Wednesday, December 15, 2010

قتل ناموسی ( 3 )



بر فراز درخت افرا جغدهای پیری که در لابلای شاخه های درهم امامزاده بیتوته کرده بودند  با چشمانی که در سیاهیها  برق میزد ، به اطراف مینگریستند . کاغذهای پاره  و پوره در بادها غلت می خوردند و صدای خش خش برگان به زیر پاهای عابرانی که شبیه مردگانی متحرک  بودند ، سکوت غمناک گورستان  امام زاده را بر می آشفت .

در  ته یکی از قبرها که تازه کنده بودند ، دختری 16 ساله در حال کشیدن شیشه بود ، با چهره ای گرد و غبار گرفته و چشمانی مثل چشمان ببر ، نافذ و نورانی که وقتی به کسی  زل میزد میتوانست  اعماق وجودش را بخواند . دندانهایش در آن سن و سال کم بر اثر کشیدن مواد کمی سیاه شده بود و دیگر درخشش گذشته را نداشت . گونه های بیضی شکلش  پس از استفاده از مواد گل می انداخت و زیباتر بنظر میرسید و طول پیشانی تبدارش .

این زیبایی  و آرامش موقتی و ناشی از مواد مخدر بود  که او را به پرواز در می آورد و از چنگ کابوسهای دائمی و درد  و محنت رها می ساخت اما ،  پس از مدتی کوتاه  همه آن عالم لاهوتی دود میشد و به هوا میرفت و ذرات وجودش دوباره به این ماده احتیاج پیدا میکرد و برای پیدا کردن آن دست به تن فروشی میزد . فرق نمیکرد مشتری چه کسی باشد .  چند نفر همزمان او را در بنگاه مسافر بری صیغه کرد ه بودند و مشتریان ثابتش بودند ، افرادی که کم سن و سال ترینش 40 سال عمر داشت .

