سپتامبر بی باران
از ویلیام فاکنر
چو، یا خبر، یا هر چه بود، در آن غروب خونین ماه سپتامبر، که از پی شصت و دو روز بیباران میآمد، مانند آتشی که به علف خشك بیفتد در شهر پیچیده بود. صحبت از میس مینیکوپر و يك نفر سیاه پوست بود. حمله کرده، اهانت کرده، تهدید کرده: هیچ کدامشان درست نمیدانستند چه اتفاقی افتاده است؛ همهشان در آن شب يكشنبه در آن مغازۀ سلمانی جمع بودند و بادبزن سقفی کار میکرد، بدون آن که هوا را خنك كند، و هوای کثیف را، در امواج مکرر بوی ماندۀ پماد صورت و روغن سر و نفس و عرق تن خود آنها، روی سر آنها برمیگرداند.
سلمانی دیگر پرسید: «ازش چی میدونی؟»
مشتری پرسید: «این خانم کی هست؟ دختر جوونیه؟»
سلمانی گفت: «نه. چهل سالی داره، خيال میکنم. شوهر هم نکرده. به همین دلیل خیال نمیکنم...»
جوان تنومندی که پیراهن ابریشمیاش خیس عرق بود گفت: «خیال بیخیال! یعنی حرف یه زن سفید رو در مقابل حرف یه سیاه قبول نداری؟»
سلمانی گفت: «من خیال نمیکنم همچین حرکتی از ویلمیز سر زده باشه. ویلمیز رو من میشناسم.»
«پس لابد میدونی از کی سر زده. شایدم یارو رو از شهر فراری دادهای، مرتیکۀ سیاه پرست.»
«من خیال نمیکنم، هیچ حرکتی از هیچکسی سر زده باشه. خیال نمیکنم هیچ اتفاقی افتاده باشه. من میگم خودتون کلاهتونو قاضی کنین: خانمهایی که پابهسن میذارن و شوهرم نکردهن گاهی بهسرشون میزنه که اگه یه مرد...»
مشتری گفت: «پس تو هم عجب سفیدپوست بیغیرتی هستی.» زیر پارچۀ سلمانی وول خورد. جوان از جا جسته بود.
گفت: «نفهمیدم. داری به یه زن سفیدپوست نسبت دروغگویی میدی؟»
سلمانی تیغش را بالای سر مشتری نیمخیز نگهداشت. سرش را بر نگرداند.
یکی دیگر : «همهاش مال این هوای بدمسبه. تو این هوا هر چی بگی از آدم سر میزنه . حتی نسبت به اون خانم.»
هیچکس نخندید. سلمانی با لحن ملايم و سرسختانهاش گفت: «من هیچ نسبتی به هیچکس نمیدم. من فقط میدونم، شما خودتونم میدونین، زنی که هیچوقت خدا...»
جوان گفت: «مرتیکۀ سياهپرست!»
یکی دیگر گفت: «ساکت، بو چ. اول ته و توی قضیه رو در میآریم، بعد دست به کار میشیم.»
جوان گفت: «کی؟ کی در میآره؟ ته و تو نداره! من...
مشتری گفت: «تو رو میگن سفیدپوست با غیرت. آفرين.» با ریش صابونیاش مثل يك موش صحرایی توی فیلمهای سینما بود. رو به جوان گفت: « بهشون بگو، جك. اگه تو این شهر یه مرد سفیدپوست هم پیدا نشد، من هستم، هرچند من يك نفر دستفروش غريبه بیشتر نیستم.»
سلمانی گفت: «درسته آقایون، اول ته و توی قضیه رو در بیارین. من ویلمیز رو میشناسم.»
جوان فریاد زد: «میبینین؟ یه نفر سفیدپوست تو این شهر...»
نفر دوم گفت: «ساکت، بوچ. خیلی فرصت داریم.»
مشتری راست نشست. به گوینده نگاه کرد. میخوای بگی یه نفر سیاه که به یه زن سفید حمله کرده عذری هم میتونه داشته باشه؟ میخوای بگی تو اسم خودتو سفیدپوست میذاری و يك همچین چیزی رو زیر سیبیلی در میکنی؟ بهتره برگردی همون شمال. جنوب به امثال تو احتیاج نداره.»
دومی گفت: «کدوم شمال. من تو این شهر دنیا اومدهم؛ همینجا بزرگ شدهم.»
