فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو که اندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشق است و دیگر زرق سازی
همه بازی ست الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم؟
کسی کز عشق خالی شد فِسرده است
گرش صد جان بُوَد بیعشق مُرده است
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وا رهاند
نروید تخم کَس، بیدانهٔ عشق
کس ایمن نیست، جز در خانهٔ عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گُل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جان است
قدم در عشق نِه، کو جانِ جان است
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه، هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کَهرُبا جویندهٔ کاه
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کُنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خِرَد را دیده خوابآلود کردم
خسـرو و شیـرین نظامی گنجـــوی
No comments:
Post a Comment