تابه حال3 بار خود زنی کرده بود ، اما  بقول خودش خدا با او یار نبود و موفق نشد که دار فانی را ودا کند . آخرین بار او را از روی طناب در حالی که آخرین نفس هایش را میکشید تصادفی ، رجب خوش تیپ که « ساقی »  یعنی فروشنده مواد در آن حول و حوش بود نجات داد و او با واکنشی دیوانه وار به سر و صورت او  چنگ انداخت و به قصد کشت بطرفش حمله کرد که چرا  او را از شر این زندگی لعنتی نجاتش داد  . ساقی هم با خنده ای زهر آلود جواب داده بود ،  برای فروش مواد . او یکی از مشتریان اصلی  و پر و پا قرص ساقی بود و گاهی هم که آهی در بساط نداشت با او همبستر میشد .
 وقتی که هروئین پیدا نمی کرد ، هیولاهای  یاس و ناامیدی به وجودش چنگ می انداختند و تکه پاره اش میکردند  و از روحش یکریز خون میجکید  . آن خونها را در چهره اش نمی شد دید اما وقتی از نی نی چشمانش به ژرفای وجودش میرفتی میتوانستی  به وسعتش پی ببری . 
راستی آن دردهایی که بر روحش خنجر میکشیدند چه بود . هیچ کس نمی دانست . رازهایی کهن که در صندوقچه سینه اش با قفل  هایی آهنین بسته شده بود و او با مواد آنها را تسکین میداد ، موادی که شیره وجودش را مینوشید و با اینچنین او را لحظاتی از این دنیای پر رنج ومحنت نجات میداد .
  ******
آنشب باران نرم نرمک بر سرش میبارید و او مشتری ای نیافته بود تا پولی به جیب بزند و مواد بخرد . شعله میدانست که در پشت امامزاده ، درست در پس درخت افرا که جغدهای پیر روی آن می نشستند و  تا دمدمای سحر هر جنبده ای را می پاییدند .  یک منزل ویرانی قرار دارد که شایعه بود  در آنجا از ما بهتران زندگی میکنند هر کسی که در آنجا زندگی میکرد یا دیوانه میشد یا بعد از چندی به طرز مشکوکی بقتل می رسید .
خادم امامزاده  بارها قسم خورده بود که با دو تا چشمش دیده است که اجنه ها در حالی که ردایی سفید بتن داشتند زنده زنده خون یکی از مخلصان آقا ابی عبدالله را که مداح معروف نیز بود مینوشیدند و این مداح  هر چه آیه میخواند و تضرع میکرد ولش نمی کردند ، و در نهایت جسدش را که تکه استخوانی از او باقی مانده بود بر جای گذاشتند .
خادم برای اینکه آن شیاطین به سراغش نیایند با دو شال سبز 40 روز و شب خودش را به زری امامزاده بست و بعد از آن بر اثر بیماری شدیدی که معلوم نبود و نیست که چیست ، هرگز خواب به چشمانش نیامد و رنگ آرامش ندید . پایش هم بعد از آن بشدت می لنگید و شبها در داخل صحن امامزاده صداهای عجیب و غریب به گوشش میرسید و او با آنکه با ورد و دعا هر گوشه را می پایید کسی را نمی دید .
او گمان میکرد که شبها شیاطین  پشت در امامزاده اطراق میکنند و منتظرند که او پایش را از داخل حرم بیرون بگذارد تا خونش را بمکنند ، چون او شاهد مکیدن خون بوده است . از این رو شبها پایش را از اتاقش به بیرون نمی گذاشت .
-
شعله از ترس در آن تاریکی با خواندن آیه ای از قرآن  براه افتاد .   او ساقی یعنی همان فروشنده مواد را چند بار دیده بود که شبانه بطرف آن خانه میرفت برای همین بیشتر کنجکاو شد و بر سرعتش افزود . بالاخره به آنجا رسید . پاورچین پاورچین خودش را به پشت دیوار رساند . صداهای مشکوکی به گوش می آمد . کمی گوش خواباند .  انگار کسی مشغول کندن زمین بود . خودش را که جلوتر رساند از روزنه خرد دیواری که در حال فرو ریختن بود به داخل خانه چشم انداخت . 
 درست حدس زده بود ، چهره ساقی همان فروشنده مواد مخدر را با یک نفر دیگر که بعدها معلوم شد یکی از افراد بالای سپاه پاسداران میباشد را در سایه روشن شمعی که نورش بر در و دیوارها می لغزید خوب میشد تشخیص داد . آنها با شتاب با بیل و کلنگ مشغول کندن زمین بودند .
کمی آنطرفتر  ، درست در مقابلشان یک نفر را که معلوم نبود که کیست چشم بند زده بودند و بر روی چار پایه ای با طناب بسته بودند . آن فرد با دهانی که از پنبه و چسب ضد آب بسته شده بود تلاش میکرد خودش را نجات دهد ، تقلاهای او اما بیهوده بود . انگار میدانست که چه سرنوشتی در پیش رویش قرار دارد .
شعله نفس در سینه هایش حبس شده بود . ترسی ناخوآگاه بر وجودش سایه انداخته بود و با چشمانی از حدقه در آمده به صحنه مینگریست . خواست که بر گردد اما پشیمان شد . ذره ذره وجودش به مواد احتیاج داشت . تازه ساقی هم آنجا بود .


 ساقی و دوست پاسدارش ، بعد از کندن زمین   آن مرد را که 30 تا 35 ساله میرسید داخل آن چاله که شبیه به قبر بود انداختند و  سپس ساقی یک پیت حلبی بنزین بر داشت و روی سر و صورت آن مرد خالی کرد و با پوزخندی که چهره اش را وحشتناکتر در سایه روشن شمع ها جلوه میداد گفت :  « خوب اکبر سبیل میگی پولا رو کجا قایم کردی یا نه » .
: « گفتم به رب به رسول من بر نداشتم » .
: «  باز که داری دروغ میگی نسناس ، خیال نکن که بعد از کشتنت آرومت میزارم ، اون زن خوشگلت رو هم با دختر 12 ساله ات  خودم می گام اونم دوطرفه . این معاون ارشد سپاه هم شاهده ، خوب تا10 تا میشمرم ، میگی یا نه » .
اکبر سبیل در حالی که میلرزید و در چهره شان میخواند که آنها جوک نمی گویند و راستی راستی میخواهند نفله اش کنند از ترس زبانش بند آمده بود ، فقط با چشمان اشک آلودش نگاهشان میکرد . او میدانست که اگر آن پول ها  صحت نیز داشته باشد بعد از لو دادن جا و مکانش باز کشته خواهد شد شاید به وضعی فجیع تر .
 در همین هنگام رفیق پاسدارش در گوشی پچپچی با ساقی کرد و سپس مقداری کوکائین را بر روی کاغذی  زرورق گذاشت و با دماغش بالا کشید و شنگول شد  . ساقی هم همین کار را کرد و کمی سرحال و قبراق شد  و بلافاصله  رو به اکبر سبیل کرد و گفت : « نگفتی مادر قحبه  » . 
و سپس پیت بنزین را تا قطره های آخر روی سر و صورت آن فلک زده خالی کرد و کبریتی روشن کرد و روی سرش انداخت . آتش شعله میکشید و اکبر رقص مرگ میکرد و آنها میخندیدند و شروع به کشیدن کوکائین میکردند و در همان حال مانند سرخ پوستها که به دور آتش میدوند در دور پیکر مردی که در آتش میسوخت چرخ میزدند و در عالم هپروت آواز میخواندند .  
آنها بعد از چندی جسد را دفن کردند و بعد از کمی بگو مگو جعبه ای را در پشت بام کاهگلی آن خانه متروک پنهان کردند و بعد از کشیدن هروئین و کوکائین بطرفی نامعلوم براه افتادند .


