سپس سهیلا کیف چرمی اش را باز کرد و عکسی بیرون آورد و پس از اینکه زیر چشمی اطراف و اکناف را پایید داد به دست بابک و گفت:
- اینو میشناسی
- اینو میشناسی
بابک تا چشمش به عکس افتاد قاشق از دستش افتاد به زمین و در جا خشکش زد:
- این عکسو از کجا پیدا کردی، این، این همونیه که خواهرمو کشت،
- داستانش مفصله، اما بهت بگم اگه چه باهات تو کلی چیزا موافق نیستم اما با به درک فرستادن این نوع مهره های روانی اونم از نوع خیلی خطرناکش موافقم
بابک که پس از بحث ها که خیال میکرد باید رابطه اش را باهاش قطع کند نرمخندی زد و آرامش از دست رفته اش را باز یافت و گفت:
- پس تو مث من معتقدی که این مهره های خطرناک که دستاشون تو خون مردمه باید حذف شن.
- البته که باهات موافقم، باید آستینامونو بالا بزنیم و خودمونو آماده.
- مثلا چیکار کنیم
- میرم یه عبا و عمامه برات تهیه کنم،یعنی باید بری تو شکل و شمایل یه آخوند .
No comments:
Post a Comment