Tuesday, March 08, 2011

این ضعیفه ها از هر شیری شیرترند




حسن تیپ بسیجی معروف ، دمق و عصبانی دمرو روی تخت دراز کشیده  و تا دمدمای صبح خواب به چشم هایش نیامد .   بیصبرانه منتظر بود که رفیق جون جونی اش از راه برسد و او را سوار موتورش بکند و با هم بسوی مرکز بسیج مالک اشتر راه بیفتند .
از آخرین باری که سکس داشت مدتهای مدیدی گذشته بود . آنهم چه سکسی با الاغ طویله همسایه اش .  شهوت چشمانش را کور کرده بود و مرغ و خروس و گاو و گوسفند به چشمانش زیبا می آمدند . آهی در بساط نداشت که جور دیگری خودش را خالی کند . یهو یاد  الاغ خانه همسایه افتاد ، به پر و پاچه های زیبا و لمبرهای باسن کشیده اش ، به چشمان براق و خرمایی رنگش ، به یال بلند و بینی توسری خورده و کوتاهش . دلش را به دریا زد و از دیوار پرید و در طویله را باز کرد .  چشمتان روز بد نبیند . دید خود صاحبخانه و اذان گوی مسجد ابوالفضل که از عبادت پیشانی اش پینه بسته و هیکلی خمیده و قوز کرده و هشل هفتی داشت   یالای یک صندلی شکسته رفته است و با تمام قوا مشغول جماع با آن حیوان زبان بسته است و هی آخ و اوخ میگفت و در لذتی شگفت غرق بود  .  اصلن به حول و حوش خود توجه ای نداشت . الاغ تا چشمش به مرد نامحرم یعنی حسن تیپ افتاد ترسید و جفتگی درست به بیضه صاحبش زد و او را که مردی مسن بود در جا به آنجا پرتاب کرد که عرب نی انداخت . حسن عرق سردی روی پیشانی اش نشست و با خودش گفت تا الاغ چموش ما را هم نفله نکرده است بهتر است فلنگ را در ببندم . اما پشیمان شد و فکری بسرش زد . کمی جلو رفت و اذان گوی محل را که صورتش کبود و کمی کف از دهانش بیرون زده بود لگدی زد . انگار هفتاد سال مرده بود . با خودش زمزمه کرد : « این که نفله شده میرم شاید پول و پله ای خدا نصیبمان کند » . اتاق اذان گو را زیر و رو کرد و کمی خرت و پرت که به لعنت شیطان هم نمی ارزید بر داشت و با لعن و نفرین به خانه بر گشت  . شانس آورده بود . موذنی که اینگونه با خر نزدیکی میکند اگر او را در بغل طویله دیده بود شلوارش را در می آورد و کارش را  تمام میکرد .  
با شنیدن صدای مشت و لگد به در خانه اش ، حسن از از کابوسی هراسناک که بر سراسر وجودش پنجه در افکنده بود پرید و دوان دوان در را باز کرد . خودش بود ، عباس سبیل . « چرا معطلی ، بپر پشت اسب » . 