جوان گفت: «آره جون خودت.» نگاه ناراحت و متحیری به اطراف انداخت، انگار داشت میکوشید به یاد بیاورد که چه میخواست بگوید یا بکند. آستینش را به چهرۀ عرق کردهاش کشید. «من یکی نمیذارم یه زن سفیدپوست...»
دستفروش گفت: «بهشون بگو ، جك. اگه تو این شهر...»
درِ توری با صدای تندی باز شد. مردی روی کف مغازه ایستاده بود: پاهایش از هم باز و تنه سنگینش راحت توی هوا معلق بود. يقة پیراهن سفیدش باز بود؛ کلاه نمدی به سر داشت. نگاه داغ و جسورانهاش از روی گروه آدمها گذشت. اسمش مكلندن بود. در فرانسه يك گروهان را فرماندهی کرده بود و مدال شجاعت گرفته بود.
گفت: «خوب، میخواین همینجا بشینین، بذارین یه نفر سیاهپوست تو خیابونای جفرسون به یه زن سفیدپوست تجاوز کنه؟»
بوچ دوباره از جا پرید. پیراهن ابریشمیاش صاف به شانههای سنگینش چسبیده بود. زیر هر کدام از بغلهایش يك هلال تيره رنگ بود. منم دارم همینو میگم! منم دارم...»
نفر سوم گفت: «واقعاً همچین اتفاقی افتاده؟ این خانم دفعه اولش نیست که از مرد میترسه، همینطور که هاکشو گفت. همین یهسال پیش نبود که گفت يك نفر از روی پشتبون آشپزخونه داشته لخت شدنشو دید میزده؟»
مشتری گفت: «چی؟ گفتی چی؟» سلمانی آهسته او را سر جایش توی صندلی خوابانده بود؛ مشتری همانطور درازکش براق شد و سرش را بلند کرد، و سلمانی داشت همچنان او را به پایین فشار میداد.
مکلندن به طرف نفر سوم چرخید: «گفتی اتفاق؟ چه فرقی میکنه؟ میخوای بذاری این سیاها قسر در برن، تا بالاخره یکیشون واقعاً کار و صورت بده؟»
پوچ فریاد زد: «منم دارم همینو میگم.» يك بند و مدام و بیدلیل دشنام گفت.
نفر چهارم گفت: «بسه بابا اینقدر داد نکش. یواش حرف بزن.»
مكلندن گفت: «بله، اصلاً حرف نداره. من حرفامو زدهم. کی با من میآد؟» روی سینه پا ایستاد و نگاهش را به اطراف گرداند.
سلمانی تیغ بهدست، صورت مشتری را پایین نگهداشته بود. «آقایون، اول ته و توی قضیه رو در بیارین. من ویلمیز رو میشناسم. کار اون نیست. بریم کلانتر و خبر کنیم، کار رو از راه درستش انجام بدیم.»
مكلندن چهره خشمآگین و سختش را به طرف او چرخاند. سلمانی رویش را از او بر نگرداند. مانند افراد دو نژاد متفاوت بودند. سلمانیهای دیگر هم بالای سر مشتریهای براق شدهشان دست از کار کشیده بودند. مکلندن گفت:
میخوای بگی حرف یه نفر سیاهپوست رو بیشتر از حرف یه زن سفیدپوست قبول داری؟ مرتیکۀ پدرسوخته سیاهپرست...»
نفر سوم از جا پرید و بازوی مکلندن را گرفت؛ او هم سابقۀ نظامی داشت. «صب کنین بابا. بذارین قضیه رو روشن کنیم. کی خبر داره چه اتفاقی افتاده؟»
مکلندن بازویش را با يك تكان آزاد کرد: روشن بیروشن! هرکی با منه پاشه. هرکی هم نیست...» نگاهش را گرداند و آستینش را به صورتش کشید.
سه نفر پاشدند. دستفروش هم توی صندلی پا شد نشست. پارچه دور گردنش را گرفت تکان داد و گفت: «این کهنه رو از گردن من باز کن بینم. منم هستم. من مال اینجا نیستم، اما اگخ قرار باشه مادرا و زنا و خواهرای ما...»
پارچه را به صورتش مالید و روی زمین با کرد. مکلندن توی مغازه ایستاده بود و دیگران دشنام میداد. يك نفر دیگر پاشد و طرف او رفت. باقی ناراحت نشسته بودند و به همدیگر نگاه نمیکردند. سپس یکییکی پاشدند و به او پیوستند.