شعله از این صحنه های بکش بکش سینمایی زیاد دیده بود ، روزانه در گورستان این مرگ ومیر ها و قتل های فجیع رخ میداد . گاهی دیدن این صحنه ها او را یاد پدر معتادش می انداخت که بعد از مرگ مادرش روزانه پس از سر کشیدن شیشه مالیخولیایی میشد و با کابل برق و مشت و لگد به جانش می افتاد . 
او در آنزمان بیش از12 سال نداشت و تمامی بدنش از ضربه کابل ها کبود بود و از شدت درد و کابوسهای وحشتناک  یک شب حتی نمی توانست  بخوابد . مانند یک کنیز در خانه کار میکرد و پدرش نمی گذاشت که به مدرسه برود و در آن سن و سال میبایست از مهمانان پدرش که همگی لند و هور و از خلاف کاران کهنه کار بودند پذیرایی کند و بساط تریاک را آماده سازد و وقتی که آنها از خماری بدر می آمدند و شاد و شنگول می شدند به دستور پدرش در میانشان به رقص می پرداخت فرقی نداشت عید بود یا ایام عزاداری . 
یکبار پدرش که به بی پولی سختی افتاده بود  او را مجبور کرد که برای کلفتی به خانه حاج یوسف که زنش تازه گی فوت کرده بود  و سه بار به مکه رفته بود برود و چند روزی در آنجا اطراق کند . در واقع پدرش پول و پله ای از حاجی که سنش از 60 سال نیز تجاوز میکرد گرفت و دخترش را در اختیار او گذاشت . شعله در همانجا شکمش بالا آمده بود و از ترس اینکه پدرش او را بقتل نرساند از خانه فراری شد و وقتی بچه اش بدنیا آمد در حالی که  اشک از چشمانش سرازیر میشد  در زیر پلی  پنهانش کرد و بعد از آن بود که فشار روحی و روانی اش صد برابر شده بود و او را وحشیانه زیر منگنه قرار داده بود .


