دمدمای صبح جمعه قبل از اینکه مادرش از خواب بر خیزد . چشمهای خواب آلودش را باز میکرد و چند خمیازه عمیق میکشید و سپس از آلونک تنگ و تارش که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بود دوان دوان میرفت روی تخته سنگ بزرگی می نشست . آنگاه چشمهای سبز روشنش را به افقهای دور می دوخت و بیصبرانه منتظر می ماند . سگ کوچولویش هم که اسمش را ناناز گذاشته بود با آن بدن پشمالو و پاهای کوتاهش بدنبالش میدوید و درست روبرویش می نشست و زل میزد به چشمهایش . غنچه که دیوانه سگ پشمالویش بود منظورش را میفهمید و خم میشد بنرمی بلندش میکرد و میگذاشت روی پاهایش و با سرانگشتان نازکش موهای پرپشتش را شانه میزد و در همانحال باهاش درد دل ...