سلمانی پارچه را از روی زمین برداشت و با دقت شروع کرد به تا کردن: «آقایون، این کارو نکنین. ویلمیز کاری نکرده. من میدونم.»
مكلندن گفت: «یالا.» چرخید. از جیب پشت شلوارش قنداق يك تپانچه خودکار بیرون زده بود. بیرون رفتند. درِ توری پشتسرشان به هم خورد و صدایش توی هوای مرده مغازه پیچید.
سلمانی تیغ را تند و با دقت پاك کرد، آن را کنار گذاشت، و به ته مغازه دوید و کلاهش را از دیوار برداشت. به سلمانیهای دیگر گفت: «من هرچه زودتر برمیگردم. نباید بذارم...» از مغازه بیرون دوید. آن دو سلمانی دیگر پشت سرش دویدند و در را در حال برگشت گرفتند و به بیرون خم شدند و به آن سر خیابان، پشت سر سلمانی اول نگاه کردند. هوا ثابت و مرده بود. بیخ زبان آدم مزۀ فلز مانندی میداد. اولی پرسید: «یعنی چه کار میتونه بکنه؟» و دومی داشت زیر لب میگفت: «لا الاه ال لل لاه....» «اگه هاك زد کفر مكلندنو بالا آورد روزگار خودشم بهتر از ویلمیز نیست.» |
دومی زیر لب گفت: «ای داد بر من!»
اولی گفت: «تو خیال میکنی راستی این کار رو کرده؟»
میس مینیکوپر سیوهشت یا سیونهسال داشت. با مادر از کار افتاده و خاله لاغر زردنبوی شق و رقش توی خانه کوچکی زندگی میکرد و هر روز صبح میان ساعت ده و يازده با کلاه خواب نوار دوزیاش روی ایوان پیدایش میشد و توی تاب مینشست و تا ظهر تاب میخورد. بعد از ناهار کمی دراز میکشید تا وقتی که تك هوای بعد از ظهر میشکست. آنوقت یکی از سهچهارتا لباس وال تازهای را که هر تابستان برای خودش میدوخت تنش میکرد و به خیابان میرفت تا بعد از ظهر را با خانمهای دیگر توی مغازهها بگذرانند و با اجناس ور بروند و با صداهای سردشان، بدون قصد خرید، بر سر قیمتها چك و چانه بزنند.
جزو مردم مرفه بود - از بهترین مردم جفرسون نبود، ولی آبرومند بود. باريك بود ولی چندان بر و رویی نداشت، و در رفتار و سر و وضعش نوعی کمرنگی و وارفتگی دیده میشد. وقتی که جوان بود اندام باريك و حساسی داشت با نوعی جنب و جوش خشك و سخت، که چندی او را گل سر سبد محافل شهر ساخته بود مانند جشن دبیرستان و مهمانی انجمن کلیسای همدورههایش، آن هم در زمانی که هنوز آنها سنشان قد نمیداد و عقلشان به تمایز طبقاتی نمیرسید.
خود میس کوپر آخرین کسی بود که فهمید بازارش دارد کساد میشود و کسانی که او در میانشان شمع روشن تر و بارزتری است کمکم دارند -مردهاشان - فوت و فن فخرفروشی را یاد میگیرند - و زنهاشان - از راز لذت انتقامجویی سردرمیآورند. این همان زمانی بود که رفتهرفته آن حالت کمرنگ و وارفته در چهرهاش پیدا شد. او همچنان این حالت را مانند حجاب یا پرچم با خودش به مهمانی در ایوانهای سایهگیر و چمنهای آفتابی میبرد، و در چشمهایش و آن حیرت ناشی از انکار خشمآگین حقيقت خوانده میشد. يك شب در مهمانی صحبت يك و دو دختر را که با هم همدرس بودند شنید. از آن پس دیگر هیچ دعوتی را نپذیرفت. میس کوپر میدید که دخترانی که با او بزرگ شده بودند شوهر میکردند و خانه و زندگی به هم میزدند و بچهدار میشدند، اما به مردی به سراغ او نیامد تا آن که بچههای آن دختران دیگر او را چندسالی «خالهجان» مینامیدند و مادرهاشان با صدای روشن به آنها میگفتند که خاله مینی وقتی که دختر بود چه قدر خاطرخواه داشت. آن وقت مردم شهر رفتهرفته دیدند که میس کوپر عصرهای يكشنبه با کارمند بانك سوار ماشین میشود. کارمند، مرد زنمردهای بود که حدود چهلسال داشت و همیشه کمی بوی مغازه سلمانی یا ویسکی میداد. اولین ماشینی که توی شهر پیدا شد، که سواری دونفری سرخ رنگی بود، مال او بود. مینی اولین کسی بود که در شهر کلاه و توری اتومبیل سواری به سر گذاشت. بعد مردم شهر رفتهرفته گفتند «بیچاره مینی.» و دیگران گفتند: «ولی او که بچه نیست، هوای خودش را دارد.» این همان زمانی بود که مینی از همدورههایش خواست که به بچههایشان بگویند که او را به جای «خالهجان» «دخترخاله» صدا کنند.
