امام جمعه ای نامش رجب بود
به سر تا پا همه از بیخ عرب بود
سر ِ پیشانی او پینه بسته
برای سجده ها در طول شب بود
به جمع دختران در بحث شرعی
دمادم آیه ی قرآن به لب بود
اسیر صیغه های نو رسیده
به قم تا مرکز شهر حلب بود
از آغاز تولد یک بسیجی
کمی هم پاره پاره از عقب بود
عبا عمامه اش از کشور چین
خودش میگفت از جنس جَلب بود
هراسان از طنین شور وشادی
خوشی در مذهبش لهو و لعب بود
به وقت سنگسار بی گناهان
به خنده پای کوبان در طرب بود
به زندان اوین شلاق بر کف
لبان تشنه اش خون در طلب بود
گرفته دکترای جن گرفتن
به هر گلرو رسیدی گفت عذ ب بود
نمی دانم حقیقت یا دروغ است
No comments:
Post a Comment