نقل از دفترچه خاطرات یک دوشیزه یا از یادداشتهای یک دوشیزه (به روسی: Из дневника одной девицы) داستان کوتاهی است از آنتوان چخوف که در سال ۱۸۸۳ نوشتهاست. این داستان از آثار کوتاه مشهور سالهای نخست نویسندگی چخوف است که از روی آن فیلمسینمایی نیز ساخته شدهاست. «از دفترچه خاطرات یک دوشیزه» بارها به فارسی برگردانده شدهاست.
از دفتر خاطرات یک دوشیزه
سيزده اکتبر: بالاخره بخت، در خانه ی مرا بر هم کوبيد! می بينم و باورم نمی شود. زير پنجره های اتاقم جوانی بلند قد و خوش اندام و گندمگون و سياه چشم، قدم می زند. سبيلش محشر است! با امروز، پنج روز است که از صبح کله ی سحر تا بوق سگ ، همانجا قدم ميزند و از پنجره های خانه مان چشم بر نميدارد. وانمود کرده ام که به او بی اعتنا هستم.
پانزده اکتبر : امروز از صبح ، باران می بارد اما طفلكی همانجا قدم می زند ؛ به پاداش از خود گذشتگی اش ، چشمهايم را برايش خمار کردم و برایش یک بوسه فرستادم.او هم در عوض لبخند دلفریبی تحویلم داد. خواهرم واريا ادعا ميكند که "طرف" خاطرخواه اش شده و بخاطر اوست که زیر شُرشر باران ،خیس می شود. راستی چقدر خواهرم اُمُل است! آخر کجا ديده شده که مردي گندمگون، عاشق زنی گندمگون شود؟! مادرمان توصيه کرد بهترين لباسهايمان را بپوشيم و پشت پنجره بنشينيم. ميگفت: "گرچه ممكن است آدم حقه باز و دغلی باشد اما کسی چه ميداند شايد هم آدم خوبی باشد. "حقه باز...!؟اين هم شد حرف...؟ مادر جان، راستي که زن بی شعوری هستی"!
شانزده اکتبر: واريا مدعي است که من زندگي اش را سياه کرده ام. انگار تقصير من است که "او " مرا دوست می دارد، نه واریا را ! یواشکی از راه پنجره ام ،یادداشت کوتاهی به کوچه انداختم. آه که چقدر نیرنگباز است! با تکه گچ روی آستین کت اش نوشت : "حالا نه ! بعدا..!"
بعد، قدم زد و قدم و با همان گچ روی دیوار مقابل نوشت: "مخالفتی ندارم اما بماند برای بعد" و نوشته اش رو فوری پاک کرد. نمیدانم به چه علتی است که قلبم بشدت می تپد.
هفده اکتبر : واريا آرنج خود را به تخت سينه ام کوبيد. دختره ي پست و حسود و نفرت انگيز! "او" امروز مدتی با یک پاسبان حرف زد و چندین بار به سمت پنجره های خانه مان اشاره کرد. از قرار معلوم ، دارد توطئه می چيند! لابد دارد پليس را مي پَزَد…! راستي که همه مردها ، ظالم و زورگو و در همان حال ، مكار، شگفت آور و دلفريب هستند.
هجده اکتبر: برادرم سريوژا ، بعد از يك غيبت طولاني ، شب دير وقت به خانه آمد. پيش از آنكه فرصت کند به بستر برود ، به کلانتری محله مان احضارش کردند
نوزده اکتبر : پست فطرت! مردیکه ی نفرت انگيز! اين موجود بی شرم ، در تمام دوازده روز گذشته به کمين نشسته بود تا برادرم را که پولی سرقت کرده و متواری شده بود را دستگير کند!
"او" امروز هم آمد و روي ديوار مقابل نوشت:" من آزاد هستم و می توانم"
حیوان کثیف! زبانم را درآوردم و به او دهن کجی کردم.
دفتر خاطرات یک دوشیزه - آنتوان چخوف
ترجمه: احمد گلشیری
No comments:
Post a Comment