حالا دوازده سال بود که افکار عمومی او را زناکار شناخته بود، و هشتسال بود که کارمند بانك به شعبه بانك ممفیس رفته بود و هر سال روز کریسمس برمیگشت و آن روز را در مهمانی سالانۀ يك دسته از مردان مجرد باشگاه شکار روی رودخانه میگذرانید. همسایگان از پشت پنجرههایشان عبور دسته را تماشا میکردند و در دید و بازدید کریسمس از کارمند بانك برای مینی تعریف میکردند و میگفتند که چه قدر سر و وضعش خوب است و کارش در شهر بالا گرفته است. و با نگاههای براق و دزدانه چهرۀ کمرنگی و وارفتۀ او را دید میزدند. در آن ساعت روز معمولاً بوی ویسکی هم از دهانش میآمد. ویسکی را جوانی که در نوشابهفروشی شهر کار میکرد برایش میبرد. «معلومه، من برای زن بیچاره میبرم. بالاخره او هم باید دلش به يك چیزی خوش باشه.»
مادرش حالا دیگر از اتاقش بیرون نمیآمد؛ خانه را خالۀ لاغر زردنبویش میگرداند. روی این زمینه، لباسهای روشن و روزهای خالی مینی با نوعی کیفیت تند خیالی به چشم میخورد. حالا دیگر شب فقط با زنهای همسایه به سینما میرفت. هر روز بعد از ظهر یکی از لباسهای تازهاش را میپوشید و تنها به خیابان میرفت و آنجا «دخترخاله»های جوانش را میدید که با موهای لطیف ابریشمی و بازوهای لاغر ناشی و کپلهای خجول داشتند راه میرفتند و به هم میچسبيدند، یا وقتی که او از جلو نوشابهفروشی میگذشت از آن تو، پسرهای تاق و جفت پشت سرش جیغ میکشیدند و هر و کر میکردند و او از جلو ردیف مغازه ها می گذشت و مردهایی که ول نشسته بودند دیگر حتی با چشم هم او را دنبال نمیکردند.
سلمانی تند به بالای خیابان رفت، که چراغهای تک و توکش با نور خشك و تندی توی هوای بیجان میسوخت و دورشان پشهها پر میزدند. روز زیر چادری از گرد و غبار مرده بود؛ بالای میدان تاريك، که زیر ملافۀ غبار از حال رفته بود، آسمان به روشنی دیواری درونی يك ناقوس برنجی بود. پایین سمت شرقی شایعهای از يك ماه آماس کرده پخش شده بود.
وقتی که سلمانی به آنها رسید مکلندن و سه نفر دیگر داشتند سوار ماشینی میشدند که توی کوچه پارك شده بود. مکلندن سر گندهاش را خم کرد و از زیر سقف ماشین نگاهی به او انداخت. «تغيير رأی دادی، ها؟ خوب کاری کردی. فردا وقتی که مردم این شهر حرفای امشب تو رو بشنون...»
آن یکی سر باز سابق دیگر گفت: «خوبه دیگه، هاکشو هیچ عیبی نداره. یالا، هاك، بپر بالا.»
سلمانی گفت: «آقایون، ویلمیز این کارو نکرده. تازه اگه کسی کاری کرده باشه. شما خودتون خوب میدونین سیاهای شهر ما از همه شهرای دیگه بهترن. خودتون میدونین خانما گاهی دربارۀ مردا بیخود و بیجهت یه فکرایی میکنن؛ میس مینی هم که خوب...»
سر باز گفت: «بله، بله، ما فقط داریم میریم با ویلمیز دو کلمه حرف بزنیم؛ همین.»
بوچ گفت: «حرف چی کشک چی؟ وقتی حسابشو رسیدیم...»
