالاخره زور بیش‌تری زدند و از تپه‌ی جلوی زندان بالا آمدند، یکی‌شان اما خونین و مالین… سونیچکا، پوست گاومیش که به‌ضخامت و سفتی مشهور است، ازهم دریده بود. موقع خالی‌کردن بار، گاومیش‌ها کاملاً آرام، خسته و کوفته ایستاده بودند و یکی از آن‌ها، همان‌که خونین بود، فقط روبرویش را نگاه می‌کرد، با صورتی سیاه و چشمانی سیاه و نوازش‌گر، هم‌چون چهره‌ی آرام کودکی گریان، پس از هق‌هقی بسیار. قیافه‌اش درست مثل قیافه‌ی کودکی بود که سخت تنبیه شده باشد، بی آن‌که بداند چرا و به‌چه خاطر، بی آن‌که بداند چگونه باید از این زجر و این خشونت عریان خلاص شود… من آن‌جا ایستاده بودم و حیوان نگاهم می‌کرد؛ اشک‌هایم سرازیر شد. اشک‌های او بودند که از چشمان من جاری می‌شدند؛ در سوگ هیچ برادر عزیزی نمی‌توان با چنان دردی گریست و لرزید که من در درماندگی و بی‌چارگی‌ام دربرابر رنجِ خاموش این حیوان، گریستم و لرزیدم. آه، چه دورند و دسترس‌ناپذیر و ازدست‌رفته‌اند مرغزارهای تر‌وتازه‌ی آزاد و سبز رومانی! چه دیگرگونه بود آن‌جا تابش خورشید، وزشِ نسیم؛ چه دیگرگونه بودند نوای زیبای پرندگان و غرش خوش‌طنین گوزن‌ها. و این‌جا، این شهر بیگانه‌ی باران‌زده، این طویله‌ی ویرانه، این کاه پوسیده‌ی تهوع‌آور آمیخته به یونجه‌های گندیده، این آدم‌های بیگانه‌ی هول‌انگیز؛ و این شلاق‌های شرزه، خونی‌که از زخم‌های تازه فوران می‌زند… آه، گاومیش بی‌چاره‌ی من، برادر بی‌چاره‌ی عزیزم، هردوی ما این‌جا بی‌چاره و درمانده و ساکت و صامت ایستاده‌ایم و فقط در درد، در بی‌چارگی و دلتنگی‌های‌مان، یکدل و یک‌سینه‌ایم. ــ در این فاصله، زندانی‌ها دور و برِ ارابه می‌پلکیدند، خورجین‌های سنگین را به‌دوش می‌گرفتند و به انبار می‌بردند؛ سرباز، هردو دستش را در جیب‌های شلوارش کرده بود، با گام‌های بلند در حیاط به این‌سو و آن‌سو می‌رفت و لبخند بر لب، ترانه‌ای کوچه‌بازاری را سوت می‌زد. و همه‌ی این جنگ باشکوه از کنار من می‌گذشت.
هرچه زودتر برایم بنویسید.
در آغوش‌تان می‌گیرم، سونیچکا.
ر[زای] شما.
[پ. ن.] سونوشکا، عزیزترینم، به‌رغم همه‌ی این‌ها، آرام باشید و سرخوش. زندگی همین است و همین‌طور هم باید پذیرفتش: دلیرانه، به‌دور از نومیدی و لبخندزنان؛ به‌رغم همه‌ی این [ناگواری]ها، کریسمس مبارک! …
توضیح مترجم: این نامه از کتاب «رزا لوکزامبورگ، یا: بهای آزادی» [Rosa Luxemburg, oder: Der Preis der Freiheit] از انتشارات «دیتز برلین» به سفارش «بنیاد رزا لوکزامبورگ»، برگرفته شده است.
از نامه به سوفی لیبکنشت احتمالاً دو ترجمه به‌فارسی وجود دارد. ترجمه‌ی نخست، با عنوان «نامه به سونیا» قابل دسترس نبود و روشن نیست، ترجمه‌ی همین نامه‌ی معین به سوفی لیبکنشت [Sophie Liebknecht] باشد یا نه. ترجمه‌ی دوم، در کتاب «گزیده‌هایی از رزا لوکزامبورگ»، «به‌کوشش کوین اندرسن و پیتر هودیس»، ترجمه‌ی حسن مرتضوی، نشر ژرف، سال ۱۳۹۶ منتشر شده است.
