مصاحبهی خبرنگار «سان» با کارل مارکس
یکم اوت ۱۸۸۰
ترجمهی علی رها
کارل مارکس یکی از برجستهترین انسانهای کنونی است که در سیاست انقلابی ۴۰ سال اخیر نقشی رازگونه ولی پرتوان داشته است. مردی که اشتیاقی به خودنمایی یا شهرت ندارد؛ در زندگی خودستا نیست یا از تظاهر به قدرت بینیاز است؛ مردی که نه عجول است و نه فارغبال؛ مردی با عقلی توانمند، وسیع و رفیع که سرشار از طرحهایی گسترده، روشهای منطقی، و اهدافی عملی است. او زمینلرزههایی که ملتها را متشنج کرده و تاج و تختها را به انهدام کشیده تحمل کرده و هنوز استوار ایستاده است و بیش از هر فرد دیگری در اروپا، از جمله خودِ مازینی، تاجبرسرها و شیادان حاکم را تهدید و وحشت زده کرده است.
دیالوگهای او مرا به یاد سقراط میانداخت – چقدر آزاد، همهجانبه، خلاق، نافذ و اصیل – با چاشنی طعنهآمیز و نشانههایی از شوخطبعی، و نشاطی سرگرمکننده. او دربارهی نیروهای سیاسی و جنبشهای عمومی کشورهای مختلف اروپا سخن میگفت – جریانهای پهناور در روح روسیه، جنبوجوش ذهن آلمان، کنش فرانسه، عدم تحرک انگلستان. سخنان او دربارهی روسیه امیدوارانه، دربارهی آلمان فلسفی، دربارهی فرانسه با خوشحالی بود و دربارهی انگلستان غمانگیز – به «اصلاحات اتمی» که لیبرالهای پارلمان بریتانیا وقت خود را صرف آن میکردند با تحقیر مینگریست. با بررسی جهان اروپا، یکایک کشورها، اشاره به شاخصها و رویدادها و شخصیتهای آشکار و نهان، نشان میداد که جریان امور به سوی پایانی در حرکت است که مطمئناً به وقوع خواهد پیوست.
اغلب از سخنان او تعجب میکردم. بدیهی است که این مرد که کمتر دیده یا شنیده شده است، در ژرفای زمان نفوذ داشت و از نوا تا سن، و از اورال تا پیرنه، مشغول تدارک ظهوری جدید است. کار او نه در حال حاضر و نه در زمان گذشته بیهوده نبوده است؛ دورهای که طی آن تغییرات بسیار مطلوبی روی داده است، مبارزات قهرمانانهای به وقوع پیوسته، و جمهوری فرانسه به فرازهایی دست یافته است. در حین صحبت، پرسشی که از او کردم – «چرا در حال حاضر هیچ کاری نمیکنی؟» – به دیدهی او پرسش یک فرد ناآموخته بود که پاسخی صریح نداشت. وقتی دربارهی ترجمهی انگلیسی اثر سترگ او کاپیتال که بذر محصولاتی در عرصههای بسیار متنوع را کاشته است پرسش کردم، اثری که از متن اصلی آلمانی به روسی و فرانسوی ترجمه شده است، ظاهراً پاسخی نداشت اما گفت برای ترجمهی انگلیسی پیشنهادی در نیویورک به او داده شده. به گفتهی او این کتاب صرفاً یک پاره، یک بخش از سه بخش است. دو بخش دیگر هنوز انتشار نیافته است که در مجموع یک سهگانهی «زمین»، «سرمایه»، «اعتبار» است. به گفتهی او، این بخش آخری بهطور عمده از ایالات متحده نمونهبرداری کرده است، جایی که اعتبار رشد شگفتآوری داشته است.
آقای مارکس نظارهگر فعل و انفعالات آمریکا بوده و ملاحظات او دربارهی برخی از نیروهای شکلدهنده و اصلی زندگی آمریکا سرشار از پیشنهادهاست. ناگفته نماند که به بیان او هر کسی که خواهان خوانش کاپیتال است، ترجمهی فرانسوی را از بسیاری جهات نسبت به اصل آلمانی، برتر خواهد یافت. آقای مارکس هنگام صحبت دربارهی برخی از پیروان متوفیاش به هنری روچفورد فرانسوی، باکونین جنجالی، لاسال قابل، و دیگران اشاره کرد. من میدیدم که نبوغ او چگونه مردانی را به خود جذب کرده بود که شاید تحت شرایطی دیگر، میتوانستند مسیر تاریخ را هدایت کنند.
در حالی که مارکس مشغول گفتگو بود، بعدازظهر درحال رنگ باختن به گرگ و میش شبی تابستانی در انگلیس بود. او پیشنهاد کرد در شهر ساحلی و در کنار ساحل راهپیمایی کنیم، جایی که هزاران نفر، اکثراً کودک، در حال تفرج بودند. ما در شنهای اینجا، مهمانی اعضای فامیل او را میبینیم – همسر او که به من خوشآمد گفته بود، دختران و فرزندان آنها، و دو داماد که یکی از آن دو پروفسور دانشگاه کینگ در لندن است و فکر کنم آن دیگری هم اهل قلم باشد. مهمانی دلپذیری بود که حدود ده نفر در آن شرکت داشتند – پدر دو زن جوان که با فرزندان خود خوشحال بودند، و مادربزرگ بچهها که آکنده از نشاط و متانت طبیعت زنانهاش بود. کارل مارکس به همان ظرافت ویکتور هوگو هنر پدربزرگ بودن را درک کرده است؛ اما از ویکتور هوگو خوشبختتر است چرا که دختران متأهل او، مشوق مارکس سالمند هستند.
با فرا رسیدن شب، او و دامادهای او از خانوادههای خود جدا میشوند تا ساعتی را با مهمان آمریکایی خود سر کنند. و در حالی که گیلاسهای خود را کنار دریا بههم میزدیم، صحبت از جهان بود، از انسان، زمان و ایدهها. قطار راهآهن منتظر کسی نمیماند. شب فرا رسیده بود. در اندیشهی غرش و چرخ دندههای زمان و زمانه، و هنگام صحبت روز و منظرهی شب، پرسشی در ذهن من دربارهی قانون غاییِ هستی ایجاد شده بود که از آن حکیم جویای پاسخ آن شدم. در فاصلهی یک سکوت، با فرود به ژرفای زبان، و فراز به نقطهی اوج تأکید، از آن انقلابی و فیلسوف با این کلمات پرسیدم: «هستی چیست؟»
اینگونه مینمود که در حالی که او خروش دریایی که روبرویش بود و همهمهی جماعتی که در ساحل بودند را نظاره میکرد، ذهنش برای لحظهای باژگون شده است. پرسیده بودم «هستی چیست؟» و او با لحنی عمیق و موقرانه پاسخ داد: «مبارزه!»
در نظر اول چنین مینمود که طنین یأس را شنیدهام. اما اتفاقاً این همان قانون زندگی است.
منبع نقد اقتصاد سیاسی
No comments:
Post a Comment