سر باز گفت: «خفه شو، تو هم! میخوای همة مردم این شهر و خبر...»
مکلندن گفت: «خبر کن! به همه اونایی که میشینن تا يك زن سفیدپوست...»
«بزن بریم: بزن بریم؛ اونم اون ماشین دیگه.» ماشین دوم جیغکشان از لای يك ابر گرد و خاك در آمد و از دهانۀ کوچه بیرون خزید. مکلندن ماشینش را روشن کرد و جلو افتاد. گرد و خاك مانند مه توی خیابان خوابیده بود. چراغهای خیابان در هالهای شناور بودند. ماشینها از شهر بیرون رفتند.
جادۀ خاکی شیار افتادهای با زاوية قائمه راه را قطع میکرد. روی آن جاده و روی تمام زمین هم گرد و خاک خوابیده بود. حجم سياه کارخانه یخسازی، که ویلمیز آنجا شبها نگهبان بود، توی آسمان پیدا شد. سرباز گفت: «بهتر نیست همینجا نگهداریم؟» مکلندن جوابی نداد. ماشین را به پیش راند و ناگهان ترمز کرد. چراغها روی يك ديوار خالی میتابید.
سلمانی گفت: «گوش کنید آقایون، اگه ویلمیز اینجا باشه، این خودش ثابت نمیکنه که کار او نبوده؟ ها؟ اگه کار او بود در میرفت. میزد به چاك.» ماشین دوم آمد و نگهداشت. مكلندن پیاده شد. بوچ پایین پرید و کنار او ایستاد. سلمانی گفت: «گوش کنید، آقایون.»
مکلندن گفت: «چراغاتو خاموش کن!» تاریکی نفس بریده نازل شد. هیچ صدایی در آن نبود، به جز تلاش ریههاشان برای یافتن هوا در میان خاك سوختهای که دوماه بود در آن زندگی میکردند؛ سپس صدای دور شدن پاهای مکلندن و بوچ شنیده شد، و لحظهای بعد صدای خود مکلندن:
«ویل!... ویل!»
پایین سمت مشرق خونریزی رنگ پریدۀ ماه افزایش یافته بود. بالای تپه نفسی کشید و هوا و غبار را نقرهای کرد، چنان که گویی آنها دارند در کاسهای از سرب مذاب نفس میکشند. صدایی از پرندهای یا حشرهای نمیآمد؛ هیچ صدایی نبود، به جز صدای نفس کشیدن آنها و تكتك خفيف آهن ماشینها که داشت سرد میشد. آنجا که بدنهاشان با هم تماس داشت انگار عرق خشك میکردند، چون که رطوبتی بیرون نمیآمد. صدایی گفت: «یالا! پیاده شيم.»
اما از جا تکان نخوردند تا آن که در تاریکی مقابلشان رفتهرفته سر و صدایی بلند شد؛ آن وقت پیاده شدند و در تاریکی خفه منتظر ایستادند. صدای دیگری آمد: يك ضربه، صدای بیرون زدن نفس، و صدای مکلندن که زیر لب دشنام میداد. لحظهای دیگر ایستادند و سپس به جلو دویدند. افتان و خیزان با هم میدویدند، انگار دارند از چیزی فرار میکنند. صدایی آهسته گفت: «بکشش. بکشش.» مکلندن آنها را عقب زد.
گفت: «اینجا نه. ببرینش تو ماشین.» صدا زیر لب گفت: «بکشینش. بکشین سیاهه رو.» مرد سیاه پوست را کشیدند و کنار ماشین بردند. سلمانی کنار ماشین منتظر ایستاده بود. حس میکرد که دارد عرق میکند و میدانست که حالا است که بالا بیاورد.
سیاهپوست گفت: «چیه آقایون؟ من که کاری نکردهم. به همون خدا، آقای جان.» يك نفر دستبندی در آورد. دور و بر سیاه پوست سخت مشغول کار بودند، انگار که او تیر چراغ است؛ آرام، جدی، توی دست و بال هم میلولیدند. سیاهپوست دستهایش را به دستبند تسلیم کرد و تند و تند از يك چهرۀ تاريك به چهرۀ تاريك دیگر نگاه میکرد. گفت: «آقایون، شما کی هستید؟» و خم شد توی چهرهها نگاه کند، تا آن که آنها نفس او را حس کردند و بوی عرق تنش را شنیدند. یکی دو کلمه بد و بیراه گفت. «آقای جان، شما میگید من چه کار کردهم؟»
مكلندن در ماشین را باز کرد. گفت: «سوار شو!»