با هم سوار موتور شدند و با خواندن « واویلا لیلی ، دوست دارم خیلی » رفتند کله پاجه ای زدند . عباس بعد زدن چند آروغ رو به صاحب کله پاچه فروشی کرد و با چشمانی که از آن شر میبارید با داد و بیداد گفت : « قرمساق ، حالا کله خر به جای گاو به ما غالب میکنی » .
سپس تار سبیلی را روی میز گذاشت و با عصبانیت گفت : « اینم چک تضمینی ، شرف یه مرد به سبیلشه ،  اگه آقا امام زمان قربونش برم ظهور کنه خودش نقدش میکنه  » .
بدون آنکه پولی بپردازند  سوار موتور هوندا شدند و دوباره همان ترانه را زمزمه کردند . قرار بود حوالی ظهر به پایگاه بسیج بروند و چند باتوم و قمه و پنجه بوکس بگیرند و به جان تظاهر کنندگان بیفتند . فرمانده بسیج قول داد که اگر خوب دشمنان ولایت را لت و پار کنند خرج یک هفته سفر به آستان قدس رضوی و صیغه ای باکره را تمام و کمال از کیسه بیت المال به آنها بپردازد و گفت که اگر شل و ول کار کردند و از معرکه در رفتند ، حساب شان با کرام الکاتبین است .
حسن تیپ دلش برای یک صیغه آنهم 14 ساله  لک زده بود . در رویایش آن روز را تصور میکرد و شهوت در رگهایش غلیان میکرد . میخواست در خیابانها خون بپا کند و چنان دخل مخالفان نظام را در بیاورد که به جای یک هفته یک سال او را به زیارت  بفرستند و بغلش را پر از حوری های بهشتی کنند .
در راه عباس ناگاه ایستاد و موتور را خاموش کرد و گفت : « نوکر بند کفشتم آق حسن ، ما صاف و صوفیم مث کف دست ،  هوس عرق خوری به سرم زده ، هسی یا نه » .
: « با مرام ، باز داری بالای سیکل حرف میزنی ، اهل صفا که این حرفا رو ندارن ، رفتیم که رفتیم » . با آن قیافه احمق و درب و داغان و لباسهای گرد و خاک گرفته شان براه افتادند . بعد از چند دقیقه ای به یک کوچه تنگ و تاریکی رسیدند . موتورشان را آنطرفتر پارک کرده بودند تا کسی به محلشان بو نبرد . در حالی که به چپ و راست نگاه می کردند عباس کلیدی از جیبش در آورد و در خانه ای را باز کرد . وقتی وارد اتاق شدند حسن دید که چند وافوری آنجا نشسته اند و مشغول سور و سات هستند . چند بسیجی هم با هم کلنجار میرفتند  . یکی از آنها بلند شد و بطرفشان آمد و گفت : « چوخلصیم ،  به جمع توله سگهای ولایت خوش اومدید » .
سپس بسات سور و سات را برایشان آماده کرد . آنها هم هی پیاله ها را یکی بعد از دیگری زدند بالا . حسن تیپ که برای اولین بار این نجس ها ! را به شکم کارد خورده اش فرو میکرد . کله پا شده بود و سرش هی گیج و ویج میرفت و هذیان میگفت و بقیه او را دست می انداختند و گاهی هم انگشت در کونش میکردند . عباس سبیل هم آنطرفتر  با یکی که با او حساب خورده داشت دعوایش شده بود و او را به طرف حیاط کشانده و پایش را روی گلویش گذاشت و روی صورتش شاشید . کمی که گرد و خاک فرو نشست . صاحب محل که کلید دار امامزاده شهر هم اتفاقا بود . ایولی گفت و آبی آورد و عباس سبیل دستهایش را شست و یکراست به طرف اتاقی رفت که بر روی در آن نوشته بود . « ورود ممنوع » . ساموعلیکی کرد و وارد شد . فاطی روی تخت با لیهای ماتیک زده و دامن کوتاه دراز کشیده بود . برای آنکه عباس را حالی به حالی کند کمی پایش را باز کرد و دکمه های روی پستانهای درشت و هوس آلودش را باز کرد و لبخندی زد . از پنجره نیمه باز صدای قرآن می آمد . اتاق پر بود از بوی دود سیگار و تریاک . یک نقاشی قدیمی از دوران طاغوت روی دیوار بر عکس آویزان بود . خرت و پرت ها همه روی زمین پرت و پلا شده بودند . عباس کمر بند ش را کمی شل کرد  و دکمه شلوارش را باز کرد و در گوشه اتاق انداخت و گفت : « بیا سلیته  منتظر چی هسی » . فاطی از تخت پایین آمد و دو زانو روبرویش نشست . دستش را دراز کرد و گفت : « حساب حسابه کاکا برادر اول پول بعد » 
عباس رگ مردانه اش گل کرد و با غیظ و غضب یک کف گرگی محکمی در صورتش خواباند و تفی به چهره اش انداخت .
: « نکبت حالا واسه ما دور ور میداره ، پول میخوام ، خیال میکنه علف خرسه ، باد افتخاد کنی که یه فدایی رهبر تو کونت میزاره » .
 خون از دهان فاطی سرازیر شده بود و به پیراهنش می ریخت . چادرش را بر داشت که در برود که یک کشیده آبدار دیگر عباس به زیر گوشش خواباند و دمرو به زمینش خواباند . در همین موقع کسی به در زد و عباس که کاردش میزدی خونش در نمی آمد گفت « گفتم دیوث کسی مزاحمم نشه » .
: « سردار سپاه اومده ، کار مهمی باهات داره » .