مادرش نمرد بلکه دق مرگ شد . داستان از این قرار بود که روزی خواهر کوچکترشعله بشدت بیمار شده بود و مادرش انگشتر طلایی  خود را که یادگار دوران نامزدی اش بود به شوهرش یعنی پدر شعله داد تا دارو بخرد . پدرش که معتاد بود آن انگشتر را فروخت و خرج مواد  مخدرکرد و با دست خالی به خانه برگشت و خواهرش بعد از چند روزی مرد . مادرش دیگر نتوانست مرگ فرزند بیگناهش را که باعث و بانی آن شوهرش بود تحمل کند و مریض شد و تدریجی جان کند و مرد. 
-
شعله بعد از آنکه آن صحنه های ترسناک  قتل را توسط ساقی و پاسدار دید . با آنکه کمی مردد بود کنجکاو شد که به داخل آن خانه متروکه برود و از چند و چون قضایا سر در بیاورد . بخصوص برای یافتن جعبه ای که در پشت بام پنهان کرده بودند .  در نهایت دل به دریا زد و در حالی که چهار چشمی اطراف را می پایید  داخل منزل شد . دود سرتاسر فضای خانه را پر کرده بود . بوی جسد سوخته و مواد مخدر هنوز در هوا پراکنده بود . چشمش در آن تاریکی جایی را نمی دید ، و از همه بدتر سرفه های لعنتی  که بند نمی آمد . فندکش را روشن کرد کور سویی اطرافش را روشن کرد اما کافی نبود . دیوارها همه  جا خونین بودند و زوزه های وحشتناک بادها که از پنجره های شکسته به صورتش میخوردند  او را دچار ترس میکردند . زیر لب بسم الله بسم الله میگفت و چنگ به گردنبندش که اسم پنج تن نوشته بود میزد .  تنها خدا میدانست که در زیر پای او آن قاچاقجیان مواد مخدر چند انسان را زیر خاک کرده اند  .
بالاخره شمعی پیدا کرد و پس از روشن کردن آن  ، چند آجر از گوشه و کنارها بر داشت و تلاش کرد که به پشت بام برود اما موفق نشد  و بزمین افتاد و صورتش کمی خراش بر داشت و کتفش درد گرفت . داشت مایوس می شد که  ناگاه چشمش به یک صندلی شکسته ،  که درست در وسط اتاق در کنار یک بطری که برای اعتراف از آن استفاده کرده بودند افتاد  .
  صندلی  را بر داشت و با تلاش و تقلاهای بسیار خود را به پشت بام رساند . وقتی جعبه را یافت بطرف پایین پرید اما روسری اش به تراشه ای از چوب های روی بام گیر کرده بود و مانده بود و او دیگر نه نای آن را داشت که به روی بام بر گردد و نه جراتش را .  تازه به هدفش رسیده بود  و بسرعت از آن خانه خارج شد . ابتدا چند ده متری آرام دوید و سپس به نفس نفس افتاد و دوباره سرفه های لعنتی امانش ندادند . سرفه هایی که او را در آن محل لو میدادند .
شب را در نزد یکی از مشتری هایش در آژانس مسافربری گذراند . درابتدا او را به داخل منزل   راه نداده بود اما با اصرار زیاد  به شرطی که پولی از او نخواهد راضی شد . مشتری که گونه ای مربع شکل و پیشانی پهن و فک های زوایه ای داشت و روی صورت سمت راستش خطی درشت از چاقو به چشم میخورد . یک آدمکش واقعی بود . با هیکلی مهیب و سهمناک  . با چند هزار تومان کاسه چشم کسی را در می آورد . هم خلافکاران و هم ماموران انتظامی که سردسته های اصلی باند قاچاق بودند از او برای باج خواهی استفاده میکردند .  او هم از توبره میخورد و هم از آخور . 
وقتی شعله داخل منزل شد  مشتری قدیمی اش با خنده ای مضحک گفت که دختر فاطی کماندو مهمانش میباشد  و او باید در انبار بخوابد . شعله هم که از خدایش بود قبول کرد و بطرف انبار رفت اما چشم بر هم نگذاشت . دمادم  به ذهنش میزد که در جعبه چه پنهان شده است . پول ، جواهر ، مواد مخدر یا چشمان از حدقه در آورده  شده .
 در حوالی صبح  با شنیدن اذان صبح در حالی که جعبه را در زیر چادرش پنهان کرده بود به داخل دستشویی برد و آن را باز کرد . درست حدس زده بود پنج بسته کوکائین که در پنج بسته یک کیلویی  بسته بندی شده بود . کمی دست پاچه و ذوق زده شد .   گفت  : « خدایا شکرت ، پول دار شدم پول دار » .
جایی را نداشت که جعبه ها را پنهان کند . به هیچ کس اعتماد نمی کرد بخصوص در خانه این دجال که آدم با دیدن قیافه اش سکته میکرد  . 
اگر بویی از این قضیه میبردند یا اگر با این همه مواد دستگیرش میکردند . بی برو بر گرد اعدامش میکردند . بیخبر از خانه خارج شد  و به هزار زور و زحمت تمام روز را در اطراف و اکناف شهر پرت افتاده گذراند .
 روزی طولانی  که به اندازه یک سال بر او گذشته بود  .  شب که از راه رسید ،  به فکرش زد که به نزد خادم مسجد که مرد پیر و خنگ و طماعی بود برود و شب را بر خلاف گذشته نزد او بخوابد و هم مکانی در آن بیغوله های امامزاده پیدا کند تا مواد را مخفی کند .
خادم در اطراف امامزاده بطور معمول در غروب مشغول سرکشی اوضاع بود . شعله با دلربایی برای آنکه نگاه خادم را جذب کند سلامی کرد و کمی چادرش را از سرش بر داشت و وقتی خادم دید که او در زیر چادر روسری بر سر ندارد با دیدن موهای سیاهش شهوت بر وجودش غلبه کرد و گفت : « سلام دخترم ، چی شد از این طرفها » .
ذهنش مثل بیشتر خادمان درگاه امامزاده های معلوم و مجهول  به  عوالم جماع رفت  تا  هر جوری که شده شبی را خوش بگذراند . شعله هم  از عمد  ناز و ادا و عشوه هایش را بیشتر میکرد و او دیگر نمی توانست تاب بیاورد . 
خادم  که او را خوب میشناخت و در رختخوابش هنگام خواب با تداعی اندام لخت و عور او استمناء میکرد گفت : « اگه دلت میخواد شب را اینجا بمون ، این وقت شب خودت بهتر میدونی ، داخل قبرهای تاز ه کنده شده ، بنگی ها کمین کرده اند . » .
: « آخه خادم » 
: « آخه نداره ، کیسه  رو برات شل میکنم و  هر چی بخواهی راضی ات میکنم . به پهلوی شکسته ... قسم میخورم » 
: «  آخه زبانم لال ، اینجا امامزاده هسش ، خوبیت نداره » 
: « ما که کار خلاف نمی خوایم  استغفرالله بکنیم .  خودم سیدم و جدم به معصومین می رسه ، جماع با من بی خوندن عقد صیغه هم  الله وکیلی حلاله . » 
: «  من عادت ماهانه ام شروع شده ، درست نیس بخدا ، اونم بغل قبر اولاد امام » .
خادم دستش را گرفت و او را بطرف اتاقی که در انتهای حرم بود برد . در آنجا چند اتاق تو در تو وجود داشت که اسباب و اثاییه و  علم و کتل  سینه زنی و زنجیرزنی جمع شده بود  . شعله اطراف را زیر چشمی تحت نظر داشت تا برای مخفی کردن جعبه مواد مخدر نقطه مناسبی  پیدا کند . 
او خادم را فرستاده بود تا برایش شامی تهیه کند و خودش به کنار و گوشه ها سرک کشید تا در نهایت جعبه را در شکاف دستگاه تهویه درست بر فراز تخت خواب خادم پنهان کرد و با سر و روی خاکی به طرف سفره رفت تا غذایی بخورد . 
خادم آنقدر شهوتی شده بود که حتی در موقع غذا خوردن او را آرام نمی گذاشت .  دست به سر و سینه شعله آرام آرام میکشید و  در همان حال قصص انبیا را برایش نقل میکرد . 
شعله گاهی عصبانی میشد ، اما خودش را کنترل میکرد چرا که به او احتیاج داشت . او دیگر دختر بچه آرام و سر بزیر گذشته نبود تا هر کس به او توسری بزند .  نحوه زندگی اش او را دگرگون کرده بود . افت و خیز در میان دزدان و قاتلان ، روابط با قاچاقچیان مواد مخدر و تن فروشی . حتی یکبار ، چند روز  پس از آنکه  مورد تجاوز دستجمعی  رانندگان آژانس مسافربری قرار گرفته بود با قرص برنج سر دسته آنها را کشته بود .