سیاهپوست تکان نخورد. «آقای جان، با من چهکار میخواین بکنین؟ من که کاری نکردهم. آقایون، سفیدپوستا، من هیچکاری نکردهم. به همون خدا قسم، من هیچکاری نکردهم.» باز هم بد و بیراه گفت.
مکلندن گفت: «سوار شو!» ضربهای به سیاه پوست زد. دیگران نفسهاشان را با صدای خشکی بیرون دادند و با ضربههای اللهبختکی او را زدند، و او دشنام داده و دستهای دستبند دارش را به صورت آنها حواله کرد و دهن سلمانی را چاك داد و سلمانی هم او را زد. مکلندن گفت: «بندازینش اون تو.» او را هل دادند. سیاهپوست دست از تلاش کشید و توی ماشین رفت و آرام نشست و باقی هم سر جاهاشان نشستند.
سیاهپوست میان سلمانی و سرباز نشسته بود و دست و پایش را جمع کرده بود که تنش به تن آنها نخورد، و چشمهایش مدام و تند و تند از این چهره به آن چهره میپرید. بوچ روی رکاب برید. ماشین راه افتاد. سلمانی با دستمال دهنش را پاک میکرد.
سرباز گفت: «چی شده، هاك؟»
سلمانی گفت: «هیچی.» به راه اصلی رسیدند و در خلاف جهت شهر پیچیدند. ماشین دوم عقب افتاد تا از گرد و خاک بیرون باشد. پیش رفتند و سرعت گرفتند و از آخرین خانههای اطراف شهر گذشتند.
سر باز گفت: «آه، چه بوی گندی میده!» دستفروش که جلو بغل دست مكلندن نشسته بود گفت: «اینم درستش میکنیم.» بوچ روی رکاب ماشین توی جریان هوای داغ دشنام داد. سلمانی ناگهان به جلو خم شد و دستی به شانه مکلندن زد.
گفت: «جان، نگهدار من پیاده شم.»
مكلندن بدون آن که سرش را برگرداند گفت: «بپر پایین، سياهپرست.» تند میراند. پشت سرشان نور پخش چراغهای ماشین دوم توی گرد و خاك میتابید. در این موقع مکلندن توی جاده باریکی پیچید. توی جاده شیار افتاده بود و پیدا بود ماشینی از آن نمیگذرد. این جاده به کورۀ آجرپزی متروکی میرسید. يك رديف تپههای سرخ رنگی و چالههای بیته پر از پیچك و علف هرز. اینجا زمانی چراگاه بود، تا روزی که یکی از قاطرهای صاحب زمین گم شد. چوب بلندی به دست گرفت و توی چالهها را گشت، اما چوبش به ته هیچ کدام نرسید.
سلمانی گفت: «جان.»
مکلندن که ماشین را توی شیارها میراند گفت: «بپر پایین.» مرد سیاهپوست از کنار سلمانی گفت: «آقای هنری.»
سلمانی به جلو خم شد. تونل تنگی جاده جلو میدوید و رد میشد. حرکتش مانند شعلۀ کورۀ خاموش بود؛ سرد، اما مردۀ مرده. ماشین از شیار به شیار میپرید.
سیاهپوست گفت: «آقای هنری.»
سلمانی شروع کرد با خشم در را هل دادن. سرباز گفت: «مواظب باش!» اما سلمانی در را با لگد باز کرده بود و خود را روی جاده روندۀ انداخت. سرباز از روی سیاهپوست خم شد که او را بگیرد، ولی او پریده بود. ماشین به همان سرعت پیش میرفت. سرعت ماشین او را از لای علفهای خاک گرفته توی خندق پرتاب کرد. گرد و خاك دور و برش بالا رفت، و او لای خشخش نازك و گزنده ساقههای بیشیرۂ علف افتاد و خاك نفس کشید و سرفه کرد تا ماشین دوم هم آمد و گذشت. آن وقت بلند شد و لنگلنگان رفت تا به راه اصلی رسید و به طرف شهر پیچید، و با دست لباسش را تکاند. ماه بالاتر آمده بود و سرانجام بیرون تودۀ گرد و خاک در آسمان شناور بود، و پس از چندی نور چراغهای شهر از پشت گرد و خاک پیدا شد. سلمانی لنگلنگان میرفت. آنگاه صدای ماشینها را شنید و نور چراغهاشان در گرد و خاك پشت سرش تند شد و او از جاده بیرون رفت و دوباره لای علفها خوابید تا ماشین ها رد شدند. این بار ماشین مکلندن عقب بود. چهارتا آدم توی ماشین بودند و بوچ روی رکاب نبود. ماشینها رفتند؛ گرد و خاك آنها را بلعید؛ نور و صدا محو شد. گرد و خاك آنها مدتی توی هوا معلق بود، اما چیزی نگذشت که گرد و خاك ابری آن را در خود جذب کرد. سلمانی خودش را به جاده کشید و راهش را به طرف شهر ادامه داد.