ترجمه‌ی تازه‌ای از این نامه دست‌کم به‌ دو دلیل بی هوده نیست. نخست: متن انتخابی اندرسون ـ هیودیس، که منبع ترجمه‌ی حسن مرتضوی است، فاقد دوصفحه‌ی اولِ این نامه است؛ و دوم: در ترجمه‌ی نامه به انگلیسی، و به‌ناگزیر در ترجمه‌ی فارسی، برخی از ظرایف متن اصلی آلمانی ازدست رفته‌اند. ساده‌ترین نمونه، لحنِ نامه است: رزا لوکزامبورگ به‌رغم رابطه‌ی بسیار صمیمانه و پُرعطوفتش با سوفی لیبکنشت، او را «شما» ـ و نه «تو» ـ خطاب می‌کند.
نامه‌های رزا لوکزامبورگ به سوفی لیبکنشت، همسر کارل لیبکنشت، معمولاً ـ و در فارسی نیز ـ با عنوان نامه به «سونیا» ترجمه شده‌اند. از آنجاکه سوفی در روسیه به‌دنیا آمده است و شکل مخفف تحبیبیِ نام «سوفی» به روسی «سونیا»ست، رزا نام مخفف او را یک‌بارِ دیگر از سر مهر و به‌رسم زبان آلمانی خلاصه می‌کند و او را گاه «سونیچکا»، گاه «سونوشکا» و گاه «سونوشا» می‌نامد.
تاریخ این نامه دسامبر ۱۹۱۷، چند روز پیش از تعطیلات کریسمس است که در ترجمه‌ی فارسی سهواً «اواسط سپتامبر» نوشته شده است.
یادداشت‌ها:
[۱] سوفی لیبکنشت [Sophie Liebknecht] (1884 ـ ۱۹۶۴) همسر کارل لیبکنشت، اهل شهر «روستو» در کنار رودخانه‌ی دُن بود.
[۲] در تاریخ ۲۴ اکتبر (به تقویم آلمانی: ۶ نوامبر؛ تا سال ۱۹۱۸ تقویم یولیانی در روسیه رایج بود) ۱۹۱۷ بلشویک‌ها در شهر پتروگراد (سن پترزبورگ امروز)، پایتخت روسیه، با شروع قیام مسلحانه، دولت موقت کرنسکی را در ۲۵ اکتبر ساقط و انقلاب اکتبر را آغاز کردند. در ۲۶ اکتبر دومین کنگره‌ی شوراهای سراسری روسیه کسب قدرت از سوی شوراهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان را تصویب کرد. نخستین دولت شورایی، «شورای کمیساریای خلق»، به ریاست و. ا. لنین تأسیس شد.
[۳] در ماه آوریل ۱۹۰۳، در شهر کیشینیوف سازمانی مسلح که به‌دست رژیم تزاری ساخته شده بود، به سرکوب و آزار یهودی‌ها، دانشجویان، چپ‌ها و کارگران انقلابی پرداخت. این سرکوب دسته‌جمعی واکنش رژیم تزاری در برابر اعتصابات و تظاهرات بود. در این‌باره، ر. ک:
Edgar H. Judge: Ostern in Kischinjow. Anatomie eines Pogroms, Mainz 1995.
[۴] در آوریل ۱۹۱۷، در شهر کیف «رادای مرکزی اوکرائین» از سوی حزب‌ها و گروه‌های اوکرائینی تأمین شد. این نهاد پس از انقلاب اکتبر خود را بالاترین ارگان «جمهوری خلق اوکرائین» اعلام کرد و علیه «شورای کمیساریای خلق» پتروگراد موضع گرفت. در نخستین کنگره‌ی شوراهای سراسری اوکرائین در دسامبر ۱۹۱۷ در شهر خارکوف دولت رقیبِ «رادا» با عنوان دولت شورایی اوکرائین تشکیل شد. در ۲۶ ژانویه‌ی (۸ فوریه) ۱۹۱۸ سربازان شوروی کیف را اشغال کردند.
[۵] کارل لیبکنشت را در ۸ دسامبر ۱۹۱۶ به زندان لاکاو آورده بودند.
[۶] «حلقه‌ی هفتم: بگذار صلا دهم»، اثر اِشتِفان گئورگه.
[۷] شعر قهرمانیِ فکاهی از کریستُف مارتین ویلند.
[۸] «افسانه‌ی لِسینگ»، اثر فرانتس مهرینگ.
[۹] „vae victis“ [Wehe den Besiegten].
منبع: نقد

No comments:

Post a Comment