خادم مسجد با آنکه مرد پیری بنظر میرسید اما موذی و بسیار سمج بود و در تمام طول شب  شعله را ول نمیکرد . تنها یک دندان پیشین داشت آنهم سیاه و زرد ، ناخنهایش کثیف و پوست انگشتانش ریش ریش شده بود . از اعماق چشمانش جنایت می بارید .
 شعله گاهی به او توپ و تشر میزد که ولش کند  :  « تو که کیرت شق نمیشه ، بزار من راحت بخوابم  » . 
در مقابل خادم میگفت که هر چه بخواهد به او میدهد اما شعله اعتماد نمی کرد و میخواست که نخست پول یا طلا جواهر را ببیند و پی در پی اصرار میکرد اول پول بعد سکس .
  او خوب میدانست که این مردک حقه باز صدقه های مردم را از جواهرات گرفته تا پول کش میرود و در جایی پنهان میکند . یکی از دختران فراری در ترمینال این قضیه را برایش شرح داده بود . دختری که بعد از چندی ناپدید شد و کسی اثری از او را نیافته بود . شعله   برای در آوردن ته و توی داستان ،  خادم را با ترفندهای خاص خودش به هوس بیشتر و بیشتر انداخت و وقتی که دید که او از شهوت  دیگر دیوانه شده است  از کنارش از روی تخت بلند شد و به گوشه ای از اتاق رفت و سرش را روی فرش گذاشت و بعد از چند لحظه خود را دروغکی به خواب زد .
خادم هم که دل در دلش نبود و آلاتش بر عقلش غلبه کرده بود تاب و توان را از دست داده بود ،  دوباره بلند شد و بطرف شعله رفت و وقتی دید که او خروپف میکند آرام آرام دسته کلید بزرگش را که بر سر در اتاق آویزان بود برداشت و یواشکی قفل در اتاق بغلی را باز کرد و بعد از کنار زدن قاب عکسهایی که تمثال امامان و پیغمبر اسلام بود . زیلویی گرد و خاک گرفته را از کف اتاق  بلند کرد و با زور و زحمت دو تخته از الوار را که به شکل یک دریچه می ماند کنار زد و به سختی با آن چثه پیرش به زیر زمین وارد شد . 
شعله با چشمانی نیمه باز اوضاع را زیر نظر داشت و از مخفی گاه او سر در آورد . با خودش گمان میکرد که خادم صندوقچه هایی از جواهرات دزدیده از صدقات مردم  در آنجا پنهان کرده است . مردی که در پوش خدمت به خدا و پیغمبر مانند ولی امرش به کار خلاف دست میزد . در همین حال به خودش گفت : « نکند که آن دختر معصوم را که یکبار داستان روابطش را با خادم به او شرح داده بود در همان مخفی گاه زیر زمینی نیست و نابود کرده است . » .
خروسخوان خادم شمع هایی را در دور حرم روشن کرد و بعد از گفتن اذان یک راست با یک چایی قند پهلو به نزد شعله آمد و بعد از جانم جانم گفتن ، دو گردن بند طلا را به او داد و از او خواست که با او جماع کند . شعله چشمانش برق زد و با دیدن گردنبندها خودش را در آغوش خادم انداخت  و بعد از ساعتی به خادم گفت که میخواهد چند روز در پیش او بماند . خادم هم موافقت کرد و قول داد که هر شب برایش بهترین غذاها را تدارک ببیند .