معلوم نبود که بعد از صحبت سردار با عباس سبیل چه گذشته است . فقط حسن را صدا کرد و گفت بپر پشت اسب . سوار موتور شدند و یکراست به طرف مسجد ابوالفضل رفتند . حسن یک خورده شک کرد اما به رویش نیاورد . وقتی پیاده شدند . دید که دم در مسجد یک پوستری بزرگ با عکس اذان گوی محل که الاغ به بیضه هایش لگد زده و در جا او را کشته بود نوشته است : « شهید مقدس بلال حبشی و اذان گوی مسجد  صبح امروز توسط منافقین کور دل و از خدا بیخبر و ستون پنجم استکبار جهانی شهید شد » . 
در دلش پوزخندی زد و باخودش گفت : « خدا رو شکر که منو در صحنه ندیدن ، اونوقت منو هم ضارب به حساب می آوردن و بعدش خر بیار و باقالی بار کن » . خلاصه تابوتی مهیا کردند و یک پرچم خرچنگ نشان جمهوری اسلامی روی تابوت گذاشتند و با شعار مرگ بر اسرائیل و آمریکا و شعارهایی علیه موسوی و کروبی و اصحاب فتنه با سینه زنی براه افتادند .  جلوی تابوت را هم عباس سبیل و حسن تیپ گرفته بودند و در حالی که رگهای گردنشان مانند مارهای غاشیه از کینه به دشمنان رسول و نایب امام زمان بیرون زده بود ، آه و زاری میکردند ، طوری که فرشتگان عرش اعلا را به گریه می انداختند . شهید را در خیابانهای اصلی تهران میگردانند و عکاسان عکس میگرفتند و خبرنگاران فیلم تهیه میکردند و نویسندگان جراید خبر  . حسن تیپ خودش از تعجب شاخ در آورده بود ، چرا که خودش دیده بود که بدن اذان گوی محل با گلوله سوراخ سوراخ شده بود . به گمانش دستگاه مخوف جاسوسی ولایت این کار را بعد از مرگ ترتیب داده بود تا کسی بو نبرد .
 : « واقعن که نایب امام زمان شق القمر میکنه ، یه کره خر مادرش رو  میگاد بعدش میشه شهید ، اونم چه شهیدی با هزارون ساندیس خور که در پشت تابوتش خودشون رو جر میدن  » 