آن شب يكشنبه میس مینی وقتی که برای شام لباس میپوشید گوشت تنش حالت تبآلودی داشت. دستهایش میلرزید و چشمهایش تبدار بود و موهایش زیر شانه میلغزید و صدا میکرد. هنوز داشت لباس میپوشید که دوستانش آمدند و نشستند تا او نازکترین زیرپوشهایش را تنش کرد و جورابهایش را پایش کرد و يك لباس وال نو پوشید. دوستانش گفتند: «حالت طوری هست که بتونی بیرون بیای؟» و چشمهاشان هم با برق تيرهای میدرخشید. «وقتی که از شوك بیرون اومدی برامون تعریف کن چی شد. یارو چی گفت و چی کرد. همه رو تعر یف کن.»
وقتی که در تاریکی پر از شاخ و برگی به طرف میدان میرفتند، میس مینی بنا کرد به نفس عمیق کشیدن، مثل شناگری که دارد برای شیرجه آماده میشود، تا آن که لرزش تنش تمام شد، و چهارنفری آهسته میرفتند، هم به علت گرمای وحشتناك و هم برای همراهی کردن با او. اما همین که به نزدیکی میدان رسیدند او دوباره بنا کرد به لرزیدن، و همینجور که راه میرفت سرش را بالا گرفته بود و دستهایش را به پهلوهایش چسبانده بود، و در چشمهایش هم آن برق تبآلود باز پیدا شده بود. وارد میدان که شدند او وسط گروه بود و با لباس تازهاش شکننده به نظر میرسید. لرزشش بدتر شده بود. آهستهتر و آهستهتر راه میرفت، مثل بچهای که دارد بستنی میخورد، و سرش بالا بود و چشمهایش در زمینۀ رنگ پریدۀ چهرهاش میدرخشید. از جلو هتل که میگذشتند دستفروشهای بیکت از روی صندلیهاشان کنار پیاده رو او را برانداز میکردند: «دیدی؟ همین خودشه. همون که صورتی پوشیده، وسطيه.» «اینه؟ سیاهه رو چهکارش کردن؟ کارشو...؟» «بله. کارش تمومه.» «کارش تمومه، ها؟» «بله. رفت دنبال کارش.» بعد به فروشگاه رسیدند، و آنجا حتی جوانهایی که جلو در ایستاده بودند کلاهشان را کج گذاشتند و با چشم حرکات کپل و پاهای او را دنبال کردند.
آنها راهشان را ادامه دادند، از برابر کلاههای برداشته شده و صداهای فروخورده و احترامآمیز و حمایتکننده گذشتند. دوستانش گفتند: «میبینی؟» صداهاشان مانند آههای شوق و شعف طنین کشیده و مداومی داشت. «هیچ سیاهی تو میدون نیست. یه نفر هم نیست.»
به سینما رسیدند، که با سرسرای روشن و باسمههای رنگیاش از صحنههای وحشتناك و زیبای زندگی مانند نمونه کوچکی از سرزمین پریان بود. لبهایش بنا کرد به زدن. توی تاریکی، وقتی که فیلم شروع شده باشد، عیبی نداشت. میتوانست جلو خندهاش را بگیرد، که به این تندی و به این زودی تمام نشود. این بود که شتابان پیش رفت، جلو چهرههایی که به طرف او میچرخیدند و صداهای شگفت زدهای که فروخورده میشدند، و سر جای همیشگیشان نشستند. جایی که او میتوانست توی نور نقرهای رنگی راهرو را ببیند و جوانها و دخترها را که دوبهدو میآمدند تماشا کند. چراغها خاموش شد؛ پرده نقرهای رنگ شد، و لحظهای بعد زندگی جریان یافت، زیبا و پرشور و غمگین، و هنوز جوانها و دخترها وارد میشدند، با بوی عطر و صدای سایش در فضای نیم تاريك، و سایۀ پشتهای جفتجفت ظریف و تمیز، و بدنهای باريك و سریع و ناشی، با جوانی فرشتهوار، و پشت سرشان ریزش و افزایش ناگزیر و مداوم آن رؤیای سیمابی ادامه داشت. شروع کرد به خندیدن. وقتی که خواست جلو خندهاش را بگیرد، سر و صدایش بدتر شد. سرها شروع کردند به چرخیدن. همانجور که میخندید دوستانش بلندش کردند و بیرون بردند، و او لب پیاده رو ایستاد و با صدای زیر و یکنواختی خندید، تا وقتی که تاکسی رسید و سوارش کردند.