شعله در فکر پیدا کردن راهی برای رفتن به زیر زمین امام زاده بود تا به گنجینه های خادم دست یابد . تمام روز در باره اش نقشه میکشید . حوالی ظهر با مقداری پول که در کیفش باقی مانده بود به طرف پاتوق ساقی رفت تا موادی جور کند و سر حال بیاید  اما او را نیافت .  از اینطرف ، آنطرف رفتن  خسته شده بود . بقیه بچه های دور و بر هم او را ندیده بودند . گویی قطره آبی شده بود و به زمین فرو رفته بود .
 گاهی فکر میکرد که او را دستگیر کرده اند اما در جا خودش جواب خودش را میداد . چرا که دوست اصلی  ساقی از مقامات بلند پایه سپاه بود و کسی جرات نداشت  او را دستگیر کند . او خودش دیشب آنها را دیده بود که باهم پچ پچ میکردند و بعد از استعمال بطری و شکنجه های طاقت فرسا جسد را به آتش کشیدند .
او در این عوالم غرق بود که ناگاه یکی از بچه ها از داخل قبر صدایش زد و در حالی که نفس نفس میزد گفت : « شعله ساقی را کشتند خودم دیدم  » .
:  « چه کسی » 
: « نمی تونم بگم » .
: « چرا نمی تونی  ، خوب نگو » .
: « دوتا پاسدار تو اون خونه متروکه کشتنش ، میگفتن که ساقی جعبه مواد را دزدیده . اون هر چه به خدا و پیغمبر قسم میخورد قبول نمی کردند .  اول انگشتاشو بعد دوتا دستشو و بعد با ساطور نصفش کردند و همونجا دفنش .  راستی اونا یه روسری هم تو پشت بوم اون خونه جن زده پیدا کردند و بعد از کشتن ساقی به اون مشکوک شدن . » . 
سپس شروع کرد به استفراغ  کردن . 
شعله در جا دوزاری اش افتاد .  آن روسری مال او بود و دیشب آن را وقتی که به پشت بام خانه متروکه رفته بود  به تیغه چوبی گیر کرد و در آنجا جا مانده بود . کمی ترسید .  تازه خادم هم دیده بود که او روسری نداشت . به خودش گفت اگر آن پاسداران از خادم پرس و جو کنند لو میرود و سرنوشت دردناکی او را انتظار خواهد کشید .
                                                                                  ادامه دارد
                                                                                 مهدی یعقوبی

No comments:

Post a Comment