به محض اینکه زنگ ساعت شماطه دار به صدا در آمد . شیخ باقر پیشنماز مسجد صاحب زمان ، دستش را از روی پستانهای زن نوجوانش بر داشت و از رختخواب بلند شد .
خمیازه کشداری کشید و چند لحظه همانجا نشست و پیشانی اش را گذاشت روی کاسه دستانش . همین که سرش را بلند کرد دید که نیم ساعت گذشته است . با عجله پا شد و رفت توی روشویی حمام . همانطور که صورت و ریش های بلند خاکستری اش را می شست دعاهای عجیب و غریب می خواند و به اطرافش فوت .
چند بار زنش رقیه را صدا زد اما او سرش را گذاشته بود زیر پتو و جوابش را نمی داد . لعنتی به شیطان فرستاد و با عصبانیت رفت به سوی اتاق خواب . خواست بهش تشر بزند اما تا پتو را به نرمی از سرش بر داشت . چشمانش سر خورد و رفت بسمت و سوی تن و بدن لخت و عورش که مانند مرواریدهایی گرانبها و نایاب در آن سیاهی به زیر نور لرزان شمع میدرخشیدند .