لباس وال صورتی و زیرپوشهای نازك و جورابهایش را درآوردند، و او را توی رختخواب خواباندند، و یخ روی شقیقههایش گذاشتند و دنبال دکتر فرستادند. پیدا کردن دکتر مشکل بود؛ این بود که خودشان بالای سرش نشستند و با صداهای فروخورده سر هم داد کشیدند و يخ را تازه کردند و او را باد زدند. وقتی که یخ تازه و سرد بود، خندهاش بند میآمد و لحظهای آرام میگرفت و فقط کمی ناله میکرد. اما چیزی نمیگذشت که باز خنده شروع میشد و صدای جیغ به آسمان میرفت. آنها یخ را تازه میکردند و میگفتند «شششش! شششش! شششش!» و موهایش را صاف میکردند و نخهای سفید را لای آن میجستند و میگفتند: «حیوونی!» و بعد به همدیگر میگفتند: «خیال میکنی واقعاً اتفاقی افتاده؟» و در چشمهاشان برق تيره راز و خشم میدرخشید. «شششش! حیوونی! طفلك مینی!»
نیمهشب بود که مکلندن به خانه تازهساز و تمیزش رسید. خانه مثل قفس پرنده تراشیده و تر و تازه بود، و تقریباً به همان کوچکی، با رنگیهای پاکیزه سبز و سفید. در ماشین را قفل کرد و از پله ایوان بالا رفت و داخل شد. زنش از روی صندلی کنار چراغ مطالعه بلند شد. مکلندن ایستاد و به او خیره شد تا او نگاهش را پایین انداخت.
مکلندن با دست اشاره کرد و گفت: «اون ساعتو نگاه کن.» زنش مقابلش ایستاده بود، سرش را زیر انداخته بود، و مجلهای به دست داشت. چهرهاش رنگ پریده و ناراحت و خسته بود. «دهبار بهت نگفتم بیدار نشین؟ میخوای ببینی من کی برمیگردم؟»
زن گفت: «جان.» مجله را روی میز گذاشت. مکلندن روی سینۀ پاهایش بلند شد و با چشمهای برافروخته و چهرۀ عرقآلود به او خیره شد.
«بهت نگفتم؟» به طرف او رفت.
آنوقت زن سرش را بلند کرد. مکلندن شانۀ او را گرفت. زن آرام ایستاده بود و به او نگاه میکرد.
«ولم کن، جان. خوابم نمیبرد... از گرما، شاید. ترا خدا، جان. شونهم درد گرفت.»
«بهت نگفتم؟» او را رها کرد و او را با یک نیمه مشت و نیمه هل روی صندلی انداخت. زن همانجا افتاد و آرام او را نگاه کرد که از اتاق بیرون رفت.
مکلندن توی خانه پیش رفت و پیراهنش را یک ضرب کند و در ایوان تاریک توریدار پشت خانه ایستاد و با پیراهن سر و شانههایش را خشک کرد و پیراهن را دور انداخت. تپانچه را از جیب پشتش درآورد و کنار تختخواب گذاشت و روی تخت نشست و کفشهایش را درآورد و پاشد و شلوارش را کند. باز داشت عرق میکرد. ایستاد و با خشم دنبال پیراهن گشت. سرانجام پیراهن را پیدا کرد و با آن دوباره بدنش را خشک کرد و ایستاد و بدنش را به توری خاکآلود ایوان چسباند و به نفسنفس افتاد. حرکتی نبود، صدایی نبود، حتی حشرهای هم نبود. دنیای تاریک انگار زیر نگاه ماه سرد و ستارههای بیپلک از حال رفته بود.
No comments:
Post a Comment