ساعت حوالی سه بعد از ظهر  در خیابان انقلاب  نزدیکی پاساژ کتاب ،  یک عده زنها جمع شده بودند و شعار مرگ بر دیکتاتور  سر میدادند . عباس سبیل با دیدن آن زنها ، رگ مردانگی اش گل کرد . کاردش میزدی خونش در نمی آمد . رو کرد به حسن و گفت
: «  نوزاد لات با سبیل بدنیا می آد  . واسه یه  ساندیس خور ولایت  ، سبیل مهمتر از قلب و روح و دل و جیگره ، باد نشون بدی حسنی که فاطی جنده خودمون  فدات بشه یه لات به تمام معنایی . قمه رو بکش و درب و داغونشون کن ، هر چی بیشتر بزنی ، ک س و ،  ک و ن بیشتری نصیبت تو زیارت میشه  » 
بعد از آن ساطوری از لای کاپشن جیمزباندی اش در آورد و الله و اکبر گویان به طرف تظاهر کنندگان به راه افتاد . از عمد به سوی زنهایی که در طرف راست خیابان مشت هایشان را گره کرده بودند رفت با نخستین مشت یک دختر خردسال را که در بغل مادرش بود به زمین انداخت و دست به صورت خون آلودش برد و صورت خود را خونی مالی کرد  . فکر میکرد با این زهره چشمی که از آنها گرفته است تظاهرکنندگان فرار خواهند کرد و مزه سرپیچی از فرامین امام خامنه ای را خواهند چشید . مثل دیوانه ای که از زنجیر رها شده باشد . ساطور را به دور سرش میچرخاند و شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه  و حیدر حیدر سرمیداد و در دلش کیف میکرد که مثل آدمخوارهای دوران شاه عباس همه از هیبت و نعره هایش جا میخورند . اما آنجوری ها هم که فکر میکرد نبود . ناگاه یک دسته از جوانها که در گوشه خیابان به نظاره نشسته بودند از دیدن آن صحنه مشمئز کننده خونشان بجوش آمد و به طرفش آمدند . حسن سبیل با آن پیکر کت و کلفت و قیافه ترسناکش متوجه قضیه نبود و داد میزد : « نکبت چادرت رو سرت کن ، خوبیت نداره ، ورنه نفله تون میکنم و هفت جدتون رو تو دماغتون میزارم » بی آنکه فرصت جواب بدهد با آلات قتاله ای که در دست داشت به میانشان میزد و خون بپا میکرد . 
در همین هنگام جوانان صدایش زدند . « هی ساندیسی چته معرکه گرفتی » . 
او ساطور را بلند کرد و خواست به طرفشان حمله کند که با یک ضربه  به زمینش انداختند و درب و داغانش کردند یک نفر هم یک طرف سبیلش را با قیچی کوتاه کرد و او شکل مضحکی به خود گرفت . عباس  تا دید دست به سبیلش بردند  مغزی که در سر نداشت اتصالی کرد و خواست همه را خط خطی کند که دوباره جوانها تمام لباسش حتی خشتکش را کندند و لخت و مادر زاد وسط خیابان رهایشان کردند و او دودستش را روی آلت رجولیتش گذاشته و دو پا که داشت چهار تا هم قرض کرد و پابرهنه فرار کرد . بعضی از خبرنگاران از او عکس هم گرفتند .


اما از حسن تیپ . او که آن صحنه کتک خوردن عباس سبیل را دید در تنبانش زرد کرد  .  به خودش گفت : « از طلا گشتن پشیمان گشته ایم  لطف فرمایید و ما را مس کنید » . 
در آن گیر و دار از ترس و لرز به طرف خانه براه افتاد و از قید پول و پله و وعده و وعید هایی که به او داده بودند گذشت ، اما بر حسب اتفاق دخترهایی که او را در صف لباس شخصی ها دیده بودند که چه طور مردم بیگناه را مورد ضرب و شتم قرار میدهد بدنبالش دویدند تا ضرب شصتی نشانش دهند . او ابتدا غیرتش به جوش آمد که از دست دخترها فلنگ را ببندد اما وقتی دید که در کنارش بقیه ساندیسی ها فلنگ را بسته اند فرار را بر قرار ترجیح داد ، ولی دیگر دیر شده بود و شیر زنان ایرانی  او را به تله انداختند و درب و داغان و نخراشیده اش کردند ،  و حتی بعد از آن جوانانی که   عباس سبیل را بی سبیل و  سکه یک پولش کرده بودند به جانش افتادند و لخت مادرزادش در وسط شهر رهایش کردند . تا عبرتی باشد    ...


شب لنگ لنگان از راه رسیده بود ، باد سرد اسفندی بر سر و صورت حسن میوزید . به زمین و زمان فحش ناموسی میداد و حتی به ولی فقیه . وقتی به در خانه رسید ، باشگفتی دید که آخوند محله که کشته و مرده همان رهبر قاتل بود افسار الاغ اذان گوی محل را که شهیدش لقب داده بودند گرفته است و با نگاهی شهوت آلود در چشم هایش  دست به سر و روی او میکشد   و در همان حال به درون طویله اش میبرد . حسن تیپ با خودش گفت : « خدا رو چه دیدی شاید این هم شهید دوم باشد  » .

No comments:

Post a Comment